رفتن به محتوا رفتن به فوتر

وداع با شاه پیشین

 

 

در مورد چگونگی ترور «ناصرالدین شاه قاجار» مطالب زیادی به طور پراکنده نوشته شده است که بیشتر آنها خیال پردازی و داستان سرایی است. در این میان مستند ترین روایت، گزارش «کلنل کاساکوفسکی» است که واقعه ترور شاه را در گزارش خود به جانشین امپراطور در تفلیس نوشته است. توضیح آنکه یکی از وظایف فرمانده نیروی قزاق ایران این بود که همه روزه وقایع ایران را به شاهزاده اعظم جانشین امپراطور روس که در شهر تفلیس مستقر بود، گزارش دهد لذا می توان اطمینان حاصل کرد که چنین گزارش های رسمی نمی تواند مستند نباشد. نکته دیگر اینکه قزاق خانه یک هنگ سواره نظام بود که فرماندهان آن افسران و درجه داران روسی بودند و اعضای بریگاد، افسران و درجه داران ایرانی بودند و تمامی مخارج قزاق خانه را دولت ایران می پرداخت. «کاساکوفسکی» در شمار نخستین کسانی است که بلافاصله پس از شرایط حساس ترور شاه، حفظ پایتخت را بر عهده داشت و اخبار دست اول به او داده می شد.

 

 

گزارش کشته شدن «ناصرالدین شاه قاجار» به روایت «کلنل کاساکوفسکی»

 

«کلنل کاساکوفسکی» فرمانده بریگاد سواره قزاق،هشت روز بعد از کشته شدن «ناصرالدین شاه» در 27 ماه آوریل  1896 میلادی چگونگی واقعه را برای «استاد نایب السلطنه قفقاز» به شرح زیر گزارش داده است:

از:کلنل و.ا.کاساکوفسکی

به :مقام ریاست ستاد ارتش حوزه قفقاز

به تاریخ :19 آوریل 1896(17 ذی القعده 1313)

«ساعت دو و ربع بعد از ظهر پیشخدمت اعلیحضرت «غلام حسین خان جنرال» در نهایت پریشانیِ حال و گَردآلود با لب های خشکیده از اسب به پائین جسته، دوان دوان وارد دفتر ستاد شد. درها را محکم بسته با صدای بریده بریده اظهار داشت که :«به دستور صدر اعظم از شاه عبدالعظیم تا این جا تاخته ام. امروز اعلیحضرت به قصد زیارت (به مناسبت یوم جمعه) به شاه عبدالعظیم تا این جا تاخته ام. امروز اعلیحضرت به قصد زیارت (به مناسبت یوم جمعه) به شاه عبدالعظیم رفتند. در حین انجان نماز در کنار مرقد آن حضرت ،به جان اعلیحضرت سوءقصد شد.گلوله به ران اصابت نموده ، به حمدالله خطری متوجه نیست. الساعه مشغول هستند که اعلیحضرت را به هوش آورده خون ریزی را متوقف سازند. پس از اندکی شاه به تهران مراجعت خواهد نمود. فعلاً تا مراجعت اعلیحضرت، به طور خیلی محرمانه امر فرمودند که: برای جلوگیری از اغتشاشات و اشاعه ی اخبار هراس انگیز ،حفظ نظم و آرامش شهر را سه نفر: «سردار اکرم» ،«نظام الدوله» و «پالکونیک روس» یعنی شما به عهده گیرند. ضمناً جنرال با وحشت و صمیمیت تام اظهار می داشت که کلیه پیشخدمت ها که شاهد و ناظر افتادن شاه بوده اند ،بلافاصله پس از صدای شلیک فرار اختیار کرده و شاه را روی دست صدراعظم و برادر وی «صاحب جمع» و دو سه نفر از اعیان وفادار به جای خود گذاشته اند. پس از ادای این کلمات ،پیشخدمت آماده شد که برای رساندن پیغام به «سردار اکرم» و «نظام الدوله» سابق الذکر اسب بتازد. ولی در همان دم قاصدی از طرف «صاحب جمع» سررسید و دستخط صدر اعظم را به مضمون زیر به دستم داد:

مقرب السطان «پالکونیک» قزاقخانه

«به عهده شما محول می شود که قزاق ها را اخضار و در شهر به گشت گمارید که از بروز اغتشاش جلوگیری به عمل  آید. انشالله عصر به می آییم . به حمدالله طوری نشده و ذات شهریاری، کاملاً سلامت می باشند.»

