رفتن به محتوا رفتن به فوتر

زندگی دوگانه من در عالم شعر و شاعری – حسن میرزایی 2

 

 

 

 

 

پیش گفتار

زندگی دوگانه‌ی من در عالم شعر و شاعری
می‌خواهم به همراه شناساندن شعرم، اندیشه‌ام را نیز بشناسانم زیرا به پندار من شعر و اندیشه از هم جدا نیستند.
من با آن‌ که می‌توانستم ، نخواستم شعر و شاعری را وسیله‌ی کسب و کار خود سازم و  با شرکت در شب‌های شعر و انجمن‌های شعر و شاعری و درج آثار در مطبوعات و زیاده‌گویی‌های خشک و بی‌احساس و تدوین و انتشار دیوان شهرتی به دست آورم، نه آن‌ که بی‌نیاز و بیزار از اشتهار بودم، بلکه دوست نداشتم به عنوان یک شاعر حرفه‌ای در جامعه شناخته شوم. چه آن‌ که در گذشته و بر روال موجود آن روزها به ذهن من از کلمه‌ی شاعر، خوش‌گذران و بی‌بندوبارو غیر مسؤولی متبادر می‌شد که یا ذوق خود را در خدمت امیال خصوصی می‌گرفت و دیوان به بغل با دسته‌ی مطربان و شب‌زنده‌داران به مجالس بزم قدرتمندان و سرمایه‌داران بی‌ذوق و متظاهر راه می‌یافت و از شعرخوانی و بدیهه‌ سرایی در محیط آلوده‌ی آن محافل به دور از شور وحال به عنوان یک وسیله‌ی خودنمایی و سرگرمی حاضران و آشنایی با این و آن (چنانکه افتد و دانی) بهره می‌جست و یا در جامعه با مداحی و ثناگویی از صاحبان قدرت،  شاعری را پیشه‌ای برای ارتزاق و کسب مقام قرار می‌داد و من در رده‌ی هیچ یک از این دو دسته نبودم و بودند شاعرانی که چون من می‌اندیشیدند و ذوق و قریحه‌ی خود را به خدمت زر و زور نگرفتند و گوهر استعداد را به آستان ناپاک بی‌خردان نریختند.
من شعر را در وهله‌ی اول برای تسکین عطش و التهاب درونم می‌سازم. شعر رفیق تنهایی من است، آن تنهایی فلسفی که سعدی درباره‌اش گفته است:
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم     گر غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست!
گمان کسانی چنین است که شعر فارسی یا به قول تازه‌‌نویس‌ها؛ سنتی قالبی از قافیه‌های پیش‌ساخته است که شعرا با زحمت و فشار به مغز خود مطالب مناسبی را برمی‌گزینند و در آن جای می‌دهند. به دیگر سخن موضوع برای قالب ساخته می‌شود نه قالب برای موضوع و این تهمتی است از سوی فضل‌ فروشان گستاخ به ساحت ارجمند ستارگان فروزان آسمان شعر و ادب ایران‌زمین و چه دلیلی بر رد چنین یاوه‌سرایی بهتر از آثار جاویدان خود آن‌ها می‌توان یافت؟ باری من قالب‌ساز نیستم. بیشتر آثارم را در مجلسی شلوغ یا کلاس درس و یا هنگام عبور از خیابانی پرازدحام سروده‌ام؛ در جایی که فرصتی برای قالب‌تراشی و استفاده از آن نداشته‌ام.
