رفتن به محتوا رفتن به فوتر

وقایع شهریور 1320 به روایت یک کودک دبستانی

85 ساله های امروزی هنگام اشغال ایران در شهریور 20، هفت، هشت ساله بودند و بی تردید از آن روزهای غم انگیز خاطراتی در ذهن خود دارند. وقتی ایران اشغال شد من در کلاس اول ابتدایی بودم، البته خاطرات یک کودک  7، 8 ساله شاید از نظر تاریخ نویسان  اعتباری نداشته باشد و قابل استناد نباشد ولی از آنجا که برخی از خاطرات آن روز ها به روشنی در ذهن من جای گرفته پس از گذشت 77 سال هنوز با جزئیات آنچه دیده و شنیده ام در ذهن من ثبت و ضبط شده، بی فایده نمی دانم که آن خاطرات را  برای خوانندگان گرامی بازگو کنم.

(وقتی ایران اشغال شد من در کلاس اول بودم. یک روز مدرسه ناگهان تعطیل شد و ناظم مدرسه بدون هیچ گونه توضیحی با صدای بلند گفت وسایلتان را جمع کنید  بروید خانه هایتان. با شوق و ذوق و سر و صدای زیاد  از مدرسه بیرون آمدیم. درباره علت تعطیلی مدرسه من و هم شاگردی هایم هیچگونه کنجکاوی نکردیم و کسی دلیل این تعطیلی بی مقدمه را نپرسید. از مسیر بازار به سوی خانه رفتم. در بازار همه ی کاسبها و مغازه دارها سر جای خود نشسته بودند  و وضع کاملاً عادی  بود و چیزی که موجب نگرانی باشد به نظر نمی رسید. سر شب بزرگترها پای رادیو می نشستند تا آخرین خبر ها را بشنوند.باید توضیح بدهم کسانی که در آن زمان در زنجان رادیو داشتند از شمار انگشتان یک دست بیشتر نبودند. آن شب اخبار رادیو اشغال ایران و بمباران شهر ها را چند بار تکرار کرد. در آنجا گفتگو بزرگترها بر سر بمباران بود که من نمی دانستم یعنی چی؟ . در دنباله اخبار گوینده رادیو اعلامیه شهرداری را  در مورد نرخ سبزیجات به تفصیل اعلام نمود  که پدرم به شدت عصبانی شد گفت دارند روی سر ما بمب  میریزند رادیو دارد قیمت سبزی خوردن را پخش می کند. پسر عموهای من توجه زیادی به این خبر نکردند  ولی نگرانی پدرم بسیار زیاد بود  دلیلش این بود که آنها  اصلاً نمی دانستند جنگ یعنی چی؟ بمباران یعنی چی؟ اصلاً هواپیما ندیده بودند. تا آن زمان ما با چنین واژه هایی سر و کار نداشتیم. پدرم به شدت نگران بود زیرا در جنگ جهانی اول هنگام سقوط بغداد در آنجا بود. آن شب رادیو برلین را هم گرفتیم و برنامه موزیک که شروع شد پدرم با شتاب به خانه آمد . بچه ها خوابیدند ولی پدرم با نگرانی همچنان راه می رفت  و با خودش حرف می زد  صبح که شد یکی از نوکرها را صدا کرد و برای تعدادی از افراد فامیل پیام فرستاد خلاصه اش این بود که جنگ شروع شده شهرهای زیادی بمباران شده احتمال زیاد زنجان هم بمباران خواهد شد هرچه زودتر از شهر بیرون بروید . فرستاده رفت و برگشت معلوم بود که افراد فامیل قضیه را جدی نگرفته اند .  پدرم وقتی که از زبان آن فرستاده جواب یکایک افراد فامیل را شنید درشکه ای خواست و ما راهی روستای چورزق شدیم. چورزق روستایی بود در فاصله چند ساعته که به خانواده ما تعلق داشت و در آن عمارت اربابی بسیار خوبی وجود داشت که معمولاً از آن برای پذیرایی از ارباب استفاده می شد  وقتی ما زنجان  را ترک می کردیم شهر کاملاً در آرامش بود  و چیزی که نشان دهنده نگرانی مردم باشد به چشم نمی خورد . پس از چند ساعت به ده رسیدیم کدخدا را خبر کردند و خبر ورود ما را دادند کدخدا گوسفندی را آورده بود که به رسم معمول آن زمان پیش پای ارباب قربانی کند پدرم در سفر های خود به دهاتش هرگز اجازه چنین کاری را نمی داد. چورزق ده بسیار زیبایی بود . تاکستانهای فراوان داشت و چون فصل درو بود مزارع پر از ساقه های گندم درو شده بود .