در ضمن ،قاصد مزبور پیغام شفاهی «صاحب جمع» را نیز ابلاغ نموده که به دستور صدراعظم باید ؛ بلافاصله به دربار حضور یابم تا دستخط شاه به خود من داده شود.

مأمورین را در پی افسران قسمت ها فرستاده ، برای احتراز از اغتشاش و جلوگیری از اشاعه ی شایعات مخاطره آمیز در این ساعات بحرانی که در تهران نه شاه بود و نه صدراعظم و نه اکثر وزرا ( که عده ای به همراه شاه بودند و عده ای به مناسبت روز جمعه برای زیارت اماکن مقدسه و یا به منظور گردش از شهر بیرون رفته بودند)، امریه زیر را صادر نمودیم:

«به اطلاع عامه برسانید که سفیر کبیر دولت عثمانی که قرار بود چند روز دیگر به تهران وارد گردد، برخلاف انتظار ، ساعتی بعد به تهران وارد خواهد شد. نظر به اینکه در حال حاضر در شهر تهران نفرات قشونی آماده برای استقبال حضرت اشرف «منیف پاشا» سفیر کبیر عثمانی وجود ندارد، لذا اعلیحضرت همایونی چنین مقرر فرمودند که به فوریت نفرات قزاقخانه را که به من سپرده شده است، جمع آوری و با توپخانه و موزیک و تحت ریاست اینجانب، فی الفور به استقبال  سفیر کبیر بشتابیم. در عین حال که امریه را به امیرتومان «مارتیروس خان» رئیس ستاد بریگاد دیکته می نمودم، گزارش زیر را به سفارت دولت امپراطوری روس فرستادم:

الساعه پیشخدمت شاه از شاه عبدالعظیم سواره سررسید و کاملاً محرمانه اطلاع داد که اعلیحضرت در شاه عبدالعظیم بوده و با «روِلوِر» به او سوءقصد شده و بنا به اظهارات پیشخدمت ،گلوله به ران شاه اصابت نموده است. صدر اعظم بلافاصله به سه نفر ؛ «سردار اکرم» ، «نظام الدوله» و این جانب مأموریت داده است که تدابیر لازم برای حفظ انتظامات اتخاذ و به کیله نفرات فشنگ داده شود.

من تقاضا نمودم صریحاً معین گردد که دستورات که چه کسی را من وظیفه دارم اجرا نمایم. پیشخدمت چنین پاسخ داد که : فقط اوامر صدراعظم را . من توسط پیشخدمت پیغام دادم که این دستور حضرت اشرف را به پیغام شفاهی ، اکتفا و اجرا خواهم کرد زیرا فرصتی نیست، ولی دستورات بعدی بایستی کتبی و به امر و امضای صدراعظم به من ابلاغ گردد.

احتراماً تقاضا دارد در خصوص اشکالاتی که به احتمال ممکن است پیش آمد کند و همچنین در این باب که آیا موظف هستم اوامر وزیر جنگ را کماکان اجرا نمایم یا اینکه منحصراً از صدر اعظم دستور دریافت نمایم، تعلیمات لازم به این جانب داده شود.

الساعه «صاحب جمع» برادر صدراعظم از شاه عبدالعظیم سررسیده و ما را به دربار احضار نموده است پس از ارسال گزارش به سفارت دولت امپراطوری روس ، تا موقع جمع آوری کلیه نفرات قزاق از چهار گوشه شهر که به مناسبت روز جمعه با اشکالات توأم بود،خود به سوی قصر سلطنتی شتافتم. وقتی به قصر رسیدم شاه را به تهران آورده بودند. معلوم شد که جنرالِ پیشخدمت (یعنی آجودان) ، فقط چند دقیقه جلوتر از شاه به نزد من رسیده و شاه را نیز بلافاصله در کالسکه به تاخت به شهر آورده اند.

هرچه به قصر نزدیک تر می شدم، آشفتگی و اضطراب بیشتر محسوس می گردید. نه فقط دروازه «ارک» بلکه درهای ورودی به قصر نیز نگهبان نداشت. در دقایق اول حراست دربار فقط به عهده قراولان داخلی فوج مازندران (سواد کوه) و نزدیکان صدراعظم بود.