هرچه سروده‌ام به مناسبتی و بر اثر تأثر از رویدادی بوده است که در برابر آن قرار گرفته‌ام و از این رو بیشتر اشعارم خصوصی و شخصی می‌نماید؛ ولی همه‌ی استعداد، ذوق و وقت خود را در راه خواسته‌های شخصی صرف ننموده و وظیفه‌ای را که در برابر مردم و جامعه داشتم فراموش نکرده‌ام.
روزی که شعر «نباید بمیرند اولاد ما» را به هنگام تحصیل در سال سوم دانشکده حقوق دانشگاه تهران سرودم و در روزنامه پیک صلح درج شد، در خیالم نمی‌گنجید که محصول طبعم آنچنان اثر ژرف و دلپذیری در میان مردم به جای نهد که در میتینگ‌ها و صحنه‌های تئاتر به طرز شورانگیزی مورد استقبال قرار گیرد و شگفت آن‌ که از رادیوی رژیمی که آن همه وحشت از بردن نام صلح داشت نیز پخش شود.
و باز تصور نمی‌کردم شعر «به شهیدان ره خلق سلام!» که به مناسبت واقعه دلخراش سی‌ام تیر در روزنامه شهباز با نام مستعار «آشفته» درج شد، آن چنان که خود شاهد بودم و در خیابان‌ها به چشم می‌دیدم، تهران را به هیجان درآورد.
با این همه، عقیده دارم که شاعر نیز مانند هر انسان دیگر، حق دارد و می‌تواند زندگی دوگانه‌ای داشته باشد، زندگی برای خود و زندگی برای جامعه در جوار هم. آزادی و آزادگی در کنار تعهد و مسؤولیت. به نظر من این دو زندگی با هم تعارضی ندارند.
شاعری که زندگی دیکته‌ای را می پذیرد و توسن ذوق خود را نه در مسیر دلخواه خویش بلکه در طریق آنچه که مورد پسند دیگران است می‌راند، یا متعصب است و یا متظاهر و در هر حال خودش نیست.
شعر در حقیقت واکنش ضمیر لطیف شاعر در برابر تأثر خارجی است؛ بعضی از حوادث و رویدادها در ذهن شاعر اثر می‌گذارد و این تآثر یا می‌تواند منشأ کاملا شخصی و خصوصی داشته باشد و یا مبنای اجتماعی و بر اساس تفاوت تأثر، حال و روال شعر بیان کننده‌ی آن نیز ناگزیر متفاوت خواهد بود.
پندار بعضی از نوپردازان چنین است که گویا رسالت یافته‌اند تا خلیل‌وار تبر بردارند و به جان قالب‌های شعر بتازند، یکی قالب غزل را برای اندیشه‌ی روز، حقیر و ناتوان می‌شمارد و دیگری دشمن همه‌ی قالب‌هاست.
شاعری را که جرأت کرده و در اثری از زلف یار و قد نگار و یا هر موضوع عاطفی دیگر که در لحظاتی از زندگی برای او مطرح بوده سخن رانده باشد به تازیانه تکفیر می‌نوازند که دوره‌ی چنین اشعاری سپری شده، زمان، زمان عشق و دلدادگی نیست. گویی که از زاویه دید آن‌ها دیگر کسی حق ندارد از زیبایی‌ها لذت ببرد و به آخر سخن خود محکوم است که از نظر فکری در جامعه بمیرد.
این بیان نو مرا به یاد گفته‌ی کهنه‌ای از کلیله و دمنه می‌اندازد و از شباهت آن حیرت می‌برم که در داستانی آورده بود: فردی فدای قبیله‌ای و قبیله‌ای فدای ذات پاک ملک باد!!
چرا ذوق شاعری را که در غزلی با دل خود به خلوت نشسته می‌کشیم و به بارانی از تیر تهمتش میدوزیم در حالی که می‌بینیم در آثار دیگرش عمیق‌ترین احساس انسانی را نثار مردمش کرده است.

