رفتن به محتوا رفتن به فوتر

شاه بی قرار ملیجک بود

این بود که اغلب ناخوش بودم، بیشتر برای همان خوراکی‌هایی بود که «عبدالله خان خواجه پنهانی» به من می‌داد، مخصوصاً پسته‌های دامغان را که برای مزاج من مثل زهرِ هلاهل بود مرتباً و مخفیانه به من می‌خورانید. پرستار و کُلفَت من هم یک دختر ترکمان بود که «جوجوق خانم» نام داشت، در واقع مرده من بود. باری، بعد از مراجعت از سفر خراسان، روز به  روز کار من بالا می‌گرفت. عشق شاه نسبت به من به جایی رسید که من از نوشتنش عاجز هستم.

اگر من گریه می‌کردم، شاه به قدری متغیر می‌شد که حد نداشت. هرچه می‌خواستم به فوریت برای من حاضر می‌شد . ناگفته نماند که من هم بچه کثیف و چرکی بودم، با این حال باید هر روز صبح مرا خدمت شاه می‌بردند تا مرا ببیند و در همان حال لباس بپوشد و بیرون برود و در مراجعت نیز، شاه به محض ورود به اندرون، اول به اطاق من که جنب اطاق امینه‌اقدس بود سرکشی می‌کرد. مدتی با من بازی می‌کرد، مرا در بغلش می‌گرفت و چندین ماچ از من می‌کرد و بعد به عمارت خودش می‌رفت… بگذریم از این مطالب و دوباره به ماجرای خودم برمی‌گردیم… روز به روز سفیدبختی من بالا می‌گرفت، عمله و خدام من روز به روز بیشتر می‌شد، غلام‌بچه‌ها مرتباً اضافه می‌شدند و کار من هم بازی و تفریح بود. هر روز یک مجمعه شام و یک مجمعه ناهار، در آبدارخانه «امینه‌اقدس» به من اختصاص داشت و هم چنین یک مجمعه از غذای شاه که به وسیله آبدارباشی قاب‌بند و سر به مهر شده بود، به من اختصاص داشت. نان‌های مورد مصرف شاه غیر از نان‌های معمولی بود، مثل نان تافتون، ولی با «آرد آستِراخان» بود که به آن زعفران و سایر ادویه معطر می‌زدند و بسیار خوش‌مزه بود. محبّت شاه آن‌قدر زیاد  شده بود که هر روز صبح باید پیش او بروم تا مرا ببیند و لباس بپوشد. به مقتضای کودکی بسیار بی‌ادب بودم و ابداً ملاحظه و مراعات شاه را نمی‌کردم، هرچه بیشتر بی‌ادبی می‌کردم به نظر می‌رسید که بیشتر مطبوع خاطر شاه است. در مدتی که پیشِ شاه بودم گاه دراز می‌کشیدم، زمانی می‌دویدم، بعضی اوقات بغل شاه می‌پریدم، قوطی انفیه، ساعت و جواهرات شاه را زیر و رو می‌کردم و شاه کوچکترین حرفی نمی‌زد. درحالی که حالا می‌فهمم که همان خانم‌هایی که بغل دست من نشسته بودند، با تمام نزدیکی به شاه، جرأت نداشتند به اسباب خصوصی دست بزنند، درحالی که من همه را زیر و رو می‌کردم و زن‌ها دق می‌کردند.

کسی جرأت نداشت مرا منع کند، ولی گاهی «امینه‌اقدس» مرا منع می‌کرد، من هم بدون ملاحظه به او بد می‌گفتم. بعد که شاه لباس می‌پوشید و بیرون می‌رفت، من هم با غلام بچه‌های خودم و غلام بچه‌های خصوصی شاه مشغول بازی در اندرون می‌شدم، ولی مرتباً و ساعت به ساعت خواجه‌ای از طرف شاه به اندرون می‌آمد و احوال مرا می‌پرسید که در چه حال و وضعی هستم و برای شاه خبر می‌برد. بعد از نهار، طرف عصر اگر شاه فرصتی پیدا می‌کرد به اطاق من می‌آمد مرا می‌بوسید با من صحبت و بازی می‌کرد، مرا نوازش می‌نمود و با اصرار می‌پرسید که چی می‌خواهم تا برایم حاضر کنند. هروقت هم پول می‌خواستم فوراً پنج تومان حواله امینه‌اقدس می‌کرد، پنج تومان در آن موقع خیلی پول بود، من آن را می‌گرفتم و میان غلامبچه‌ها و خواجه‌ها قسمت می‌کردم چون لازم نداشتم. آنقدر اسباب‌بازی، عروسک، کالسکه، عروسک فرنگی و مشغولیّات برایم جمع شده بود که اندازه نداشت. گاهی با آنها مشغول بازی می‌شدم و بعد هم سر به سر بچه‌ها می‌گذاشتم و کسی جرأت نداشت بالای حرف من ایرادی بگیرد.