 

پس از من«اسکادران» مختلط قزاق سررسید که از نفراتِ همه قسمت ها، که زودتر آماده شده بودند ، تشکیل داده شده بود. قسمتی از «اسکادران» را بلافاصله برای حراست سفارت امپراطوری روس در صورت بروز اغتشاشات اعزام نمودم.

سپس صاحب منصبان ارشد دولتی یکی پس از دیگری به دربار جمع شدند. از نمایندگان سفارت خانه های خارجی اولین کس ، مترجم سفارت انگلیس به معیت پزشک انگلیسی درکتر«اسکالی» سررسیدند. به موجب دومین دستور قطعی صدراعظم ، کلیه درهای ورودی حیاط های وسیع و عمارت سلطنتی را محکم بسته وقفل نمودند ،به استثنای تنها در ورودی جنوبی قصر که آن هم فقط به حیاط بیرونی راه دارد که تالار سلام و تخت مرمر نادری در آنجا قرار دارد. به دومین حیاط بیرونی که بنای هیئت وزرا ،قسمتی از وزارت خارجه و اقامتگاه «حاجب الدوله» قرار دارد و به وسیله در محکم و مشبکی از اولین حیاط دربار جدا شده است، کسی اجازه ورود نداشت مگر به دستور شخص صدر اعظم و برادران وی یعنی «امین الملک» و «صاحب جمع» . صدراعظم به محض این که چشمش به من افتاد مرا به کناری کشید و شخصاً ضمن دادن تعلیمات لازم امر نمود که حفاظت شهر را به عهده بگیرم. اما حفاظت «ارک» کماکان به عهده سردار اکرم واگذار گردید.

در ضمن این مذاکرات با صدر اعظم که در این دقایق وحشت بار تمامی ابهت و متانت و حضور ذهن همیشگی خود را به نحو اعجاب آوری حفظ کرده بود،نایب السلطنه وزیر جنگ با سیمایی متوحش، پریده رنگ و حالتی خراب و چشمانی سرگردان و تاثرآور، از اندرون خارج گردید و در صحبت بر من پیشی جسته گفت:«وحشت آور است. درست به قلب اصابت کرده».

اظهارات« نایب السلطنه» (کامران میرزا پسر ناصرالدین شاه) بسیار تکان دهنده بود… ولی من به خود اجازه نمی دادم که دقیقه ای وقت تلف کنم، از این رو سکوت مرگبار را شکسته به صدراعظم چنین گفتم:

«از این قرار غیر از اوامر کتبی که حتماً به مهر و امضای حضرت اشرف صادر و ابلاغ خواهد شد، این جانب هیچگونه دستور دیگری را اجرا نخواهم نمود.»

صدراعظم از نظر نزاکت ولی با لحن مردد گفت؛ ستورهای والا حضرت نایب السلطنه را هم رعایت نمائید. این وضعیت باریک،بزرگترین مشکلی بود که برای من در تمامی این دوره بحرانی روی داد.ولی تمامی سنگینی مسئولیتی را که به عهده من محول شده بود در نظر آورده و با در نظر گرفتن خصومت پایداری که فی مابین نایب السلطنه و صدر اعظم، حتی در زمان حیات شاه برقرار بوده و اینکه شخصاً نیز اطمینانی به «نایب السلطنه» نداشتم، بدون اندکی تردید همان جا اعتراض کردم و گفتم:

« در وضع موجود من نمی توانم از دو مقام دستور بگیرم. بنابراین تقاضا دارم در همین ساعت به طور قطعی معین فرمائید به چه شخصی جهت دریافت اوامر بایستی مراجعه نمایم؟»

نایب السلطنه مطلب را دریافته با بی میلی گفت:

« آنچه شخصاً به عقلتان می رسد عمل کنید. این مصیبت مرا آنچنان در هم شکسته است که عقلم کار نمی کند . بهتر آن است که به حضرت اشرف صدراعظم مراجعه نمائید».

این را گفته با قدم های لرزان از در بیرون رفت و در کالسکه قرار گرفت و به دو باغ امیریه خود که در مغرب شهر قرار دارد، روانه گردید. همین که نایب السطنه خارج شد ، صدراعظم به سرعت، سر بیخ گوش من گذاشته گفت:«امید من به شما است ، اگر هم نیاز به کسب دستور داشتید فقط به شخص من مراجعه نمائید.»