پدرم از کدخدا پرسید گندم خرواری چنده ؟ تا آنجا که من به یاد دارم کدخدا جواب داد ده تومان آقا . پدرم پس از لحظه ای سکوت گفت تا چند روز دیگر گندم خرواری 100 تومن هم گیر نخواهد آمد. کدخدای از همه جا بی خبر هم شنید و ظاهراً سری تکان داد و لی نفهمید که پدرم چه می گوید. به محض اینکه در عمارت اربابی جای گرفتیم یک سینی بسیار بزرگ  از انگورهایی که تازه چیده بودند برای ما آوردند  با نان شیرمال و نیمرو و سبزی و ترشی و آنچه در دسترس بود آن روز و فردای آن روز اوضاع همچنان آرام بود. صبح گاه روز بعد که هنوز هوا روشن نشده بود ناگهان سر و صدا و غوغایی برخاست . واقعاً دیدنی بود همان کسانی که به پیغام پدرم توجهی نکرده بودند از زن و مرد برخی سواره برخی پیاده تعدادی با الاغ بعضی ها با درشکه ناگهان وارد چورزق شدند معلوم شد که بمباران شهر آغاز شده.جمعیت آنقدر زیاد بود که در عمارت اربابی برای همه جا نبود ما مجبور بودیم عمارت اربابی را برای خانم ها خالی کنیم و به جای دیگری برویم. پسر عمویم که اداره املاک دست او بود به کدخدا و دهاتی ها امر و نهی می کرد و به عادت همیشگی رعیت های خطاکار را جریمه می کرد. پدرم به پسر عمویم گفت: افراد ارتش روس به زودی به اینجا هم خواهند آمد آنقدر امر و نهی نکن چون فردا  وقتی روس ها  آمدند من و شما باید برویم و در طویله قائم شویم ، ولی پسر عمو گوشش به این حرفها بدهکار نبود . از قضا پیش بینی پدر درست از آب در آمد  فردای آن روز خبر آوردند که روس ها  می آیند و همانطور که پدر پیش بینی کرده بود  از بزرگ و کوچک به مخفی گاه  رفتیم و در آنجا پنهان شدیم.

بعد ها فهمیدم دلیل ترس مردم از روس ها این بود که در جنگ جهانی اول  وقتی که ارتش تزاری به ایران آمد روس های تزاری مردم را بسیار آزردند  و بزرگان فامیل از این ماجرا خاطرات بسیار تلخی داشتند چند روزی که گذشت پدرم تصمیم گرفت که به دهات دیگرمان که در طارم علیا قرار داشت و نسبت به چورزق دور از دسترس ارتش سرخ بود نقل مکان کنیم . به این نیت  شبانه سوار بر الاغ به شهر بازگشتیم . به شهر که رسیدیم حوالی ظهر بود  من به انگیزه کنجکاوی  به بهانه اینکه به دیدن هم بازی هایم می روم رفتم به خیابان اصلی شهر آنچه دیدم برای من تازگی داشت. شاهد چیزهایی بودم که هرگز ندیده بودم سربازان روسی که با هم شوخی می کردند و در پیاده رو خیابان دنبال هم می کردند . دختر مو طلایی  چاقی خط زنجیر حرکت کامیونها ی اسلحه را کنترل می کرد و دستور حرکت یا توقف کامیونها در اختیار او بود . صف طولانی کامیونهای حامل اسلحه طوری بود که  من برای رفتن به آن سوی خیابان بیش از یک ساعت این سوی خیابان  معطل شدم  چون خط زنجیر کامیونها اجازه  عبور به سوی دیگر خیابان را نمی داد.با اشغال زنجان توسط ارتش سرخ به جای آن نانهای خوشمزه فقط بربری پخته می شد نانی که ما با آن آشنایی نداشتیم نانها سفت و نامرغوب بود و برای همین نانی که خوردنی نبود باید نصف روز در میان جمعیت زیر دست و پای این و آن باشیم آن روزها صف کشیدن هم مرسوم نشده بود  که نظم و ترتیبی داشته باشد . نمی توانید تصور کنید  که دم دکان نانوایی ها چه هنگامه ای برپا می شد. یکی دو روز در شهر ماندیم و این بار با اسب و قاطر راهی دهات طارم شدیم و در آنجا در( قریه اییج) که در مالکیت ما بود به من خیلی خوش می گذشت. آمدن روس ها به آنجا هم پس از چند هفته آغاز شد ولی کاری به کارمان نداشتند