قدری که بزرگتر شدم، عشق غریبی به شکار پیدا کردم ولی شکار نمی‌رفتم. هروقت شاه شکار می‌رفت، پلنگ یا حیوان درنده‌یی را شکار می‌کرد ، بعد از شکار، آن حیوان را در اندرون آورده و جنب اطاق من روی یک سفره چرمی می‌انداختند، راجع به طرز شکار آن صحبت می‌کردند. بعضی اوقات خانم‌های اندرون نیز جمع می‌شدند و همه صبحت‌های شاه را گوش می‌کردند. هروقت شاه بیرون می‌رفت، با غلام بچه‌ها تشک و مُخدِّه‌ها (پُشتی) را جمع می‌کردیم و مثل کوه روی هم تل‌انبار می‌ساختیم، ادای شکار و شاه‌بازی را درمی‌آوردیم. یکی شاه می‌شد، یکی اسب، یکی پلنگ، یکی شکارچی، یک نفر میرشکار. اغلب من با مَجدالدوله شکارچی می‌شدیم و هرچه شاه نقل شکار را گفته بود، ما هم تقلید درمی‌آوردیم.

یکی از گرفتاری‌ها و ناراحتی‌های من در آن موقع ناخوشی و بیماری دائمی من بود که علّت اصلیش همان «عبدالله خان» بود که به من هله و هوله ی مخفیانه می‌داد و هرچه برایم بد بود قاچاقی به من می‌رسانید. من هم می‌خوردم و دائماً مریض بودم. وقتی که دوندگی و بازی می‌کردم سرما می‌خوردم و مریض می‌شدم . هروقت که ناخوش می‌شدم شاه فکر و حواسی نداشت. عمارت خوابگاه شاه در جلوی عمارت من و «امینه‌اقدس» (بود)، هروقت مریض می‌شدم شاه با اوقات تلخ و کسالت تمام ،اول به اطاق من سر می‌زد و احوال مرا می‌پرسید، دست مرا در دستش می‌گرفت، حرکت نبض مرا می‌دید و از من احوالپرسی می‌کرد و از «امینه‌اقدس» حالم را می‌پرسید، بعد از شام نیز مجدداً به عیادتم می‌آمد. مکرّر اتفاق افتاد که حال من خوب نبود و شاه در شب‌های زمستان در نیمه‌های شب که برف نیم «گَز» (مقیاس طول و اندازه معادل یک متر) روی زمین نشسته بود چندین بار به عیادتم آمد، شدت سردی هوا طوری بود که تمام حوض‌ها شکسته و ترکیده بود ، شاه در چنین شب‌هایی لباس می‌پوشید یا لحاف را روی سرش می‌کشید و همراه او یکی از اجزاء قهوه‌خانه یا خواجه مخصوص که چراغی در دست داشت برای احوالپرسی من می‌آمد.