در این ضمن آقای «شچگلوف» کاردار دولت امپراتوری روس به همراهی مترجم سفارت، آقای «گریگورویچ» به دربار آمد. در تکمیل گزارش قبلی خود، کلیه ماوقع را به اطلاع آقای «کاردار» رساندم، آقای «کاردار» پس از مذاکره با صدراعظم تائید نمود که من با تقبل مسئولیت حفاظت پایتخت بایستی منحصراً برای اخذ دستور به صدراعظم مراجعه نمایم.

من نیم ساعت دیگر در دربار توقیف نموده و در این مدت این مطالب را شنیدم.

«شاه به مناسبت روز جمعه، به حضرت عبدالعظیم رفته و قبل از چاشت(صبحانه)، روانه حرم حضرت عبدالعظیم می شود. اطرافیان شاه پیشنهاد می کنند که شاه قبل از رفتن به حرم ناهار میل کند،ولی شاه قبول ننموده گفته است که نماز بیش از ده دقیقه طول نمی کشد و بهتر است بعد از نماز ناهار بخورد. در این وقت اگرچه چیزی که سبب سوء ظنش شود در میان نبوده ، معذالک تحت تاثیر یک حس باطنی به شاه پیشنهاد می کنند که قبلاً همه زائرین را از مسجد بیرون کنند. شاه جواب می دهد که دلش می خواهد به همراه دیگر مردم زیارت نماید. هنگامی که شاه در کنار ضریح بوده ، شخصی مُلَبَس (در لباس) به لباده فراخ ایرانی ، عریضه به دست، به شاه نزدیک می گردد. در آستین فراخ لباده اش «رولوری» داشته که با آن به طرف شاه شلیک می کند. شاه فقط توانسته بگوید : «بگیرید،بگیرید» و بی جان به روی دست پیشخدمتی که در کنارش بوده می افتد. هنگامی که او را به مقبره مجاور موسوم به «امامزاده سید حمزه» که «جیران خانم فرح السلطنه» محبوب ترین زنان عهد جوانی شاه آنجا مدفون است می بردند، بدن شاه چند بار تکان خورده ولی این دیگر تشنجی بیش نبوده است…

