رفتن به محتوا رفتن به فوتر

تاریخچه بریگاد و دیویزیون قزاق-42

کارشکنی های فرمانفرما ادامه دارد

با وجود تضمین صریح«فرمانفرما» به سفیر روس، کارشکنی های او ادامه داشت. او با پیشنهادات«کاساکوفسکی»دایر به تشویق قزاق ها مخالفت می کرد، برنامه های توسعه متوقف بود و بریگاد سوارۀ قزاق که تا شش ماه پیش در اوج عزت و قدرت بود، در آستانۀ فروپاشی قرار گرفت. در این موقعیت«کاساکوفسکی» تصمیم خود را گرفت. او برای اتمام حجت به دیدار«فرمانفرما» رفت و مصمم بود اگر به در خواست هایش توجه نشود«نشان همایون» را که شاه به نشانۀ سپاسگزاری در تاجگذاری خود به او داده بود، در سینی بگذارد و به شاه تقدیم کند، سپس استعفا داده به روسیه بازگردد و در آنجا در روزنامه ها جنجال کند، سروصدا راه بیاندازد و اسرار مگو را فاش سازد. شرح دیدار او با«فرمانفرما» در کتاب خاطراتش به این صورت منعکس است:

ششم ژانویۀ سال 1897

قبل از شروع به مذاکره، اظهار داشتم که پیشاپیش یادآور می شوم که به این نیت آمده ام که همه چیز را بدون مجامله و بدون کتمان روشن نمایم.«نصرالملک» و«فرمانفرما»هر دو تصدیق کردند که همین طور باید باشد. حتی«فرمانفرما»خود به من اجازه داد که بی پرده پوشی هرچه دارم بگویم و این طور بیان داشت:«اگرچه پدرم کمتر از شاهزادگان دیگر به من رو می داد، ولی معذالک من خود اقرار می کنم که ما عادت به شنیدن حرف راست و سخنان ناخوشایند نداریم. طرز حکومت بی بند و بار ما در ایالات ما را به کلی خراب و فاسد کرده است. در حکومت ما مثلاً اگر من بخواهم پنج نفر را می کشم و اگر بخواهم از پنجاه نفر دو بار مالیات می گیرم و اگر بخواهم حشم فلان ایل را به زور می گیرم و این کارها نه تنها مؤاخذه ای در پی ندارد، بلکه تا ما اقتدار داریم، کسی جرأت آن را ندارد که یک کلمه در این باب به زبان بیاورد. فقط از شماست که من انتظار دارم حقیقت عریان و بی پروا بشنوم. خواهش دارم ملاحظۀ مرا نکنید و بی پروا سخن بگویید.»

من هم از این حرفی که این مرد دوران یافتۀ بی حیا با کمال بی احتیاطی به من زد، به نحو اکمل استفاده نمودم. مذاکرات ما ساعت هفت بعدازظهر شروع و ساعت سه بعد از نصف شب خاتمه یافت؛ یعنی هشت ساعت بلاانقطاع ادامه داشت. از این رو می توان حدس زد که مذاکرات ما تا چه حدی حاد و باحرارت بوده است. من تصمیم گرفتم قبل از آنکه عقیدۀ«فرمانفرما» را بپرسم، تمام خدماتی را که بریگاد قزاق در تحت ریاست من توانسته است انجام دهد، یادآوری نمایم. سپس گوشزد نمایم در آتیه نیز بریگاد قزاق مورد احتیاج ایرانیان خواهد بود؛ علی الخصوص به مناسبت مرض طاعون که احتمال بروز آن در تهران می رود. پس از بیان این مقدمه تصمیم گرفتم تا با کمال بی پروایی تمام نارضایتی های خود را از دل بیرون بریزم. بعد به سخنان خود ادامه دادم. من هرگز در این فکر نبودم که در ادارۀ امور دولتی دخالتی کرده باشم و از این کار کناره جویی می کردم. ولی وقتی مجبورم کردند که حفاظت نظم و ترتیب شهر را به عهده بگیرم، ناگزیر با مسائلی از قبیل نان و گوشت شهر تماس پیدا کردم و در برابر اصرار صدراعظم مجبور شدم موقتاً این دو رشتۀ مهم بهداشتی معیشتی را بر عهده بگیرم. نتیجه چه بود؟ قبل از هر چیز به همه ثابت نمودم که بزرگترین بدبختی وجود«صدیق الدوله» حاکم وقت است که بزرگترین رشوه خوار جهان می باشد و همچنین«نایب السلطنه» و از آن بالاتر مادر طماع او و در ثانی در موضوع مسئلۀ گوشت ثابت نمودم که علت اصلی ترقی گوشت دلالها هستند که تا مسافت های دوری از شهر گاهی چندین فرسخ گوسفندها را بین راه خریداری می نمایند. این دلالها چه کسانی بودند؟ سربازها اکثراً از فوج مخصوص و همچنین از سایر افواج و نتیجۀ مساعی من کاملاً مشهود و محسوس بود. در حکومت«نایب السلطنه» قیمت گوشت با مالیاتی که به مبلغ 25 هزار تومان در سال از قصاب ها گرفته می شد، هر منی 25 شاهی بود. هم ملت هم روحانیون از گرانی آن شکایت داشتند. وقتی من مراقبت کار را به دست گرفتم و مالیات برداشته شد، قیمت گوشت به 16 شاهی و 15 شاهی رسید. اما الان وضع چیست؟ یک من گوشت بدون مالیات 30 شاهی است. این وحشت آور است! این وضع قابل دوام نیست. اکنون همه از طاعون وحشت دارند که به زودی ممکن است در تهران نیز بروز کند. ولی چه تدبیری برای احتراز از آن اتخاذ شده؟ در کوچه ها لاشۀ مرده ریخته شده است، بین منزل من و قزاقخانه، قبرستانی از لاشه های سگ های مسموم شده و حیوانات دیگر احداث نموده اند. کثافات دیگر را هم به آنجا حمل می کنند. بدتر از همه کشتارگاه عمومی خارج شهر تعطیل شده و حیوانات را داخل شهر هر که هر جایی دارد، ذبح می کند. هرجا نگاه کنی خون است و امعاء و احشاء در حال عفونت!

