رفتن به محتوا رفتن به فوتر

محسن میرزایی

کودتای سوم اسفند به هفت روایت

1- سید ضیاءالدین طباطبایی

2- رضا خان،سردار سپه -وزیر جنگ

3- سپهبد امیراحمدی

4- ژنرال آیرونساید

5- ملک الشعرای بهار

6- کلنل اسمایس انگلیسی

7- دکتر سولئور، دیپلمات فرانسوی مقیم تهران

 

 

 

 

چند سال پس از فتح تهران توسط مجاهدین، جنگ جهانی اول آغاز شد و در این جنگ ایران اعلام بی‌طرفی کرد. در جنگ جهانی اول، امپراطوری آلمان در ایران طرفداران بسیاری داشت، حتی شایع کرده بودند که ویلهم امپراطور آلمان مسلمان شده و او را با عنوان «محمد ویلهلم قیصر آلمان» می‌نامیدند. نه تنها مردم عوام بلکه رجال ایران نیز براین باور بودند که مسلمان شدن ویلهم واقعی است. اگرچه آلمان در این جنگ نتوانست هیچگونه نیروی نظامی وارد ایران کند ولی با تأمین مخارج سنگین و اعزام جاسوسان خود به ایران یک جنگ تمام عیار علیه نیروهای روس و انگلیس به راه انداخت، در حالی که دول متفق ترجیح می‌دادند که از نیروهای خود در جبهه‌ی اصلی جنگ که اروپا باشد استفاده کنند. در آن دوره در میان روشنفکران ایران دو گروه وجود داشت، یک دسته کسانی بودند که به پیروزی آلمان دل بسته بودند و «آلمانوفیل» نامیده می‌شدند و دسته ی دیگر که انگلستان را فاتح جنگ می‌دانستند و معتقد بودند که باید برای کاستن از نفوذ انگلیس، آلمانی‌ها را تقویت کرد. هنگامی که جنگ به پایان رسید و در این جنگ امپراطوری عثمانی، اطریش، روسیه و آلمان دچار سقوط شدند، دولت پیروزمند، انگلستان بود و گروهی از ایرانیان معتقد بودند که باید با آن دولتی که پیروز جنگ است، همکاری کرد.

سیدضیاءالدین از همین گروه بود. در کتاب «ایران در جنگ بزرگ»،تالیف احمد علی (مورخ الدوله سپهر) شرح وقایع جنگ به تفصیل آمده است. نویسنده‌ی این کتاب خاطرنشان می‌سازد که در آن ایام که مستوفی‎الممالک نخست وزیر ایران بود هنگامی که در ساعات آخر شب از مشاوره با وزرای خود فراغتی حاصل می‌کرد، شب دیرگاه سیدضیاءالدین می‌آمد و با مستوفی‌الممالک خلوت می‌کرد به طور قطع سید ضیاءالدین رابط میان سفارت انگلیس و دولت مستوفی بوده است.

سیدضیاءالدین در خاطرات خود می‌نویسد که مدت یکسال پیش از کودتا برای انجام چنین حرکتی با اکثر رجال ایران تماس گرفته و بسیاری از رجال ایران را برای رهبری کودتا تشویق کرده است ولی هیچ کس آن را نپذیرفته و به ناچار خودش تصمیم گرفته است رهبر کودتا باشد. سیدضیاء در مصاحبه‌ای که با یکی از سردبیران روزنامه کیهان انجام داده با تذکر این نکته که متن مصاحبه در زمان حیات او عنوان نشود، مطالب جالبی عنوان کرده که اینک بخشی از آن برای روشن شدن مسائل پشت پرده نقل می‌شود.

مصاحبه کننده: آقا راست است که شما انگلیسی هستید؟

سید ضیاءالدین: بله این طور می گویند.

                  

متن مصاحبه:

1.دستم را می‌گیرد که ننویسم

  • آقا راست است که شما انگلیسی هستید؟
  • بله، این‌طور می‌گویند.

کاغذ و قلمی در دستم بود و داشتم به خیال خود جواب مفصلی را می‌نوشتم که دست روی دستم گذاشت به معنای آنکه: صبر کن و ننویس.

مردی که در برابر من نشسته بود صریحاً آنچه را که در ذهنش می‌گذشت، بیان می‌کرد. بیش از هرچیز صراحت و صداقت او نحوه فکر مرا درباره‌اش عوض کرد. تا پیش از اینکه به دیدنش بروم و پرسشم را بی‌مقدمه طرح کنم، فکر می‌کردم با یک آدم دوپهلوی محتاط میانه‌رو طرف هستم.