معلوم گردید که قلب شاه بسیار بزرگ بوده و گلوله درست از میان دنده های ششم و هفتم گذشته، منتهی الیه پائین قلب را سوراخ و در ستون فقرات گیر می کند. اگر قلب شاه به اندازه طبیعی می بود، کلوله به قلب اصابت نمی کرد. یک ساعت و نیم، جسد در «شاه عبدالعظیم» بوده ، پس از آن تصمیم می گیرند که آن را به تهران حمل نمایند. جسد شاه را در کالسکه نشانده و صدر اعظم نیز با وی نشسته سراسر راه حائل بدن بوده و با دستمال صورت وی را باد می زده است . چنانکه گوئی می خواهد حالش را به جای آورد. کالسکه را هم به تاخت رانده اند. قاتل پس از تیر زدن شاه، تیر دوم را می خواسته است به صدراعظم شلیک کند ولی پیشخدمت ها و زائرین علی الخصوص زن ها که اطراف شاه بوده اند ، قاتل را گرفته و به زمین زده اند و یکی از پیشخدمت ها (معین الدوله) به زحمت زیاد حتی با به کار بردن دندان ها «رولور» را از چنگ وی گرفته به طرفی پرتاب می کند(این رولور ناپدید شده و تاکنون به دست نیامده است) زن های زائر می خواسته اند جانی را پاره پاره کنند و با چنان خشمی به روی وی ریخته اند که صدراعظم قوی هیکل و چند نفر باقیمانده از ملتزمین شاه (که بقیه فرار کرده بودن) به منظور حفظ قاتل جهت بازپرسی، به زحمت موفق شده اند او را از چنگ زنان نجات بخشند و در این کشمکش زن ها هردو دست صدراعظم را با چنگال های خود به سختی مجروح نموده اند. جانی را دستگیر و با کالسکه به دربار آورده اند. کالسکه شاه به حسب معمول جلوی در اندرون توقف می کرد. ولی این دفعه کالسکه را جلوی عالی قاپو درِ ورودیِ اولین حیاط کاخ سلطنتی به نام «دیوان خانه تخت مرمر» راندند.آنجا اسب ها را باز نموده کالسکه را با دست به حیاط برده، همچنان با دست تا حیاط سوم که «باغ» نامیده می شود می برند. از آنجا صندلی چرخ دار آورده ،نعش را در آن می نشانند و به حیاط نارنجستان می برند. از آنجا هم به تالار برلیان که مجاور آن است حمل می کنند(که به سبب آئینه کاری سقف و دیوارها بدین نام نامیده می شود) در آنجا جسد را به روی تشک روی زمین گذاشته، یکی از پیرترین و مقدس ترین شاهزادگان موسوم به «حاج فریدون میرزا» را به پاسداری وی می گمارند و او همان شب آئین تغسیل و تکفین شاه را انجام می دهد. من پس از دادن دستورهای لازم و تعیین سردسته ها و اعزام افسرها به محلات، دوباره به دربار نزد صدراعظم شتافتم و او را در معیّت کاردار روس و سفیر انگلیس و مترجمین آنان، در تلگرافخانه خصوصی شاه یافتم که با والاحضرت ولیعهد که در تبریز اقامت داشت به مخابره مشغول بودند. صدر اعظم که در حضور مردم حداکثر فشار را به نیروی اراده خود وارد ساخته،طاقتش به پایان رسیده بود، زیر فشار وقایع وحشتناک این روز درهم شکسته و بیمار شد. تشنجات معدی و غش و بیهوشی آزارش می داد، گاهی بی هوش می شد گاهی یه هوش می آمد. سراسیمگی در کاخ به درجه ای بود که سفیر انگلیس مجبور گردید خود فنجان و قاشق بشوید، خود چای بریزد و مدتی به دنبال قنددان بگردد. در پاسخ گزارش تلگرافی صدر اعظم درباره ماوَقَع ، که با حضور نمایندگان روس و انگلیس به ولیعهد در تبریز مخابره و اشاره شده بود که ؛ شاه فقط زخمی شده است و از او تقاضای دستور شده بود، «مظفرالدین شاه» دوباره سوال کرده بود که چه شخصی در تلگرافخانه است؟ صدراعظم حضار را نام می برد. «مظفرالدین شاه» بار دیگر سوال می نماید پس نایب السلطنه کجاست؟ جواب می دهند که مشارالیه در امیریه است. پس از ساعتی تلگرافی تقریباً به مضمون زیر که بسیار جامع و حساب شده تنظیم شده بود،خطاب به صدراعظم واصل گردید.

«از دستورهائی که صادر نمودید سپاسگذاریم. کماکان به صدارت ابقا می شوید به کلیه صاحبان مناصب و شاهزادگان و وزراء و حکام و روحانیون و غیره. اراده و اوامر ما را ابلاغ نمائید که هر یک کماکان به اداره امور محوله ادامه دهند. هیچ کس از مراحم شاهانه ما محروم نخواهد ماند،کلیه گزارش ها و تقاضا ها فقط توسط حضرت اشرف باید به عرض رسانده شود.»

همچنین به صدراعظم دستور اکید داده شد که تا ورود شاه پای از کاخ بیرون ننهد. همه حضار ظاهراً نگران بودند ازاین که نایب السلطنه چه در باطن دارد و چه موضعی اتخاذ خواهد نمود. در این موقع من داوطلب شدم که به نزد نایب السلطنه بروم،زیرا که بهتر از هرکس دیگر به طبیعت غدارِ او آشنائی داشتم و در ثانی از تمامی سوراخ سنبه و راه و رخنه های قصر او مطلع بودم و همه قراولان حتی نوکرهایش مرا می شناختند و احترام می گذاشتند. آن وقت با صلاحدید کاردار سفارت روس و سفیر انگلیس و صدراعظم تصمیم گرفته شد که مرا نزد نایب السلطنه بفرستند. قبلاً «سردار افخم وکیل الدوله» که طرفدار و محبوب القلوب نایب السلطنه و به وسیله وی،از هیچ به شأن و مقام رسیده است از طرف صدراعظم برای صدور دستوراتی احضار گردیده بود. وی همان موقع که قرار شد به نزد نایب السلطنه بروم، سر رسید. من پیشنهاد نمودم که «سردار افخم» نیز به همراه من بیاید. رونوشت تلگراف را دست او دادند و متفقاً ساعت ده شب ، به حضور نایب السلطنه رفتیم. نایب السلطنه را در حال زاری یافتم، آن چنان ترس بر او مستولی شده بود که بریده بریده سخن می گفت و کلمات فرانسه و فارسی را مخلوط می کرد. حضور من ظاهراً وی را متوحش ساخته بود ولی من هرچه زودتر او را از نگرانی بیرون آوردم ، به خصوص که به تنهائی فقط به همراهی «سردار افخم» به حضور وی رفتم. «سردار افخم» تلگراف شاه را به نایب السلطنه تسلیم نمود که در آن تلگراف در درجه ی اول با ابقای صدراعظم به سمت فرمانروا در ایران اشاره و متذکر شده بود که کلیه مأمورین دولت اعم از وزرا و غیره به همچنین شاهزادگان موظف هستند کلیه عرایض خود را به وسیله صدراعظم به عرض برسانند.