تابستان که به پایان رسید به شهر بازگشتیم و مدرسه ها هم باز شد. سربازان روس گهگاه در خانه ها را می زدند سیگار می خواستند و گاهی غذا. بعضی از مردم به آنها غذا و سیگار می دادند برخی نیز به شدت از روبرو شدن با آنها خودداری می کردند و در خانه را به روی آنها می بستند . روس ها هم به طوری که تاریخ نویسان نوشته اند  تا زمانی که در استالینگراد می جنگیدند با مردم ایران رفتار مناسبی داشتند وقتی که پیروز شدند رفتارشان  عوض شد. در آن زمان اکثر مردم خواستار پیروزی ارتش نازی بودند من هم تحت تاثیر پدر، بزرگان فامیل و مردم کوچه و بازار دوستدار هیتلر و دشمن روس ها بودم. البته نمی دانستم چرا و به چه جهت.این حس درونی به خاطر جانبداری علنی بزرگتر های فامیل از آلمانی ها بود چنین احساسی  موجب آن شد که دست به کار خطرناکی بزنم یک روز با همکلاسی هایمان تصمیم گرفتیم علیه انگلیسی ها و روس ها  اعلامیه بنویسیم و پخش کنیم. البته من در اینموقع کلاس سوم ابتدایی بودم . 100 ها اعلامیه  نوشتیم بیشتر اعلامیه ها به خط من بود و بچه ها آن را در همه جای شهر پخش کردند البته به یاد ندارم چه نوشتیم آنچه در خاطرم مانده این است که متن اعلامیه ها بیشتر فحش و ناسزا بود . یک روز صبح همین که برای رفتن به کلاس ها سر صف ایستاده بودیم ناظم اسم مرا صدا کرد و من از پله ها بالا رفتم و در کنار او ایستادم ناظم بی مقدمه با شلاقی که برای چهار پایان ساخته شده بود  شروع کرد به کتک زدن من . آنقدر به دستهای من شلاق زدند که بی حس  شد و من که هرگز در مدرسه کار خلافی انجام نداده بودم و شلاق نخورده بودم نمی دانستم چرا تنبیه می شوم.  وقتی به خانه رفتم دستانم  بی حس و چشمانم گریان بود پدرم که مرا دید سراسیمه پرسید چی شده؟ و من شلاق خورده با دستهای بی حس در حالی که به شدت گریه می کردم گفتم آقا جون این ناظم پدر سوخته….  کلام من تمام نشده بود که سیلی محکمی به گوشم خورد  گفت خفه شو آدم به ناظمش فحش نمی ده و این بود پایان ماجرا .

بدین ترتیب هم در مدرسه کتک خوردم و هم در خانه .فراموش کردم بگویم وقتی در پایان کتک خوردن از ناظم پرسیدم چرا مرا شلاق زدی؟ناظم گفت تو کاری کردی که ممکن بود پدرت را به خاطر آن اعدام کنند.

تا زمانی که روس ها نیامده بودند ماهیچ وقت مریض نمی شدیم  ولی به محض اینکه ایران اشغال شد به فاصله چند هفته من به بیماری تیفوس مبتلا شدم و از صحبتهای در گوشی دکتر با پدرم  احساس کردم که بیماری من خیلی خطرناک است و حتی دکتر به پدرم اخطار کرد و گفت اگر دستورات مرا درست انجام ندهید بچه تلف می شود. بستری شدن من چند ماهی به طول انجامید و سر انجام بهبود یافتم و دوباره به مدرسه رفتم.  با ورود متفقین به ایران قند نایاب شد و مردم در پذیرایی  از مهمانها قندنمی گذاشتند و به جای آن  از خرما، کشمش و چیزهای شیرین دیگر استفاده می کردند  و استفاده از قند در مهمانی ها منحصر به اشراف و مردم خیلی  پولدار بود.روس ها تا پایان جنگ در ایران ماندند و پس از پایان جنگ هم خیال تخلیه ایران را نداشتند ولی سر انجام مجبور به تخلیه ایران شدند.

به طوری که بر اساس آنچه تاریخ نویسان نوشته اند رفتار ارتش سرخ در اشغال ایران به مراتب بهتر از رفتار نظامیان روس تزاری در جنگ جهانی اول بود . و بر عکس شکایت مردم از سربازان انگلیسی و هندی خیلی بیشتر بود.

اشتراک گذاری

ارسال نظر

0/100

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.