«فرمانفرما» گفت نمی شود مردم را از کشتار گوسفند در کوچه و خانه های خود منع نمود. من فقط تبسم طعن آمیزی نمودم… و ادامه دادم؛ اکنون شما دست روی دست گذاشته و تماشا می کنید و نتایج فلاکت بارعدم مآل اندیشی و بی تجربگی را پیش بینی نمی کنید. ولی قول می دهم طاعون بیاید و به سرعت شهر را فرابگیرد. آنگاه جهانیان شما(فرمانفرما)را مقصر خواهند شناخت و کاملاً حق خواهند داشت… سه بار به ییلاق های سلطنتی صاحبقرانیه و سلطنت آباد وعشرت آباد رفتم و با اصرار از صدراعظم تقاضا نمودم که وعده ای را که شاه داده است به اعلیحضرت یادآوری نمایند و هر دفعه جواب یأس آوری برای من آورد. بالاخره طاقتم لبریز شده با لباس سلام به حضور صدراعظم رفتم و اظهار نمودم که با این وضع، من دیگر قصد ادامۀ خدمت در ایران را ندارم و یقین هم دارم که صدراعظم تقاضاهای مرا به عرض شاه نمی رساند. صدراعظم برافروخت. اگر او خود را تا این اندازه رهین من نمی دانست و اگر شخصاً آن اندازه محبت نسبت به من نمی داشت، این پیشامد، پایان تأسف آوری برای هر دو طرف پیدا می کرد، ولی صدراعظم تسلط بر خود را از دست نداده، گفت با من بیایید.

ما یکسره به حضور شاه رفتیم. با ورود به دفتر شاه، صدراعظم به عرض رسانید رئیس قزاقخانه کلنل روسی میل دارد دربارۀ کمک هایی که به قزاقخانه وعده فرموده اید، با اعلیحضرت گفت و گو نماید. قبل از آنکه من لب به سخن بگشایم شاه گفت؛ بلی بلی! صدراعظم سه چهار بار در این خصوص به من یادآوری نموده است، ولی من تصمیم گرفته ام فعلاً چیزی به کسی ندهم، تا زمانی که آئین نامۀ نظامی به اتمام برسد. در این آئین نامه مقررات اعطای امتیازات ذکر خواهد شد. آن وقت قزاق هایی هم که خدمت آنها مورد تقدیرمی باشد، امتیازاتی خواهند گرفت.