کلنل کاساکوفسکی

تأمل نمودم تا نایب السلطنه سه بار تلگراف را مرور کرد سپس به طور موجز ولی قاطع، او را حالی کردم که کناره گیری سریع وی از کاخ، همه را به شگفتی درآورده و سوءاثر بخشیده است به خصوص که از استفسار و جویا شدن شاه جدید در خصوص نایب السلطنه از مضمون تلگرافی که اینک تقدیم شده ، پیداست که شاه جدید مایل است که اولاً نایب السلطنه در چنین روزهای سخت و نگران کننده انزوا اختیار نکند ،ثانیاً موضع کاملاً روشن و مشخصی اتخاذ نماید. ثالثاً بلاشرط از صدراعظم اطاعت نماید. نایب السلطنه در جواب اظهار نمود که: خدا گواه است شخصاً به شاه جدید تلگراف فرستاده است و در صورت تردید،می تواند قبض تلگراف را نشان دهد.

پس از آن سر به گوش من نهاده شروع به نجوا نمود که: حالا دیگر همه چیز برای من تمام شده… من نمی دانم صدراعظم با من چه معامله ای خواهد نمود. نمی دانید او چگونه دشمن خونی من است… حالا دیگر تنها امید من به روسیه است. به کاردار از قول من بگوئید که من به حمایت روسیه پناهنده می شوم. از این ساعت من کاملاً خود را در اختیار روس ها می گذارم . فقط زندگانی من، خانواده من و اموال مرا تامین نمایند…

من سکوت اختیار کرده بودم، نایب السلطنه پریشان شده بالاخره گفت:

چرا سکوت می کنید؟ آخر بگوئید تکلیف من چیست؟

در پاسخ او گفتم: آنچه ماموریت داشتم به عرض حضرت والا برسانم به عرض رساندم. نظریه شخص من در اینجا مورد ندارد. اگر چنانچه مایل باشید از جانب شما مطلبی به اطلاع آقای «کاردار» برسانم آنچه میل دارید کتباً مرقوم دارید تا یکسره از اینجا به سفارت بروم.

گفت: خیر از شما خواهش می کنم به خصوص نظریه خودتان را بگوئید… من دارم دیوانه می شوم. آنگاه من گفتم: نه تنها شاه بلکه نمایندگان روس و انگلیس هم صدراعظم را فرمانروایی ایران شناخته اند. درباره والاحضرت و «ظل السلطان» به هیچ وجه اسمی برده نشده. دیگر چه جای شک و تردید است؟ فوراً تلگرافی از طریق صدراعظم به شاه مخابره نمائید و بدین وسیله به اعلیحضرت و دیگران فرمانبرداری خود را نسبت به اوامر ملوکانه که اولین اراده اش تعیین صدراعظم به فرمانروایی کشور بوده به ثبوت برسانید. اگر میل مبارک باشد تلگراف را مرقوم دارید همین الان آن را به صدراعظم می رسانم. پس از این کلمات برخاسته به منظور خداحافظی تعظیم نمودم ولی نایب السلطنه مرا نگاه داشته گفت: امروز حالم به کلی خراب است… جان در بدن نمانده است… فکرم اصلاً کار نمی کند… ولی فردا صبح تلگراف را می فرستم. از امیریه نزد کاردار دولت روس رفته و گفت و گوی خود را با نایب السلطنه عیناً به اطلاع ایشان رساندم.

