رفتن به محتوا رفتن به فوتر

مارگیران انصاری در حضور ناصرالدین شاه

 

«احتشام السلطنه»

شاهزاده «احتشام السلطنه»  در سال 1305  قمری یعنی 137 سال  پیش حاکم زنجان بود. او در کتاب خاطرات خود که  بسیار جالب و خواندنی است درباره مارگیرانی  که هر سال از محلات شقاقی و میانج به زنجان و قزوین می آمدند مطالب جالبی نوشته است.

 

انکار صحت این خاطرات همان قدر دشوار است که  قبول  واقعیت آن، زیرا نویسنده آن  یک  شخص عامی و کم سواد  و بی تجربه  نیست ، بلکه از رجال  با سواد و تحصیل کرده دوران قاجار است که  به چند زبان خارجی مسلط است و فردی جهان دیده  و با تجربه است. این حکایت عجیب و شنیدنی است. «احتشام السلطنه»  در کتاب خاطرات خود چنین می نویسد:

طایفه مارگیرها که مار را، افسون می کردند:

یکی دیگر از وقایع یا خاطرات حکومت من در زنجان، مسئله  مارگیرها بود. این قضیه را هنوز هم  که  سی و پنج سال از آن ایام می گذرد ، هر قدر فکر می کنم و از دیگران می پرسم نه خودم چیزی می فهمم و نه شنوندگان … و حتی بسیاری هم آن را باور نمی کنند. اما چون قضیه برای شخص خودم محسوس و عینی بوده است. آن را در اینجا می نویسم. اعم از اینکه خواننده آن را باور نماید و یا نسبت به واقعیتش تردید کند. چون سه سال تمام و در چند جلسه شخصاً ناظر و شاهد این ماجرابوده ام کمترین شکی درباره آن ندارم.

مارگیران طایفه انصاری

قضیه از این قرار بود که همه ساله از محالّات شقاقی و میانج بطور متفرقه جماعتی پیر و جوان از طایفه انصاری به محالات خمسه و به خصوص شهر زنجان و دهات قزوین می آیند. برای چه؟ برای کسب و کار. چه کار و کسبی دارند؟ مارگیر هستند.

این اشخاص، دهاتی ساده و در نهایت فقیر و بدبخت می باشند. پیر و جوان و حتی پسربچه های ده ،  پانزده ساله جزء آنها هستند و تا آنجا که اکنون به خاطر دارم ، در موسم معین و فصل خاصی، از مساکن خود حرکت کرده و در نقاط مختلف خمسه و قزوین به گردش می پردازند  و به نام «مارگیرها» موسوم می باشند.

اشخاصی که در طول سال از وجود مار در خانه و باغ و مزرعه خود مطلع می شوند ، در انتظار آمدن افراد مزبور می مانند و ایشان را به خانه و باغ و مزرعه خویش می برند و آنها مارها را گرفته و به چاه می ریزند.

طلسم مارگیران

ترتیب کار آن افراد چنین بود که وارد خانه یا محوطه شده و بو می کشیدند ، یا می گفتند اینجا مار نیست و بدون اینکه اجر و مزدی بخواهند. دنبال کار خودشان می رفتند و یا بعد از آنکه به قول خودشان «بوی مار» به مشامشان می خورد. از همان نقطه که ایستاده بودند. صدا می کردند «زبر. زبر. گل» «زبر. زبر. گل» مار می آمد. از ده یا پانزده متری در مقابل مارگیر. افسون شده. بر جای خود خشک می شد و مرد مارگیر پیش می رفت، مار را با استادی و مهارت می گرفت. به طرز مخصوصی او را گره می زد و به کناری میانداخت بدون اینکه آن مار دیگر از جای خود حرکتی بکند. عجب اینکه مارگیرها صدا می کردند و مار از سقف و یا از میان تیر چوبی به زمین می افتاد.

من این قصه ها را می شنیدم و افسانه میدانستم و به قدری بی اعتقاد به حقیقت آن بودم که در مقابل اصرار اشخاص، حاضر و مایل به امتحان هم نبودم.

باغ حکومتی به واسطه خرابی و بی مبالاتی حکام سابق قسمی شده بود که قابل قدم زدن نبود و در قسمتی از باغ خاک و خاشاک و علف و خاکروبه، به اصطلاح تل انبار بود. در واقع قسمت عمده باغ حکومتی به صورت خرابه و زباله دان درآمده و بلا استفاده و غیر مسکون شده بود. مستخدمین و فراشان قدیمی می گفتند، در باغ حکومتی چند مرتبه مارهائی دیده اند و در سالهای گذشته، فلان ماده گاو حضرت حکمران یا بز باغبان را در باغ مار زده است که جابه جا مرده اند و دیگر کسی جرئت نمی کند در این باغ قدم بزند ، یا حیوان خود را در آن رها نماید.

روزی شنیدم یکی از آن انصاری ها را آورده اند و او، زبر. زبر  کشیده و ماری از باغ دارالحکومه گرفت و در قوطی چوبی انداخت وآن  مار سیاه بزرگی بوده است. چند روز بعد، شنیدم پسرعمه من «حشمت السلطان»  در قسمتی از عمارات حکومتی سکونت داشت. فرستاده بود و چند تن از انصاری ها را که از زنجان عبور می کردند به دارالحکومه آورده بودند چند مار از سقف اطاق و انبار و آشپزخانه گرفته بودند.