آیا کسی حق ندارد یک لحظه برای خود زندگی کند؟

 

از آن‌جا که بحث کهنه و نو به میان آمد، عقیده خود را درباره‌ی شعر سنتی و نوسرایی نیز در این مقدمه کوتاه بیان می کنم.
من از دریچه تعصب به جدلی که در این باره در گرفته نمی‌نگرم و معتقدم آن‌چه که اصیل است و با طبع جامعه می‌سازد، باقی می‌ماند و شعر هم از این قاعده مستثنی نیست، حال نو باشد یا کهنه.
پیشرفت دانش و صنعت و وسعت ارتباط بین ملت‌ها و آشنایی با زبان‌های زنده دنیا در شعر و ادب ما نیز تأثیر کرد و تردیدی نیست که شعر آزاد یا شعر نو از نظر صورت و سیرت متأثر از شعر و ادبیات غرب است. به همان‌گونه که در موسیقی ما هم این دگرگونی نمایان است.

جوانان ما که در جامعه رو به رشد امروز زندگی می‌کنند، از سویی بر اثر نیاز به تشکیل خانواده و کسب درآمد بیشتر و از سوی دیگر بالا بودن دستمزد در کارهای علمی و صنعتی، خواه ناخواه از کاوش و آگاهی در شعر و ادب پارسی به دور مانده‌اند و ادبیات در زندگی آن‌ها نقش تفننی دارد؛ زبان سعدی و حافظ را به درستی نمی‌شناسند و با دقایق و لطایف شعر، که نوجریان به آن عنوان شعر سنتی داده‌اند، انس و الفتی ندارند. ابر و باد و مه و خورشید و فلک به کار افتاده‌اند تا همگان بپذیرند که شعر شیوای پارسی عتیقه‌ای است که باید در موزه‌ها نگاهداری شود و خواست‌های امروز را جوابگو نیست و رفته رفته کار به جایی رسیده است که در روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌ها هم از یک شعر دارای وزن و قافیه با کراهت استقبال می‌کنند و بدین ترتیب ما می‌رویم که هویت خود را از دست بدهیم چه آن‌که به پندار من، شعر پارسی با همان شیوه‌ی سعدی و حافظ شناسنامه‌ی یک ایرانی است و نشان‌گر لطف اندیشه و ژرف‌ بینی قوم ما در طول تاریخ است و بی گفتگو باید به آن افتخار کنیم.

شیوه‌ی نگارش کتب ادبی و تاریخ ادبیات ما که در آن آگاهانه کوشش شده است تا به خواننده بیاموزد فلان شاعر در زمان حکمرانی کدام جبار تهی مغز می‌زیسته و مداح دربار کدامین ستمگر آدم‌کش بوده و بی‌تفاوتی و عدم اشتیاق اساتید ادب در شناساندن نقش واقعی شعر و ادب ما به عنوان سمبل قومیت و ملیت ایرانی در دوری و ناآگاهی نسل امروز از گنجینه‌ی شعر و ادب پارسی بی‌تأثیر نبوده است. به نظر من شعر نو با آن‌که در مواردی زیبا و لطیف است و نوپردازانی چند در کار خویش توفیق یافته‌اند، هنوز جای پای خود را در عالم ادب محکم نکرده است و دارای ویژگی‌هایی است که با ذوق مردم هماهنگی ندارد و من آن‌ها را در زیر می‌شمارم:

۱. الگویی برای گفتن و ساختن ندارد و نتیجه آن که هرکس هر چه می‌خواهد به نام شعر می‌گوید و همان‌طور که می‌بینیم هر روز از زیر بته‌ای شاعری سبز می‌شود.

۲. به نثر نزدیک است و در بیشتر موارد به لحاظ نداشتن وزن، حفظ کردن آن که لازمه‌ی شعر است دشوار می‌نماید.

۳. در دنیایی که در همه‌ی مظاهر و شئون رو به سادگی و آسانی می‌رود، پر از ابهام و گنگی مطلب است. تو گویی که شاعر نمی‌خواهد از گفتارش کسی سر در‌آورد و جدول متقاطعی است که برای حل و کشف رازش باید صرف وقت کرد.

۴. در طول تاریخ، شعر و موسیقی فرزندان توأمی بوده‌اند که پا به پای هم راه تکامل گشوده‌اند و مردم ما عادت کرده‌اند شکوه شعر را در موسیقی و اوج موسیقی را در همراهی با شعر بجویند و حال می‌بینیم که شعر نو از موسیقی دور و گاهی با آن بیگانه شده است.

با این همه آرزو دارم که این نوزاد ادبی پا بگیرد و راه بیفتد و جای شایسته خود را در عالم ادب ایران بازیابد و نقش تکاملی خویش را در شعر پارسی ایفا نماید.