وظیفه خود می دانم در اینجا متذکر شوم که تشویش نایب السلطنه با همه ناشایستگی  و بزدلی اش، در مورد مقدرات خود، تا حدودی بی اساس نبود، زیرا که در ایران با فوت شاه، تمام فرزندان وی از صحنه خارج، و فرزندان شاه جدید جای آنها یعنی جای عموهای خود را می گیرند. در این غائله اگر فرزند شاه فقید یا برادر شاه جدید رفتارش رضایت بخش باشد معمولاً فقط مناصب و قسمتی از اموال خویش را از دست می دهد در عین حال برای تضعیف موقعیت آنان، شاه از دادن مشاغل منفعت دار خودداری و در عین حال عمداً آنها را می دوشد تا به کلی ورشکست شده و موقعیت خود را از دست داده، برای شاه جدید بی خطر شوند. نایب السلطنه در حیات ناصرالدین شاه علناً با ولیعهد یعنی شاه فعلی در مقام دشمنی بوده ضمناً نه فقط در پنهان داشتن این عداوت نکوشیده، بلکه مدام توطئه می نمودند که خود به ولایتعهدی برسند.

نظر به اینکه در سلسله قاجار بر تخت نشستن هریک از سلاطین بدون اغتشاش و طغیان از طرف عموها و برادران شاه جدید و بدون خونریزی و چشم درآوردن و شکنجه کردن در سیاه چال ها و دست کم بدون مصادره کلیه اموال منسوبین و مدعیان شاه تازه به سامان نرسیده است، نایب السلطنه فقط در صورتی می توانست آسوده خاطر باشد که مطمئن بوده باشد شاه جدید نسبت به وی نهایت درجه مروت را به خرج خواهد داد. اما نایب السلطنه چه تضمینی دارد که شاه جدید واقعاً چنین خواهد بود یا آنکه اطرافیان شاه در او ایجاد سوءظن و عداوت نخواهند نمود؟

رفتار اولیه نایب السلطنه به محض اطلاع از قتل شاه مبتنی بر همین اندیشه ها بوده است. توضیح این که روز قتل شاه، نایب السلطنه در شاه عبدالعظیم حضور نداشته،وقتی یکی از منسوبان وی که همراه شاه بوده به نزد وی تاخته و اولین بار خبر گلوله خوردن شاه را به وی می دهد، نایب السلطنه که در این وقت مشغول تنظیم رقعه های دعوت برای روز جشن بوده است دست از کارها کشیده و به احتمال قوی برای جمع آوری گنجینه های گرد آورده اش به تعجیل خود را به حرمسرا می رساند. پس از نیم ساعت هنگامی که  (مجدالدوله) داماد نایب السلطنه وارد و خبر قطعی کشته شدن شاه را به وی می دهد نایب السلطنه فوراً کالسکه طلب نموده و یکسره به امیریه می رود، به قصد اینکه دیگر از آنجا به دربار برنگردد! و موقعی به دربار مراجعت می کند که دو قاصد پیاپی به امیریه آمده، اطمینان داده بودند که شاه زنده است و به شهر مراجعت نموده است.

 

کنجکاوی کلنل کاساکوفسکی

در روزهای بعد «کلنل کاساکوفسکی» که شایعات گوناگونی را در مورد چگونگی ترور شاه از این و آن شنیده شده بود شخصاً در صدد تحقیق برآمد تا گزارش موثقی را به ستاد نایب السلطنه  قفقاز در تفلیس مخابره کند. اطلاعات مکمل دیگر که درباره کشته شدن شاه به روسیه مخابره شد به این شرح بود:

از: کلنل کاساکوفسکی فرمانده بریگاد سواره قزاق

به: ستاد ارتش نایب السلطنه قفقاز

14 ژوئن 1896

(1- در حرم شاه عبدالعظیم، جمعیت به قدری بوده است که شاه نمی توانسته روی سجاده نماز، به زانو درآید. همین ازدحام «میرزا محمدرضا» را قادر ساخت که به آن نزدیکی شلیک کند. قاتل جای دست دراز کردن نداشته، با بازوی تا شده شلیک کرده است.