مهم‌تر از همه، من درباره او تصور خوبی نداشتم. نمی‌توانستم با خوش بینی با آدمی که یک نقطه عطف در تاریخ معاصر ماست، روبرو شوم. زیرا کسانی که تاریخ معاصر را نوشته‌اند، کوشیده‌اند این نقطه عطف را مثل کابینه‌ای که او تشکیل داد «سیاه» معرفی کنند. توی راه، وقتی داشتیم به سوی خانه او می‌رفتیم، به «علی رهبر» عکاس، که همراهمان بود سفارش کردم و گفتم: «آقای رهبر! مواظب باش با آدم بسیار زیرک و حسابگری روبرو هستیم. سعی کن تا می‌توانی از فرصت‌ها برای گرفتن عکس‌های مناسب استفاده کنی. او آدمی نیست که صاف و ساده بنشیند و به سوالات من جواب بدهد و تو بتوانی عکس‌های صاف و ساده بگیری.» همسرم با من هم‌عقیده بود؛ منتها از من محتاط‌تر و زیرکانه‌تر فکر می‌کرد. می‌گفت:«باید کاری کرد که او عصبانی نشود.»

و حالا توی اتاق بسیار بزرگِ پذیرایی او که راحتی‌های چوبی بدساخت دهاتی‌واری آن را زینت می‌داد و بخاری کوچکی که تناسبی با بزرگی اتاق نداشت و با شعله ناچیزی می‌سوخت، نشسته بودیم.

من به یاد قصه‌هایی بودم که در سال‌های پیش از آناتول فرانس خوانده بودم. قصه زندگی آدم‎هایی که در تنهایی، در یک ییلاق دور، زمستان‌های سرد را با عوعوی سگ‌ها و خاموشی سپید برف‌ها، به بهار وصله می‌زنند و با کوله‌بار خاطره‌هاشان از فصل‌ها و کوره‌راه روز و شب می‌گذرند. من در اتاقی سرد و روستایی، پاکیزه اما خشن نشسته بودم. همه چیزهایی که در اطرافم بود، از خشونت سردی حکایت می‌کرد، هیچ سلیقه خاصی در آراستن اتاق دخالت نداشت. پیدا بود که هرگز دست گرم زنی این اتاق سرد را لبریز از نوازش‌های خود نساخته است.

حالا او روبروی من نشسته بود و من سوال می‌کردم. اولین بار بود که سال‌ها بعد از رها کردن حرفه خبرنگاری، دوباره به این کار روی آورده بودم. منتها این بار با آن خبرنگار سال‌های آغازین 1330 کیهان و کیهان ورزشی فرق بسیار داشتم. به خیال خود، دنیا دیده‌تر و پخته‌تر بودم. مجموعه‌ای از تاریخ کتبی، مسموعات مستند از آدم‌های معتبر، شایعات ضد و نقیض و اکثراً علیه او را در ذهن و روی کاغذ داشتم و فکر می‌کردم هرچه غافلگیر کننده‌تر سوال کنم، اطلاعات بیشتری به دست خواهد آمد. برای یک روزنامه نویس، بزرگترین موفقیت است که یک سوژه خاموش را به حرف بیاورد؛ آن هم سوژه‌ای مثل سید ضیاءالدین و وادارش کند آن‌قدر حرف بزند و بکشد و بکشد تا رشته سخن به نگفتنی‌ها برسد. پیش از او من با دو تن از همسن و سال‌هایش حرف زده بودم. با آدم‌های ترسو و محتاط و سخن به مثقال خرج کن. آقای حکیم‌الملک وقتی درباره تقی‌زاده و وساطت سفارت انگلیس از او پرسیدم، درست مثل زنبور توی عسل افتاده پرپری زد و خود را به کری زد. از سید انتظار همین حدود را داشتم. اما ناگهان دیدم که این مدیر روزنامه «رعد» و «شرق»، هنوز روزنامه‌نویس است و پر شر و جر. سید دوست دارد که او را «سید» خطاب کنند. بهتر می‌داند که «دینِ» دنبال اسمش را هم بردارند. به این جهت اسم «سید ضیاء» را خیلی بیشتر از لقب «آقا» می‌پسندد.

معتقد است كه در اسم سيد ضياء شخصيت او نهفته است و او با اين اسم بهتر مي‌تواند خود را به حريف بقبولاند. لقب مطلق «آقا» را از دو جهت دوست ندارد، اول گويا از اين باب كه پيش از او به مرحوم مستوفي الممالك اطلاق ميشده و در سياست ايران «آقا» او بوده كه نه آجيل مي‌داده و نه آجيل مي‌گرفته است و او نمي‌خواهد «آقاي دوم» باشد. چون به اظهار خودش «مرد اول» كودتاست و بعد به خاطر اين كه مي‌گويند اين روزها حتي مستخدمان اداره‌ها نيزبه اربابشان آقا مي‌گويند. تا آنجا كه به خاطر دارم، سيد ضياء يك «آنگلوفيل» به تمام معني معرفي شده است و همه كساني كه او را مي‌شناسند، معتقدند كه او از عوامل و ايادي دولت فخيمه انگلستان است. اين اعتقاد بر روي قضاوت و تفكر دو تا سه نسل معاصر سايه انداخته است.

