80سال پیش در چنین روزهایی ایران به ظاهر در امن و امان و آرامش بود و هیچ کس گمان نمی برد که در هفته های بعد ایران ناگهان از زمین و هوا و دریا مورد هجوم متفقین قرار خواهد گرفت. از آنچه در پس پرده می گذشت انگشت شماری از رجال کشور آگاه بودند؛ کمک تسلیحاتی به جبهه ی روسیه مهمترین مسئله ی متفقین بود، پیام هایی نیز در این زمینه از سوی مقامات (متفقین) به ایران داده شده بود، ولی جز شاه تنی چند از سیاستمداران از آن با خبر بودند از جمله کسانی که بر حسب اتفاق در جریان امر قرار گرفته بود سپهبد «احمد آقا خان» بود که در کودتای سوم اسفند، یار و هم قسم رضاخان بود. بر اساس خاطرات «احمد آقا خان» یکی از دوستان او در سفارت انگلیس از پیام هایی که به سفارت می رسید دریافته بود که متفقین قصد اشغال ایران را دارند. او این خبر فوق محرمانه را با فروغی نخست وزیر پیشین که مورد غضب شاه قرار گرفته و خانه نشین بود در میان می گذارد و از او می خواهد که این خبر را با شاه در میان بگذارد. فروغی نمی پذیرد و او تصمیم میگیرد که خود وارد عمل شود و با شاه ملاقات کند و به او بگوید که ارتش جوان و نوپای ایران قدرت مقابله با ارتش متفقین را ندارد ولی شاه به نگرانی های او در این مورد اهمیت نمیدهد و این دیدار با سردی یأس آوری به پایان میرسد اکنون که 76 سال از آن تاریخ میگذرد مروری می کنیم به خاطرات این سپهبد ارتش جدید ایران، که در کودتای سوم اسفند نقش اساسی داشت. «احمد آقا خان» می نویسد:
(در اوایل مرداد 1320 مانوری در تپه های ازگل داده شد. برای شاه چادر مخصوصی افراشته بودند. شاه غرق مسرت بود و هر آن که با تلفنگرام عملیات قسمتی را مخابره می کردند، می خواند و قاه قاه می خندید. یک تلفنگرام از گروهان اوّل دانشکده ی افسری رسید، شاه بی نهایت خوشحال شد و پس از خواندن، تلفنگرام را به من که نزدیکش بودم دادند که بخوانم و متصل می گفتند: راست می گوید، همین طور هم هست. مضمون تلفنگرام این بود که فرمانده ی گروهان اوّل می گوید با چابکی و رشادت تمام (گردنه ی قوچی) را گرفتیم. اگر قشون (سَلم و تور) هم به میدان ما بیاید، شکست خواهد خورد. منتظر امر اعلیحضرت بزرگ ارتشداران هستیم که هر جا را امر کند فتح کنیم. شاه می گفت: قشون من عالی ترین قشونی است که امروز در دنیا می توان نشان داد و این ادّعا که فرمانده ی گروهان اوّل کرده درست است. من نیز ادب کردم و بدون اینکه حرفی بزنم، تلفنگرام را روی میزی که در جلو شاه بود گذاشتم ، ولی دیگران زبان به تملّق گشودند که:
«امروز در قلمرو دل دست دست تست خواهی عمارتش کن، خواهی خرابش کن»
آن روز با نگرانی بسیار از ازگل مراجعت کردم و به تحقیق پرداختم. معلوم شد به قسمت های خراسان ، گرگان، گیلان ، آذربایجان ، کردستان ، کرمانشاه و خوزستان دستور داده شده است که در صورت حمله از جانب خارجیها، به دفاع بپردازند. یکی از مردان معمّر و مجرب که؛ از من خواسته است اسمش را نبرم، کارمند دفتری سفارت انگلیس بود، برای من حکایت کرد: تلگرافی رمزی از لندن رسید و به من دادند کشف کنم. مضمون تلگراف این بود که اگر شاه موافقت نکند که راهی برای بردن اسلحه و مهمات به روسیه داده شود، قشون انگلیس و روس