2- کالسکه شاه به قدری تنگ است که دو نفر پهلوی هم قادر به نشستن نیستند. بنابراین دروغ است که صدراعظم با شاه در یک کالسکه بوده اند. بلکه جسد شاه را دو نفر پیش خدمت که به زحمت روبروی هم در کالسکه گنجانده شده بودند در حال نشسته نگاه داشته اند- کالسکه صدراعظم پشت سر کالسکه شاه حرکت می کرده است.

3- اول کسی که مرگ شاه را اعلام نمود، دکتر «موللر»بود. که صدراعظم قدغن اکید نمود به کسی اظهار ندارد. وقتی شاه کشته می شود، همه ملازمین درباره به طرفه العینی متفرق شده فقط چند نفر از نوکران صدیق، من جمله صدراعظم و کلیه اعضای خانواده وی بر جا ماندند.

4- وقتی شاه را بالاخره به تالار برلیان آوردند مطلقاً تنهایش گذاشته همگی متفرق می شوند. جسد فانی متفرعن ترین فرمانروایان جهان در خاک و خون و زیر برلیان های بی شمار بر زمین انداخته شده، تنها صدراعظم مانند کودکی، های های می گریسته و دکتر «موللر» بدون دستیار حتی بدون اینکه یک نفر از نوکرها آب روی دستش بریزد زخم را برای جلوگیری از ریزش خون مسدود می کرده و چشم و چانه اش را می بسته و جسد را از روی زمین به روی تشک می کشیده است.)

کاساکوفسکی در زندان به دیدار میرزا رضا می رود

دهه اول 1300 قمری را باید سال های آرامش قبل از توفان به حساب آورد. با آنکه شاه، از رقلبت روس و انگلیس و دخالت آنها در جزئیات امور داخلی ایران خسته شده بود و خزانه خالی و ملت هم ناراحت و ناراضی بود، با این همه به ظاهر آرامشی وجود داشت و با وسایل کند ارتباطی آن روزگاران، کمتر اتفاق می افتاد خبری موجب هیجان عمومی شود. اما در بعد از ظهر جمعه 17 ذی القعده 1313، خبر ترور شاه در آستانه پنجاهمین سال سلطنت، مردم ایران را آن چنان شگفتی کرد و نام «میرزا رضا کرمانی» با آن چنان سرعتی بر سر زبانها افتاد که همه می خواستند بدانند این کیست که سلطان صاحبقران را از پای درآورده است؟ در آن روزگاران نه روزنامه یومیه ای وجود داشت و نه خبر گزاری و وسایل ارتباط جمعی که مردم در جریان آخرین اخبار و حوادث مملکتی قرار گیرند، بنابراین در چنین مواردی بازار شایعه سازی و انواع و اقسام خیالبافی ها داغ می شد تا به تدریج پس از گذشت هفته ها و ماهها حقایق اوضاع روشن گردد. در این میان «کاساکوفسکی» هم مثل میلیونها ایرانی کنجکاو و علاقه مند بود که از جزئیات حادثه باخبر شود، آخرین اطلاعات را به دست آورد و «میرزا رضا کرمانی» را از نزدیک ببیند ، با این تفاوت که انگیزه او تنها کنجکاوی شخصی نبود بلکه به عنوان یک صاحب منصب عالی رتبه ارتش امپراتوری وظیفه داشت که آخرین اخبار را به ستاد ارتش نایب السلطنه قفقاز گزارش دهد.

«کاساکوفسکی» در آن گیرو دار با وجود عهده دار بودن وظایف سنگین حفظ نظم پایتخت و پیشگیری از انواع توطئه ها، ساعت های مدیدی از وقت خود را صرف تماشای حالات و حرکات «میرزا رضا کرمانی» می کند. «کاساکوفسکی» می نویسد:

( روز بعد از کشته شدن شاه، من مدتی دراز در زندان «محمدرضا کرمانی» که موقتاً در یکی از قراولخانه های دربار بود، توقف و تامل کردم و قاتل را ساعت ها تماشا می کردم.

«میرزا رضا» قدی کوتاه داشت و بسیار سیاه چهره بود. صورت او به صورت گونه چپ در اثر ضربات و خراش ناخن که روز قبل توسط زنان و بعضی از پیشخدمت های شاهوارد شده بود، سراسر متورم بود و به سختی شناخته می شد ولی در چشمانش شعله تصمیم لهیب می زد و نگاهش به مانند نگاه مرتاضین هندی در حالت خلسه بود.)

 

 

 

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

0/100

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.