اطبّای سلطنتی باید در اندرون بخوابند و کشیک بدهند ، خواه ناخوشی باشد یا نباشد. ولی وقتی که من مریض می‌شدم بایستی دو سه نفر حکیم‌باشی در اندرون بخوابند یعنی یکی همان «فخرالاطبّاء» حکیم من. دیگری هم کشیک و دکتر طولوزان. آنوقت شاه خواجه‌ها را در آن هوای سرد به سراغ اطبّاء می‌فرستاد و آنها را نصف شب از خواب بیدار می‌کردند و به بالین من می‌آوردند. اطبّاء می‌آمدند و نبض مرا می‌دیدند، دارو و درمان می‌کردند و شاه بعد از اطمینان، آنها را مرخص می‌کرد. خوب به خاطرم می‌آید که یک شب خواب بودم، البته خودم را به خواب زدم. شاه از در وارد شد، پزشکان بالای سرم نشسته بودند، اول چند ماچ از صورتم کرد، بعد احوال مرا از اطبّاء پرسید و سفارش‌های لازم را به آنها به عمل آورد و به خوابگاه مراجعت کرد. حقیقت آن است که خودم هم از آن همه محبّت تعجّب می‌کنم و همین‌ سبب شد که عداوت و دشمنی بالا بگیرد اول از حرمخانه شروع شد، همه نسبت به من و به «امینه‌اقدس» دشمنی‌ها کردند. مرتباً اجزاء و دم و دستگاه من و «امینه‌اقدس» بهانه می‌شد، از غلام بچه و خواجه و طبیب و للـه و پرستار و ناظر گرفته، تا سایر کارها، که هر یک به شخصی سپرده شده بود.

«آغا فرج» یکی از خواجه‌های باهوش من بود، او ابتدا به امینه‌اقدس تعلق داشت. پیش از سفر خراسان نزد من آمد. یک سالی هم با من بود. خیلی بد عُنق ، بد صورت و بد اخلاق بود. برای او از شاه اجازه مرخصی و عطیه گرفته روانه مسافرتش کردم. بعد برایم یک تفنگِ سَرپُر، که کار بغداد بود، هدیه آورد. این تفنگ خیلی کثیف بود، ولی اسباب خوشوقتی من شد، با آن بازی می‌کردم ولی زن‌های حرم بهانه کرده از تفنگ من نزد شاه شکایت می‌کردند ولی شاه به حرف‌های آنان اهمیت نمی‌داد. همین حرف‌ها بود که شاه دستور داد خیلی مواظب غذا و خوراک من باشند که مبادا زنان حرم ، زهر در آن بریزند. حقیقت نیز همین بود و احتمال داشت با محبتی که شاه به من داشت و بغض و حسدی که زنان به خرج می‌دادند، مرا مسموم کنند. من از آن گربه که «ببری خان» نام داشت کمتر نبودم او را هم از شدت بغض و حسد مسموم کرده بودند، یا او را خفه کرده و نعش او را در زیر قاب‌بندی‌های غذاها گذاشته از حرم خانه خارج کردند و بالاخره عامل این کار معلوم نشد. بعضی خانم‌ها هر وقت علیه یکدیگر سخن‌چینی می‌کردند، کشتن ببری خان را به همدیگر نسبت می‌دادند. شاید از اصل دروغ بود، شاید از روی غَرَض حرف‌هایی به هم می‌زدند. به هر حال چون قسم یاد کرده‌ام که در این سرگذشت دروغ ننویسم، این است که تا چیزی را یقین نداشته باشم نخواهم نوشت.

ماحصل آنکه، من هر وقت ناخوش بودم اسباب زحمت خواجه‌سراها بود، چون مرتباً باید آنها بیدار خوابی بکشند و مواظب من باشند و دنبال حکیم و دوا بروند. هر وقت هم مریض نبودم باز هم خواجه‌هایم در ناراحتی به سر می‌بردند چون مرتباً شاه آنها را برای احوالپرسی نزد من می‌فرستاد. از طرفی خواجه‌ها خیلی بیشتر از زنها بخل و حسد و لئامت دارند. مخصوصاً خواجه‌های سفید آنقدر لئیم و حسود هستند که اندازه ندارد، آنقدر خواجه‌های سفید طمعکارند که صد رحمت به جباران پولدار. بخل و حسد خواجه‌‌ها نیز به اطبّای لامُروَت من سرایت کرده بود. اغلب، من بیچاره در خفا گرفتار حقّه‌بازی‌ها و خوراکی‌هایی می‌شدم که «عبدالله خان خواجه» ، پنهانی به من می‌‌داد، آنها را می‌خوردم و مریض می‌شدم و گرفتار اطبِّاء لامروت می‌شدم، تازه، دوا هم که نمی‌خوردم. اگر کسالت بالا می‌گرفت به تنقیه راضی می‌شدم. آش ساده، منتهای دوای من بود که می‌خوردم. چون نازم را می‌کشیدند، کسی جرأت نداشت به زور یا به ضرب توپ و تشر به من دوا بخوراند، این بود که لیموی شیرین هم دومین دوای من بود.