ایران را اشغال خواهند کرد و تهران را هم در دست می گیرند. من وقتی کشف تلگراف رمز را به سفیر انگلستان دادم، از اینکه یک نفر ایرانی از این راز آگاه شده بود یکه خورد و گفت: بدان که اگر این مطلب را به کسی بگوئی از بین خواهی رفت. من سراسیمه شدم و همین که از کار سفارت فارغ شده و به خانه آمدم، یک شب در اندیشه بودم که به چه وسیله این مطلب را که مربوط به وطن من و حیثیت ایران می شد، به شاه عرضه دارم. عاقبت به نظرم رسید که به وسیله ی «فروغی» ، که مرد جهان دیده ایست و آن ایّام خانه نشین بود، این مطلب را به شاه گزارش دهم. با ترس و لرز به خانه ی «فروغی» رفتم و روی سابقه ی الفتی که با «فروغی» داشتم، جریان را بازگو کردم و گفتم: به هر قیمتی شده است شاه را آگاه کن، والا ممکن است هم شاه و هم این کشور به زحمت دچار شوند. «فروغی» دستی به ریش خود کشید و گفت: من در حالی هستم که اگر سقف خانه ام بر سرم فرود آید و بمیرم، راضی هستم، زیرا از چنگال این شاه خلاص می شوم. مگر می شود چنین مطلبی را به این شاه گفت و جان به سلامت برد؟
در نیمه ی دوم مرداد کارت دعوتی رسید که در اقدسیه دانشنامه های فارغ التحصیلان دانشکده ی افسری اعطاء خواهد شد. این دانشنامه ها و جوائز معمولاً در مهر ماه اعطاء می گردید و این خود موجب تعجّب شد که یک ماه قبل از وقت داده شود. روز مقرّر هیات دولت و امرای لشکر حضور یافتند.شاه وارد اقدسیه شدند و با عجله پشت میزی که جوائز را گذاشته بودند قرار گرفتند و فرمودند:« من باید به دنیا ثابت کنم که ارتش ایران تواناتر از آن است که آنها می پندارند. من دست به کار بزرگی زده ام و عنقریب خواهید دید خارجیها فشار می آورند و خیال می کنند ایران امروز، ایران سی سال پیش است. من از بیانات شاه و اطّلاعاتی که از دستور های ستاد ارتش به قسمتها داشتم، و داستانی که آن مرد محترم از تلگراف لندن به سفیر انگلیس برایم گفته بود، استنباط کردم که شاه به اولتیماتوم انگلیسیها جواب یاس و خشن داده است. من یقین داشتم که خطری متوجه کشور شده است و ارتشیها یا غافلند و یا جرئت ابراز حقایق را ندارند. رجال کشوری هم اگر بستگی به سیاست های خارجی نداشته باشند، حداقل این است که می ترسند شاه را در جریان واقعی کارها بگذارند. مدتی در این فکر بودم تا به این عقیده رسیدم «اگر خاموش بنشینم گناه است.» بی اختیار از باغ ییلاقی خود که در تجریش است به جانب قصر سعد آباد حرکت کردم. با اینکه در زندگی کمتر دچار تردید شده ام،در طول راه مردّد بودم که آیا گفتن حقایق در مذاق شاه چه تاثیری خواهد داشت، و آیا من پس از این گفتگوها چه سرنوشتی خواهم داشت و شاید به آن بلیّه دچار خواهم شد که گفته اند: «زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد ». یا از گفتن حقایقی چند شاه به خود خواهد آمد و راهی دیگر جز جنگ در پیش خواهد گرفت؟ وقتی به سعد آباد رسیدم، شب فرا رسیده بود و چون شاه از اوّل شب استراحت می کرد و نمی خواست مزاحمی داشته باشد، به پیشخدمت گفتم: در اتاق انتظار می نشینم و همین که شام را میل فرمودند و فراغت حاصل کردند، شرفیاب می شوم. دو ساعت در اتاق انتظار بودم تا پیشخدمت در را باز کردو گفت: بفرمائید .