من دید دیگری به سلیقه‌ی خود از شعر دارم که لازم است آن را هم در پایان این گفتار بیاروم.

اگر شما برای یک بار در زندگانی خویش در یک جشن ورزشی شرکت کرده باشید با هنر پیرامید یا هرم سازی آشنایی یافته و دیده‌اید که جوانان ورزشکار با پیراهن‌های رنگارنگ و به یاری هم چه اشکال زیبا و بدیعی را در صحنه پدید می‌آورند: لغاتی که در شعر پارسی چنین دلنشین در کنار هم می‌نشینند منصرف از معنی و مفهومی که دارند پیرامید لذت بخشی را در برابر دیدگان من می‌سازند همان‌گونه زیبا و به همان شیوه دلپسند. «غزل» نمونه تماشایی این پیرامید است. غزل آهنگ است و موسیقی، کلمات در آن مانند حباب‌های آب در ریزشگاه آبشار می‌رقصند و آدمی را به شوق می‌آورند. همان‌طور که صدای زیر و بم ویولون در زیر پنجه هنرمند با هم به گفتگو و سوال و جواب می‌نشینند. دو مصرع یک غزل نیز با هم نجوا دارند و در پرسش و پاسخ‌اند. غزلی که دو مصرعش با هم سخن نگوید غزل نیست.

به همان گونه که دو خواننده خوش صدا به هنگام همخوانی از ویژگی هایی که در تحریر و بیان شعر دارند برای بهتر خواندن و بیشتر تحت تأثیر قرار دادن استفاده می‌نمایند. دو مصرع یک غزل هم در مسابقه با یکدیگرند و می‌کوشند که در لذت بخشیدن به خواننده بر دیگری پیشی گیرند و همه‌ی اینهاست که شعر پارسی را دوست داشتنی، شوق انگیز و غم‌ زدا می‌سازد.

ایرانی همین که خود را شناخت شعر را هم می‌شناسد، با شعر بزرگ می‌شود، با شعر زندگی می‌کند، به شعر استناد می‌جوید و از شعر الهام می‌گیرد. شعر با زندگی ما عجین شده است و لطف زندگانی ما هم به همین است تا به جایی که بی پرده باید بگویم: راستی اگر شعر نبود، چه بودیم؟

با برخورداری از چنین احساسی من نیز که از کودکی انس و الفتی با شعر داشتم، برآن شدم تا آثار پراکنده‌ای را که منشأ از ذوقم گرفته در این مجموعه گرد آورم تا یادگاری باشد برای کسان و دوستانم به ویژه عزیزانی که مرا بدین کار تشویق مدام می‌کردند.

آن چه در این دفتر آمده یادبودی از گذشته من است. سرودهای زندگی است. نشان از لحظات تلخ و شیرین دارد که بر من رفته است. از آن‌ها بوی شوق و طعم اشک می‌آید. من این اشعار را بدون اینکه خود را شاعر بدانم، دوست دارم. آن‌ها مونس شب‌‌ها و روزهای تنهایی من هستند، در رضاییه در لاهیجان، در همه جا.

آه! تنهایی گفتم: نمیدانم شما تنهایی را می شناسید؟

 

پایان

آذرماه ۱۳۵۸

 

 

 

 

 

فریاد: شعری موشح                                تهران ۱۳۲۳

فریاد که در شهر شما دادرسی نیست یا هست و به دل سوخته، فریادرسی نیست
ریزم همه شب خون دل از دیده‌ی بیدار شب، گریه چه خوب است که بیدار کسی نیست
حسن تو هوای همه را از سر ما برد ما را به جز از وصل تو در دل هوا نیست
پروانه صفت سوختن، از ویژگی ماست این شیوه هر خیره سر بوالهوسی نیست
وقت است که باز آیی و با ما بنشینی گل در خور هم‌صحبتی خار و خسی نیست
ره مانده‌ی از قافله افتاده جداییم و از ناقه‌ی لطف تو صدای جرسی نیست
وایِ همه از دست تو در شهر بلند است واندر طلبت هیچ کسی را نفسی نیست
از بند تو مرغی که رها شد نگریزد در شاخه که آرامش کنج قفسی نیست
لازم بود از دست تو در کوه گریزم و از قله زنم داد که فریادرسی نیست
یادی کن و بگذار غنیمت بشماریم کاین فرصت ده روزه‌ی ایام بسی نیست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نیمه شبی با ماه!