گاهگاه با هزاران دوز و کلک به من گَنه گَنه(دوایی طب بر) می‌خورانیدند، با هزار اِشکال ،یک حبه «گنه گنه» می‌خوردم ولی از گلویم پائین نمی‌رفت. گاهی با آب مخلوط می‌کردند و امینه‌اقدس با هزاران خواهش و تمنّا توی حلقم می‌ریخت. تازه باید چندین مرتبه مخلوط «گنه گنه» را با آب درست کنند و به حلقم بریزند تا یکبار قسمتی از آن را بخورم. آنوقت که کارها تمام می‌شد، چون لوس و ننر بودم هرچه فحش آبدار بود اول به امینه‌اقدس ، زن به آن محترمی می‌دادم و بعد هم اطبّاء را یکی یکی دراز می‌کردم و فحش‌کاری می‌نمودم.

این اط‌بّاء عبارت بودند از حکیم‌باشی «طولوزان»، «سلطان‌الحکماء نائینی»، «ملک‌الاطبّاء» و چند نفر دیگر… اینها از مهم‌ترین اط‌بّاء ایران و دربار بودند و بی‌نهایت مورد احترام بودند، لباس آنها مانند لباس وزراء بود، هروقت به حضور شاه می‌رفتند خِرقه و لبادّه  ترمه می‌پوشیدند… بجز سلطان‌الحکماء و ملک‌الاطبّاء که این اواخر کشیک می‌دادند، بقیه هرچند شب، یک نفرشان بایستی در اندرون می‌ماند و کشیک می‌داد. چند نفر از پزشکان دیگر بودند که رسمی به شمار نمی‌رفتند، در سفر همراه شاه نبودند و حرمخانه را معالجه نمی‌کردند. حکیم‌باشی «دکتر طولوزان» هم که مقامش معلوم بود، همیشه ملتزم رکاب بود و در سفرها نیز همراه شاه می‌رفت… یکی از اط‌بّای افتخاری شاه «شریف‌الاطِبّای جدیدالاسلام» بود و نامش «میرزا ابوالحسن خان» و معروف به دکتر بود. «مسیح‌‌الملک شیرازی» نیز معمّم بود… حکیم «بک مز» غالباً در دستگاه «امین‌الدوله» بود… «شریف‌الاطبّاء» هم جزء پزشکان اندرون بود، ملا نوری طبی یهودی هم یکی دو نفر از اهالی حرم را که سخت مریض شده بودند… معالجه کرد و معروف شد. اینها عده‌ایی از دکترها و اطبّائی بودند که آنان را دیده و می‌شناختم و همه آنان بعضی اوقات در سرمای سخت زمستان از خواب شبانه بیدار شده ، برای معالجه من به اندرون احضار می‌شدند.

مراحم شاه کم کم به گوش سایرین و درباریان خارج از اندرون رسید و آنان به سبب التفات شاه، با من خوب نبودند. مخصوصاً کسانی که مَصدر امور بزرگ بودند از قبیل پسرهای شاه، از ولیعهد گرفته تا «ظل‌السلطان» و «نایب‌السلطنه» بعد «امین‌السلطان» که بعد صدراعظم شد. همه با من دشمن بودند و هر کدام از اینها جاسوسی در اندرون داشتند که اخبار را با آنان می‌گفتند و شرح‌ها از توسط‌ها و میانجی‌گری‌های من گفته بودند که همگی از طرف شاه پذیرفته شده بود. قطعاً جاسوسان برای گردن کلفت‌ها خبر می‌بردند که ملیجک طرف میل و علاقه شاه است و مظلومین به در خانه‌اش متحصّن می‌شوند و از آنان رفع ظلم می‌شود. در آن مواقع واضح بود که اگر کسی مورد تعدّی قرار می‌گرفت، ظالم و متعّدی کسی جز «ظل‌السلطان»، ولیعهد، «نایب‌السلطنه» و صدراعظم و وزراء نبود. آن وقت من بدون ترس و واهمه، شکایت آنها را عرض کرده و از آنان رفع ظلم می‌کردم، در این صورت گردن‌کلفت‌ها همیشه با من مخالف بودند.

اشتراک گذاری

ارسال نظر

0/100

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.