خيلي مشكل است كه سيد ضياء مرموز، سيد ضياء كودتاچي، سيد ضياء رئيس الوزراي كابينه سياه ، سيد ضياء فلسطيني، سيد ضياء مرتجع، سيد ضياء ليدر اكثريت مجلس چهاردهم، سيد ضيائي كه همه او را يك عامل سياست خارجي مي‌دانند، بي پرده در مقابل انسان قرار بگيرد و آدم مجبور شود در افكار  و عقايدي كه با آن بزرگ شده و در مشرب و سرچشمه اي كه در آن غسل تعميد فكري كرده، تجديد نظر كند.

ديدار از سيد ضياءالدين طباطبايي ديداري است از يك تاريخ ناطق و يك انسان زنده بيدار. بايد قضاوت هاي پيشين را دور ريخت، بايد درباره اين آدم آنچنان كه هست قضاوت كرد. در اين قضاوت نه بايد تحت تاثير كلمات شيرين و عبارات زيبا و لفظ گرم و تعارفات حساب شده‌اش قرار گرفت و نه بايد به گفته‌هايي كه مخالفانش درباره او انتشار داده‌اند، دل بست و اعتنا كرد. قضاوت درباره او، بايد با توجه به عقل سليم و بي طرفي كامل صورت پذيرد.

جوابش را كه داد، خاموش نشست. آن قدر كه من سرانجام سكوت را شكستم و به او كه با چشم‌هاي شيطان و زيرك و لبخند معني دارش به من نگاه مي‌كرد، گفتم:

  • چرا؟ چرا شما طرفدار انگليس هستيد؟

مثل اين بود كه مي‌خواست از يك حقيقت تلخ، چيزي شبيه به يك اعتراف سخن بگويد. اصرار نداشت آب پاكي به سر بريزد يا آنچه را كه من بي پروا، شايد بي پرواتر از هر آدم ديگري از او پرسيده بودم، تكذيب كند. معلوم بود فكر مي‌كند، معلوم بود كه در ترازوي ذهنش كلمات را سبك سنگين مي‌كند. شايد می کوشید احساسات تندش را تعدیل کند و بعد حرفش را بزند. به دیوار سفید روبه رویش خیره شد و گفت:

  • این به دلیل ترس است. تاریخ سیصد ساله اخیر نشان داده و ثابت کرده که انسان در دوستی با انگلستان ضرر می کند…. اما دشمنی با انگلستان موجب محو و نابودی آدمی می شود. و از آن جایی که بشر اسیر تجربیات خویش است و با توجه به مشکلاتی که در سر راه مملکت من قرار داشته است،من به عنوان یک آدم عاقل در تمام مدت زندگی ام، ضرر این دوستی را کشیده ام اما حاضر نشده ام نابود شوم. به نظرتان عجیب می آید؟ منتظر نبودید من این طور صریح و پوست کنده با شما درباره روابط خودم با سیاست انگلستان صحبت کنم؟
  • ولی این روابط خصوصی شماست. درباره کس یا کسانی که مسئولیت یک دولت را به عهده می گیرند چه می گوئید؟
  • در این مورد مسئله دشوارتر می شود. زیرا دوستی انگلستان با یک آدم، تنها به آن آدم ممکن است ضرر بزند. اما دشمنی دولت انگلستان با یک دولت، به فنا و نابودی آن دولت منجر خواهد شد. خودتان به همین حوادث سال‌های اخیر فکر کنید، ببینید دروغ می گویم یا نه؟
  • منظورتان کدام سال‌هاست؟ و چه کسانی؟

لبخندی زد. لبخندهای سید بیشتر از هزار کلمه معنی دارد. من معنی لبخند سیاسی را روی لب‌های او یافتم.

 

2.و بدین گونه عصیان در من متولد شد

  • تبریز بودیم. پدرم مجتهد بود. یک ملای بزرگ. همه به او احترام می گذاشتند زیرا مردی با تقوا و پرهیزکار بود. بارها می دیدم که مظفرالدین میرزای ولیعهد به دیدار پدرم می آمد و به قول معروف، از انفاس پدرم مدد می خواست. خانه محقری داشتیم، روشن از نور حقیقت و در این خانه آنچه نبود، تجمل و آراستگی بود و آنچه بود، صفا و حقیقت و پیراستگی بود. سایه استبداد بر سر شهر سنگینی می کرد و در بطن این دیو سیاه، نطفه های روشنایی اندک اندک بسته می شد. روزی از پدرم پرسیدم:(پدر، شما چرا هیچ‌وقت به بازدید ولیعهد نمی روید؟) پدرم نگاهی به من انداخت، دستی به سرم کشید و گفت: (فرزند، او به دیدن من می آید تا مگر از صفای خانه من بهره ای برگیرد. من چرا به دیدن او بروم که در بازگشت دامن قبایم آلوده به رنگ ستم باشد؟)

