رفتن به محتوا رفتن به فوتر

هدیه اروپائیان برای ملت ایران

 

 

هدیه اروپائیان برای ملت ایران

قحطی، وبا، طاعون

دنباله خاطرات فرمانده کل نیروهای بریتانیای کبیر در ایران پیرامون قحطی و عوارض آن:

(من با دوست خودم «حاج ساعدالسلطنه» از بازار همدان عبور می کردم ، وقتی مقابل دکان نانوایی  که سنگک های بلندی آویخته بود رسیدیم، من یک پسر بچه را به سن تقریباً نه ساله دیدم که از شدت گرسنگی،  بی طاقت شده و به حسرت تمام  به نانهای نانوایی نظاره می کند.  چشمهای بچه از فشار گرسنگی  و میل مفرط به نان تقریباً از حدقه خارج شده بود. من به اطراف نظری انداختم  که مطمئن شوم  بینوایان و فقرای دیگری در نزدیکی نباشند  که به محض مساعدت به این طفل معصوم حمله ور شده ، تولید زحمت نمایند. کنجکاوی راهگذر و تماشا چیان بیکاره رو به شدت گذاشت و من نمی توانستم در آن محل زیاد توقف کنم. من پول سنگک را پرداختم و آن را به طفل گرسنه دادم. در یک چشم به هم زدن بازار و قسمت جلوی دکان نانوایی مبدل به یک جهنم سرا شد. ارواح بینوایان و گرسنگان که تا آن لحظه غیر مرئی بودند ، مثل اینکه در یک آن  به بوی نان از آسمان سرازیر شدند  و قبل از آنکه من بفهمم چه واقع شده  و حواسم به جای خود بیاید ، طفلک بدبخت زیر دست و پای عده کثیری  که مشغول  زد و خورد  بودند ، به کلی  مفقود و نابود گردید و هریک از حمله کنندگان ، برای اینکه بتوانند لقمه نانی بدست بیاورد ، جداً برای آدم کشی و قتل نفس مستعد و آماده بودند. شما در نتیجه این پیش آمد خواهید گفت: «سبع و درنده» من تصدیق می کنم ، ایراد شما صحیح است ، ولی نبایستی «حیوانات درنده» را تحریک کرد!

جلوگیری از زد و خورد و اعاده نظم کار آسانی نبود و بدون کمک  و مساعدت ما قطعاً  طفل زیر دست و پا از دست میرفت و کشته میشد، حمله کنندگان نان را قطعه قطعه کرده  و میان گل لگدمال  کرده بودند. بعضی از بینوایان  که در نتیجه  دست به گریبان شدن و چنگال انداختن به هم  و گاز گرفتن و خفه کردن یکدیگر، می توانستند لقمه  نانی گل آلود  را بدست بیاورند،  فوراً آن رامی بلعیدند.  میان تمام  این جمعیت که با هم زد و خورد داشتند یک نفر نبود  که برای یک لقمه نان ،خون آلود نشده باشد.

در 24 آوریل بهادران فوج چهاردهم هوسارهم تحت فرماندهی کاپیتان پونا ، در همدان به ما ملحق شد.

موضوع تهیه ارزاق حالا دیگر نسبتاً  سهل شده بود و کاپیتان مکبل صاحب منصب مامور مباشرت (کارپردازی) به من راپرت ( گزارش ) داد که مقدار ذخیره ما به حدی رسیده  است که دیگر نگرانی کمیابی  و یا بحران نخواهد کرد و اگر باز موضوع  تهیه ارزاق به اشکال بر می خورد ، ما مرکز جنس را آموخته و شناخته بودیم و آنقدر قشون تحت اختیار داشتیم ، که بتوانیم محتکر را مجبور کنیم جنس موجود انبارش را به قیمت عادله تسلیم نماید. به استثناء مرباجات و پیه که مجبور بودیم از بازار تهیه نمائیم ، کلیه مواد  اولیه و لوازم غذایی  که برای عده زیادی قشون ممکن بود لازم شود ، قبلاً  ذخیره کرده بودیم. همینکه قدری برف در ارتفاعات اطراف شهر تخفیف حاصل کرد ، من فوراً «کاپیتان گوپر»  را مأمور تفتیش راه تا گردنه اسدآباد  کردم. دسته اعزامی کوچک مرکب از سه صاحب منصب و دو نفر شوفر بود. در ضمن  معاینه و تفتیش راه آنها  به یک واقعه جنگی کوچکی  هم مصادف شدند. در نصفه راه  به طرف گردنه ، اتومبیل ها  دیگر به واسطه  زیادی برف جلوتر نمی رفتند. صاحب منصبان اتومبیل ها را نگاه داشته ، قرار گذاشتند  بقیه راه را  پیاده  تفتیش کنند. طولی نکشید در ضمن راه  به یک قافله برخوردند که عبارت از الاغ های بار کرده  بود و قافله سالار ها  به آن شکایت کردند  که همین حالا  آنها را عده ای دزد  در چند قدمی لخت کرده و به قریه  مجاور رفتند، چون برای تعمیر این قسمت راه لازم بود  عده ای عمله از همین ده نزدیک گرفته شود . کاپیتان گوپر تصمیم گرفت  به آنجا رفته ، تحقیق نماید عده کافی که عمله پیدا میشود یا نه؟ بنابراین  یک نفر از همراهان خود  را برای حفاظت  ماشینها گماشته ، با بقیه  همراهان به طرف قریه روانه شدند. ضمناً  خیال داشت راجع به راهزنان  هم تحقیق نماید. شاید اگر راهزنان دست از پا خطا نمی کردند سر و صدایی بلند نمی شد ولی همین که  این دسته کوچک به طرف  قریه حرکت کرد ، دزدان خیال مدافعه به سرشان افتاده فوراً از ده بیرون زده به طرف کوه روانه شدند و رعایا و صاحبان اموال هم آنها را دنبال کرده ، بالاخره گرفتند و کتک زیادی به آنها زده اموال مسروقه را مسترد داشتند.

پس از آنکه ما موقعیت خودمان را در همدان محکم کردیم ، امیدواری داشتیم بتوانیم  در قزوین هم  به تحکیم و تثبیت موقعیت خودمان بپردازیم ، برای پیشرفت این منظور من عده کوچکی سرباز و صاحب منصب  را تحت سرکردگی ماژورگی  مامور قزوین کرده ، دستور دادم  که در شهر استحکاماتی  جهت اقامت و محافظت  خود  تهیه نمایند . نواحی شهر را تحت نظارت  و تفتیش داشته باشند ، ولدی الورود  مساعدت  با گرسنگان  و قحطی زدگان  را شروع نمایند و در فکر تهیه منزل و ذخیره آذوقه باشند.

من مخصوصاً  این تیغه را تا اندازه ای که ممکن بود تیزتر کردم ، برای اینکه اقلاً مقداری  قوای نظامی  در آن ناحیه موجود باشد  و بهادران فوج چهاردهم  هوسار را به سلطان آباد که تقریباً در پنج میلی قزوین  در کنار راه همدان واقع است مامور نمودم. عاقبت سومین دسته قوای امدادیه هم  رسید و ما از حیث  قوای جنگی به قدر لزوم تامین شدیم و می توانستیم کلیه اقداماتی را که لازم می دانستیم به عمل بیاوریم.

اشتراک گذاری

ارسال نظر

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.