 

ای عروس فلک امشب ز کجا آمده‌ای چشم ما روشن اگر خانه‌ی ما آمده‌ای
در دلِ شب به درِ کلبه دل سوختگان ماهتابا! چقدر خوب و به جا آمده‌ای
خوب کردی که زدی نیمه‌ی شب حلقه به در ای که امشب سرِ افتاده ز پا آمده‌ای
گفته بودی که سرِ وعده بیایی مهِ من مدتی رفته و شب، دیر، چرا آمده‌ای!
زآن همه شکوه که از جور جدایی کردیم چه شنیدی که سرِ صلح و صفا آمده‌ای
بر خلاف همه خوبان زمان باز تویی

کاشکی ای مه من صبح نمیشد امشب

که به دلداری ما غم‌زده‌ها آمده‌ای

که تو امشب ز در مهر و وفا آمده‌ای

 

 

 

 

نباید بمیرند اولاد ما!                                                      تهران 1329 سال سوم دانشکده حقوق

پیامم چنین داد سرگشته‌ای زن بینوایی، پرکُشته‌ای
ز من گو به آتش فروزان جنگ همان جانشینان تیمورلنگ
که از حاصل اشک و خون جگر نبودم به دنیا به جز یک پسر
زنی شوی مرده، زنی بینوا همین یک پسر مانده بودم به جا
به یک کلبه‌ی تارِ بی‌سقف و در که دیوار آن تا کمر بود تر
گرفتم به آغوش گهواره‌اش مبادا که گرکی کند پاره‌اش
پس از آن به مکتب فرستادمش به زحمت قلم کاغذی دادمش
شد او تا جوانی غیور و رشید همه موی من گشت این‌سان سپید
بپروردمش روز و شب با الم که چون پشت من گردد این گونه خم
به پیری دهد دست مادر عصا به دادم رسد چون که خیزم به پا
چه غم داشتم ز این همه درد و رنج که در دست من بود یک همچو گنج
ولی جنگجویان بی‌نام و ننگ بکردند در ساغر من شرنگ
گرفتند از من جوان مرا جوان نه، گرفتند جان مرا
کشیدند در خاک و خون پیکرش بگفتند خمپاره برده سرش
که اندیشد اکنون به چشم ترم شکایت کجا باید آخر برم
نخشکیده خون‌های ناحق کنون فتاده به سر ابلهان را جنون
که چون می‌شود درد آن‌ها دوا نمایند کشتار دیگر به پا
ولی در جهان بعد از این مادری به یغماگران نسپرد گوهری
که در راه حرص و هوا و هوس به دلخواه هر بی سر و پا خس
جهان بشنود بانگ و فریاد ما نباید بمیرند اولاد ما!

 

کاخ ستمگر                                       رضائیه ۱۳۳۰

نگهبان قدم می‌زند!

به آهنگ پای نگهبان کاخ سکوت غم‌انگیز شب می‌شکست
صدای کف کفش پرمیخ او در آن نیمه‌ی شب به دل می‌نشست

صدایی که از درد و رنج و محن

در آن لحظه میداد داد سخن

شبی سرد و مهتاب ماتم‌زده همه مردم کاخ در خواب ناز

 

درون یکی بستر گرم و نرم دو تن مانده بیدار و سرگرم راز

جوان سیه چرده لاغری

گرفته در آغوش خود دختری

سیه موی آن دختر دلربا چو شب‌های آبان و آذر دراز
دو چشمان مخمور پرفتنه‌اش ز مستی در آن وقت شب نیمه ‌باز