روزی که «سرکزخان» برادر «مادروس خان»  (ماطروس خان) رئیس پست زنجان و کنت ایتالیائی ، رئیس رژی(کمپانی انگلیسی برای انحصار تنباکو) نزد من بودند ، به اصرار ایشان. فرستادم یکی از مارگیرها را آوردند. گفتم  بو بکش ،  ببین در اینجا مار هست یا نه؟؟ بو کشید و گفت : آری هست. گفتم صدا کن و آنرا بگیر. صدا کرد. بعد از چند لحظه گرد وخاکی بلند شد و از سقف یک راه تون حمام(کوره حمام)  که زیر ساختمان بود و به حیاط بیرونی حکومتی باز می شد ، صدای خش خش  به گوش رسید و از لای تیر و حصیر سقف راهرو، مار خیلی بزرگی نی ها را پس و پیش کرد و خود را به زمین انداخت. همه تعجب کردیم. پس از همیشه منتظر بودیم  و هروقت مارگیران انصاری از زنجان عبور می کردند آنها را می آوردیم و آنها، در ازاء مبلغ خیلی ناچیز و جزئی مارها را  می گرفتند. بدین ترتیب چندین مار از عمارت حکومتی، که روزها و شب های متمادی زیر آن نشسته بودم ،  بیرون کشیدند. که هیچگاه نمی توانم خاطره آن را فراموش کنم. نکته مهم و قابل ذکر آنکه  افراد مزبور عموماً مردمی فقیر و گرسنه و تهی دست و قانع بودند و هنر مارگیری خود را  درست به مثل کارگر زحمت کشی که زمین را بیل می زند  یا بار سنگینی به دوش می گیرد ، تلقی می کردند و مطلقاً ندیدم  که آنها کار جالب خویش را به عنوان معجزه  یا فضیلتی تحویل دهند  و متوقع پول یا انعام بی قاعده باشند.

پس از اینکه یکی از همین افراد از قسمت مخروبۀ باغ حکومتی  مار سیاه بزرگی گرفت ، من به فکر باغچه بندی و گلکاری آن قسمت افتادم و پس از سی  چهل سال  آنجا را از صورت مخروبه و زباله دانی  به گلستان تبدیل کردم. خیابانهایش را به دقت سنگفرش کردم و باغچه ها را گلکاری و درختان کهن را سر و شاخ بریده و باغی زیبا و فرح انگیز  درخور محل دارالحکومه ، احداث نمودم.

مهره مار

روزی در هیمن قسمت جدیدالاحداث باغ  قدم می زدم. یکی از مارگیرها آمد. گفتم آیا اینجا باز هم مار هست؟  بوئی کشید و گفت: آری  و شروع به صدا کردن نمود. از میان گلها  با فاصله نسبتاً زیاد  یک مار خیلی کوچک پیدا شد ، که با صدای مارگیر به او نزدیک میشد و مارگیر انصاری آن مار را  گرفت و گفت: این مار «مهره دار» است. سر و دم  مار را گرفت. دیدم مهره ای در شکم دارد. یواش یواش مهره را از شکم مار به طرف سر او فشار داد ، تا مهره نزدیک گلوی مار شد و آن را از دهانش بیرون انداخت. دو مهره افتاد. به اندازۀ دوقرانی ، که به یکدیگر چسبیده بود. مار دیگری هم همین شخص از حیاط دیگر با حضور خودم گرفت. آن هم مهره داشت و هر دو مهره یعنی دو زوج مهره را ، من هنوز در طهران دارم.

شخصاً اثراتی که برای مهره مار از خوشبختی و فلان و فلان  نقل می کنند ، تماماً امتحان کرده ام و تمام آنها دروغ و خرافه و بی ماخذ است. به استثنای اینکه می گویند وقتی مهره مار را در سرِ که بیاندازند. به حرکت در میاید  یا به نظر این طور جلوه می کند.

از خواننده این یادداشتها  خیلی معذرت می خواهم. یحتمل  حمل بر سادگی من و تردستی آنها بکنند و یا تصور نمایند اغراق گفته ام. مختارند و حق میدهم. زیرا چنانکه قبلاً گفتم ، هنوز هم  بعد از سی و پنج سال نمیدانم. آن مردم (انصاری ها) چه می کردند و چگونه وجود  مار را تشخیص میدادند و به چه ترتیب مار را احضار و افسون می نمودند و چطور مار تسلیم ایشان میشد و آزاری به آنان نمی رساند.

 

«ناصرالدین شاه»

احضار مارگیرها به حضور شاه

«ناصرالدین شاه»  دستور داد که یکی دو نفر از مارگیرها را به طهران بفرستم. فرستادم،  دکتر طولوزان  طبیب مخصوص شاه  که این ماجرا را باور نمی کرد، یکی از آنان را به خانه خود برد و وقتی که نزدیک خانه طولوزان رسیدند ، در وسط کوچه  پرسید آیا اینجا مار هست؟ مارگیر جواب داد: هست و صدا کرد و ماری از اطاق قراول بیرون آمد.

وقتی به طهران آمدم طولوزان به من گفت: من یقین داشتم که وقتی این اشخاص را به حضور شاه و صدراعظم یا نزد حکومت دعوت می کنند. چون قبلاً می دانند و اطلاع دارند که کجا می روند. مارهای دست آموز خود را در آن حول و حوش می اندازند و بعد در حضور آنان  مار را می گیرند. برای امتحان تصمیم گرفتم و با شاه هم صحبت کردم ، که بدون اینکه کسی اطلاع و سابقه داشته باشد ، مارگیر را از حضور «ناصرالدین شاه» به منزل خود بردم و باز هم احتیاط کردم. در وسط کوچه و قبل از دخول مارگیر به منزل در مقابل قراولخانه  پرسیدم اینجا مار هست و مارگیر  صدائی کرد و مار از سقف قراولخانه به زمین افتاد.

 

جناب دکتر «طولوزان»

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.