در حالی که از فرط غضب داشتم خفه می شدم گفتم ولی اعلیحضرتا هیچ قانونی را عطف به ماسبق نمی کنند. اعلیحضرت به تمام افسران قزاقخانه وعدۀ انعام فرموده اند، این وعده زمانی داده شد که از آئین نامۀ شما سخنی هم در میان نبود. وعدۀ سلطان باید یکی باشد. ولی شاه تجاهل نمود، مثل اینکه نمیفهمد! عرض کردم در این صورت من خود را در حمل تمثال ذی حق نمی دانم، اگرچه در نزد من بسیار عزیز است؛ چون که روی آن تمثال شاه فقید نقش بسته است، من همان قدر خدمت کرده ام که سایر افراد بریگاد. اگر دیگران را هیچ، مرا هم هیچ! در اینجا مثل اینکه شاه از منگی بیدار شده باشد، مثل اینکه درک نمود که این چنین رفتار، تاجداران را زیبنده نیست، آن وقت به قید قسم به من قول داد که پس از مراجعت از عشرت آباد تمام صورت و نام هایی که من پیشنهاد کرده ام، امضا خواهد کرد و حتی از خود نیز بدان خواهد افزود؛ زیراکه بی نهایت از خدمت قزاقها راضی است. بالاخره شاه در اکتبر 1896 به تهران مراجعت نمود. بر حسب احضار خود وی به خدمت رسیدم، ولی نه سلامی و نه علیکی! حتی اظهار عدم رضایت فرمود که من زیاد موی دماغ می شوم. این دیگر مافوق طاقت من بود، من هم به طور قطع به صدراعظم اخطار نمودم که ادامۀ خدمت در ایران را دیگر در شأن یک افسر روسی نمی بینم. فقط قول شرف صدراعظم مبنی بر اینکه ترجیح خواهد داد از خدمت خود دست بکشد تا این که بگذارد چنین بی عدالتی ادامه یابد، مرا مجبور ساخت که ترک خدمت را به تأخیر بیاندازم. درست است که آنچه صدراعظم می گفت به وقوع پیوست و او از خدمت دست کشید. پس او به قول خود وفا کرد. فقط اعلیحضرت به قول و قسم خود وفا ننمود!

«فرمانفرما» مانند آن بود که بر روی ذغال گداخته نشسته باشد. «مارتیروس خان» از وحشت قریب به موت بود، مأیوسانه به من اشاره می کرد که جلوی خود را بگیرم، ولی من از فرط غضب به خفقان آمده بودم، به عبارات زهرآگین و طعنه آمیزی گفتم؛ امروز و فرداست که در تهران طاعون بروز کند. سربازان شما برای حفظ قرنطینه قادر نخواهند بود، نه دیسیپلین سرشان می شود، نه مسائل بهداشتی! خواهی نخواهی باز مجبور خواهید بود به من مراجعه کنید! اگر شاه پیشنهاد مرا ترتیب اثر ندهد و به قول خود دربارۀ پاداش قزاق ها وفا ننماید، من تمثال اعطایی را در سینی می گذارم و در اولین روز سلام با فر و شکوه در محضر همۀ شخصیت های برجستۀ داخلی و خارجی، آن را به شاه پس می دهم. من از ایران خارج می شوم، ولی هرگز آنچه را که«مظفرالدین شاه» و ندیم او «فرمانفرما» با من کردند، فراموش نخواهم نمود. من تمام تاریخچۀ روابط خود را از روز 19 آوریل 1896(قتل ناصرالدین شاه) به بعد نه مخالف و نه موافق، بلکه با کمال صداقت و عین حقیقت نوشته و آن را به تمام زبان های اروپایی منتشر می نمایم. چند دقیقه سکوت مرگبار و دقایق بی حد سنگین بی نهایت طولانی، برقرار گردید… و من چنین ادامه دادم؛ حال که من تمام آنچه را که در سینه ام سنگینی می کرد، چه به عنوان رئیسی در غم زیردستان و چه به خاطر خودم، بیرون ریختم و گفتم بالصراحه این سئوال را مطرح می کنم؛ آیا وجود بریگاد قزاق به ریاست معلمین روسی برای ایران لازم شناخته می شود یا نه؟ و هرآینه وجود بریگاد قزاق را دولت ایران لازم می دانید، هم اکنون صراحتاً معین نمائید از او چه می خواهد و چه انتظاری دارد؟ آیا بریگاد قزاق باید یک واحد جنگی باشد که در موقع انقلاب و آشوب ملت بتواند خدمتی انجام دهد؟ یک ژاندارمری یا پلیس سوار برای مواقع شلوغی باشد؟ قره سورانی باشد که مقر ییلاقی سفارتخانه های خارجی را در شمیران و نقاط دیگر اطراف تهران حراست نماید؟ یک دستگاه قرنطینه در صورت بروز طاعون باشد؟ گارد احترام برای پیشواز سفرای خارجی به عنوان تنها قسمت منظم از ارتش ایران باشد تا در برابر اجانب آبروریزی نشود؟ وسیله ای است برای تفریح شاه و وزیر جنگ در موقع سرکشی به سربازخانه ها و حین تعلیمات نظامی در میدان مشق؟ یا بالاخره به عنوان تربیت کننده و معلم برای تعلیم سایر دسته های سواره نظام؟

وقتی تمام این سئوالات را بیان کردم،«فرمانفرما» فوری درک نمود که تا چه اندازه من موقعیت خودمان را در ایران عمیقانه مطالعه نموده ام، به کلی سردرگم شده، تقاضا نمود چند روز به وی مهلت دهم تا جواب کافی و وافی بدهد.

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.