ندارد ز حال نگهبان خبر

که یخ بسته بیچاره در پای در

نگهبان قدم می‌زند تا که او شبی را به آسودگی سرکند

 

که در سایه ی برق سرنیزه‌ها همه شب لبی را به لب تر کند

قدم می‌زند تا که دلداده‌ها

بریزند در کام هم باده‌ها

قدم می‌زند او ولی مادرش درون یکی دخمه‌ی نیمه تار

 

همه مانده در انتظار پسر به چشمان خون پرور اشکبار

 

 

نه در کلبه فرشی نه در سفره نان

تب آلوده در گوشه‌ای نیمه جان

از آن دخمه تا کاخ بیدادگر تفاوت نگر از کجا تا کجاست

 

کجا هستی ای شاهد انتقام که بر مقدمت جان فشانم رواست

کجایی که تا دست آواره‌ها

کند واژگون کاخ بیکاره‌ها

 

 

 

 

در کنار شهر چائی                                                         رضائیه ۱۳۳۰

روی پل شهر چای زیبا تا نیمه شب نشسته بودم
من بودم و ماه آسمانی در بر رخ غیر بسته بودم

با تلخ گذشته‌های دیرین

امید به روزهای شیرین

بر گردن آسمان آن شب از لابه‌لای ابر پاره
آویخته بود ماه نو را زنجیره‌ی طلایی ستاره

این منظره‌های آسمانی

میداد نوید زندگانی

من هم به ندای آرزوها در آن دل شب جواب دادم
اوراق سیاه زندگی را یک‌باره به دست آب دادم

 

با یاد تو تا شدم هم‌آغوش

دوران سیاه شد فراموش

آن شب به دو چشم خویش دیدم دنیای ز غم گسسته‌ای را
هم روز سپید خویشتن را هم خلق ز بند رسته‌ای را

خلقی که به دست پینه بسته

زنجی ستم ز پا گسسته

دنیای ز قید و بند رسته دنیای ز درد و رنج آزاد
دنیای به پشت سر نهاده دوران سیاه ظلم و بیداد

مژده به دل شکسته میداد

امید به جان خسته میداد

این مژده به آن‌که داده از کف فرزند عزیز خویشتن را
هم بر تو عزیز مادری که پرورده‌ای از سرشگ من را

دیگر شب تار ما سحر شد

گیتی به مراد رنجبر شد

 

من می روم!                                      تهران ۱۳۳۰

من می‌روم که باز زمستان تیره را در وحشت سکوت  رضائیه سرکنم
من می‌روم ولی به دلم عقده می‌کند مهر شما که می‌نگذارد سفر کنم
من می‌روم که شرح فراق سیاه را از کودکی که رفته ز دستش پدر کنم
من می‌روم که وصف شبِ تار مادری از گریه‌ها که کرده به نعش پسر کنم
من می‌روم مگر شما را ز حال خلق در سرزمین آتش و آذر خبر کنم
من می‌روم امیدِ من از پی دوان دوان امّید را ز دل نتوانم به در کنم
من می‌روم که در دل طوفان زندگی با این امید شام سیه را سحر کنم
من می‌روم به عشق تو سوگند می‌خورم تا سینه را برای تو روزی سپر کنم

 

 

 

به شهیدان ره خلق سلام!                           سی‌ام تیر

دست و پا زد پسری گوشه شهر مغزش از کاسه سر ریخت برون
مادرش تا به خود آید پسری تیرباران شده آغشته به خون

دید افتاده کنار دیوار

کرده جان را به ره خلق نثار

آمده آهسته سر نعش پسر بوسه‌ای زد به پریشان سرِ او
دیدنی بود در آن موقع شب بارش اشک ز چشم ترِ او

ناگهان قطره‌ای از خون شهید

بر سرانگشت زن آن لحظه چکید

تر شد انگشت وی از خون پسر وین شعار آمد از انگشت پدید
سی‌ام تیر به هنگام غروب در خیابان سر یک سنگ سپید

به شهیدان ره خلق سلام

مرگ بر توطئه شاه و قوام

 

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.