وقتی وارد اتاق شدم، شاه ایستاده بود . گفت: چه مطلب مهمی داشته اید که شبانه آمدید؟ گفتم: آنچه می خواهم به عرض برسانم، محتاج مقدمه ای است که ممکن است ملال آور باشد. شاه گفت: بگوئید ببینم چه می خواهید بگوئید. گفتم من که فدایی شما هستم فراموش کردم که دو بار در کاروانسرای آق بابا و شاه آباد به قرآن قسم خوردیم که تا پایان عمر نسبت به کشور خدمتگذار صدیق باشم؛و فراموش کرده ام که شما با پدرم محبت داشتید؛ و فراموش کرده ام که من در آذربایجان و لرستان آن قدر خدمت کردم که اعلیحضرت شاهنشاه و فرمانده ی عالی قوا، و من یک سرباز هستم که می خواهم آزادانه عرایضی بکنم. شاه که غرق در تفکّر بود، گفت: بگوئید. من که اینجا چوب و فلک نگذاشته ام که بترسید . گفتم: این عرایضی که می کنم، ممکن است به قیمت جانم تمام شود. ولی چون هیچکس را یارای گفتن نیست و ممکن است کتمان حقایق موجب خطر بزرگی شود. من دل به دریا زده و به اینجا آمدم. اگرچه اعلیحضرت جریانات ارتشی را از فدوی که سرباز قدیمی شاه هستم مکتوم می دارند، ولی جسته و گریخته شنیده ام که خیال دارید در جنوب و شمال با ارتش انگلیس و روس بجنگید. من نمی خواهم بگویم که رجز خوانیهایی که در تپه های ازگل کردند و مطالبی که شورای عالی جنگ به عرض رسانده نادرست است، ولی همین قدر عرض می کنم که ارتش ایران جوان است و به منزله ی نهالی است که تازه می خواهد ثمر بدهد و نمی تواند در دو جبهه با ارتش روس و انگلیس ،که در موقع صلح عددشان دو برابر سکنه ی ایران است و مهمات به قدر کافی دارند و دارای سلاحهایی هستند که در دسترس ما نیست،بجنگد. غرور ملّی ایرانیها قابل ستایش است. امّا جنگ با این دو ارتش که قسمت اعظم دنیا را در دست دارند، به صلاح کشور نیست و ممکن است در نتیجه ی چنین جنگی، که یک طرف آن روس و انگلیس و آمریکا و متفرعات آن است، و یک طرف ارتش ایران که جوان و تازه کار می باشد، وضعی پیش آید که هم کشور و هم سلطنت اعلیحضرت به خطر افتد. آنچه به نظر فدوی می رسد، اعلیحضرت باید یکی از دو راه را انتخاب فرمائید : یکی آنکه اگر تصمیم به جنگ گرفته اند و می خواهند در تاریخ زندگی سیاسی اعلیحضرت این نقطه ی ضعف نباشد که در برابر دیگران سر تسلیم فرود آورده اند، ستاد ارتش را به همدان ببرند و با لشکر های کرمانشاه ، کردستان ، لرستان و خوزستان در برابر نیروی انگلیس بجنگند و مرا هم به آذربایجان بفرستند که با قوای موجود تا آخرین نفر در برابر قوای روس بجنگم. با اطمینان به اینکه غلبه با آنهاست و ما کشته می شویم و نیروی نظامی ایران تلف می گردد، ولی تا چند روز آنها را معطل می کنیم و تلفاتی هم به آنها وارد می کنیم و در آینده نیز وقتی کتاب خدمات درخشان بیست ساله ی اعلیحضرت را ورق بزنند، در ورق آخر این است که سر تسلیم در برابر بزرگترین نیروی نظامی جهان فرو نیاورد و ایستادگی کرد و مردانه جان داد و نامی بزرگ در تاریخ به یادگار خواهید گذاشت. و اگر مصلحت نمی دانید که به چنین کاری دست بزنید، شق دوم این است که راه را به آنها بدهید و پیمان ببندید که پس از جنگ از غنائمی که به دستشان می آید سهمی به ایران بدهند. یکی دو لشکر در طرفین جاده و راه آهن گماشته شوند و بقیه ی قوا را با مقداری نیرو که از روس و انگلیس کمک می گیرید، در سر حدات تمرکز بدهید و مرا به فرماندهی این قوا منصوب دارید که اگر قوای آلمان به ایران حمله کرد، قوای روس و انگلیس نیز به همکاری نیروی نظامی از ایران دفاع کنند.
من وقتی این سخنان را می گفتم، شاه با دقت گوش می داد و چون به پایان رسید،سری تکان داد و به عادتی که داشت که زهرخند می زد، چند دفعه خندید و گفت: آقای سپهبد، راست بگو معلمت کیست؟ خوب درست را روان کرده ای! من گفتم: به چه زبان عرض کنم که کسی به من تلقین نکرده و فقط در نتیجه ی فکر خودم و بنا به وظیفه ی سربازی این عرایض را می کنم. چند بار قسم خوردم که با کسی آمیزش ندارم و از کسی الهام نمی گیرم و این سوء ظنها درباره ی سربازی چون من شایسته نیست. شاه گفت: من خودم آئین مملکتداری را می فهمم. شما هم بهتر این است که در همان اداره ی اصلاح نژاد اسب مشغول کار خود باشید. این بگفت و با سردی مرا مرخص کرد.)
«احمد آقا خان» مکدّر و سرخورده به خانه ی خود بازگشت. مدّت زمانی نگذشته بود که سوم شهریور فرا رسید و ایران مورد هجوم قوای متفقین قرار گرفت و شاه جزو اولین اقداماتش این بود که «احمد آقا خان» را احضار کرد و به محض ورود او با توجه به آنچه میان او و رفیق دیرینه اش گذشته بود به «احمد آقا خان» گفت الان موقع گله کردن نیست، باید حکومت نظامی اعلام شود و تو فرماندار نظامی تهران هستی. اعلامیه ای که در این آگهی ملاحظه می کنید یادگار آن روزهای بحرانی است .