 

و این پدرم بود که در من ریشه های عصیان را آب داد و به من آموخت که به خانه ستمکاران نباید رفت. اندک اندک بزرگ شدم.مرگ مادر فرا رسید و داغی سنگین بر دل ما نهاد. بعد از مرگ مادر، ماندن در آن شهر برایم دشوار شد.مادر بزرگی داشتم که از نیکان روزگار به حساب می آمد. در آن زمان که زن‌ها هیچ نمی دانستند، او همه چیز می دانست. بارها با پدرم که مجتهد و ملای کامل بود بر سر مباحث فقهی مباحثه می کرد و جسته و گریخته او را مجاب می کرد. بار سفر بستیم و تبریز غم انگیزِ

تب‌خیزرا گذاشتیم و به راه افتادیم. من پانزده ساله بودم، در آستانه کمال یک جسم و آغاز کمال یک عقل.

به زنجان که رسیدیم،محمد علی میرزای ولیعهد عازم تبریز بود. مظفرالدین میرزا، شاه شده بود. محمد علی میرزا ولیعهد بود. ما را شناخت و اکرامی تمام کرد. پدرم همچنان در تبریز بود. او برای اینکه لطفی در حق ملازاده جوان کرده باشد اسب سفیدش را به من هدیه داد. ما به راه افتادیم و همین که به نزدیک قزوین رسیدیم، نوکر تهرانی زیرکی که همراهمان بود از من اجازه خواست که مقداری رنگ خریداری کند. از او پرسیدم:

(این رنگ را برای چه می خواهی؟)

گفت:می خواهم دم اسب شما را پیشکش ولیعهد والاتبار است همچنان سرخ رنگ نگاه دارم. زیرا اسبان خاصه شاهی دم سرخ دارند.)

منِ بی خبر از همه جا قبول کردم. به تهران آمدیم و از تهران به سوی شیراز به راه افتادیم. در تمام مدت راه، این خدمتکار تهرانی سوار بر اسب سفید پیش از ما به هر منزلی می تاخت و خانه ای برایمان می گرفت که به راحت فرود آییم و استراحت کنیم.

چون به آباده رسیدیم، خرابه ای دیدیم که آباده نام داشت ودر آنجا بود که ناگهان غوغایی برخاست. صاحبخانه ای که ما در آن رحل اقامت افکنده بودیم، در روز عزیمت فریادکنان پیش دوید و از من و مادربزرگم کرایه محلی را که در آن اقامت کرده و قیمت غذایی را که خورده بودیم مطالبه کرد.

درحالی‌که ما پیشاپیش کرایه را به همان خدمتکار خوش خدمت تهرانی داده بودیم. بعد از پرس و جوی بسیار حقیقتی بر من مکشوف شد. حقیقت این بود که خدمتکار تهرانی ما از زنجان تا آباده همه‌جا و در همه منازل، به اعتبار اینکه ما وابسته به خاندان سلطنتی قاجار هستیم مال قهوه‌خانه‌ها و قهوه‌چی‌ها را خورده و راه را دنبال کرده بود. دلیل این وابستگی را هم اسب سفید دم‌قرمز شاهی ذکر کرده بود.

وقتی که این موضوع بر ما معلوم شد، مادربزرگم گریستنی سخت آغاز کرد. گریستنی که ساعت‌ها به طول انجامید. پیرزن پاکدل معتقد بود که نماز و دعا و زندگی او در این مدت به تباهی رفته است و گناهی غفران‌ناپذیر به پای او نوشته‌اند. اما در من که یک پسر جوان پانزده ساله بودم، شعله‌ای دیگر درگرفت، آتشی دیگر زبانه کشید. شب هنگام که تنها ماندم، اندیشیدم و به خود گفتم: «ببین ما در چه خراب‌آبادی هستیم که دم قرمز رنگ اسب شاه، می‌تواند اسباب چپاول ملتی باشد.» و به خود گفتم: «آسید ضیا! اگر روزی دستت رسید، کاری بکن که بابت دُم رنگین یک اسب، خون رنگین ملتی را نمکند.»
و از اینجا بود که من ریشه‌های تنم را در انقلاب آب دادم. از اینجا بود که احساس کردم هر انسان درختی است بر روی زمین و ریشه این درخت در آبی غوطه‌ور است. و من، تن من، وجود من در آب انقلاب ، غوطه زده است.

 

به مناسبت صدمین سال کودتا 1299

                                                                                                                                                                                                                                                                ادامه دارد

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

0/100

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.