امیر افشار
ادامه…
وضع زندگانی و صفات و اخلاق و روحیۀ او
«جهانشاه خان»» در عهد خود از ملاکین و خوانین برجسته و متمول بوده و برای خود دم و دستگاه سلطنتی داشته است؛ یعنی علاوه بر غلام، نوکر، میرآخور، اصطبل و منشی و شاعر حضور و غیره، به روایتی میرغضب حضور هم داشته است. یکی از زنجانیان که معروف به «پسیر» است و به مناسبت داشتن بیماری برص (پیسی) نامیده میشود، پسر «میرغضب جهانشاه خان» بوده است. تمول و دارایی «امیرافشار» نیز از حد فزون بوده؛ چنانکه 150 پارچه دهِ آباد در خمسه و زنجان داشته، در صورتی که املاک «صولت الدوله قشقایی» از دیه و مزرعه و غیره از 120 پارچه تجاوز نمی نموده است، یا «صولت الدوله چاراویماق» و «اسعدالدوله» (ذوالفقاریها) به پایۀ او نمی رسیدند.
از حیث نظربلندی هم بینظیر بوده؛ مثلاً از 150 پارچه املاک خود، 51 پارچهاش را چه تک تک به دوستانش و چه چند پارچه یکجا به مقامی بخشیده بود و هنگام مرگش زیادتراز 99 پارچه برایش نمانده بود که بین وراث به قسمت تقسیم شده است.
درِ خانۀ باز داشته و سفرهاش همیشه مقابل مهمان گسترده بود. میگویند سالی 20 هزار خروار غله و قریب 55 خروار روغن بهره میگرفته و همۀ این درآمد را در راه نظربلندی و بذل و بخشش به مصرف می رسانیده است و بر اثر این بذلوبخشش، بیشتر رجال و اعیان مملکت را مرهون خود کرده و زیردست نشین خویش قرار داده بوده است. می گویند کمتر کسی از دوستان مهمی را میتوان سراغ گرفت که از او مزروق نشده باشد. یکی از رجال قدیم میگوید هروقت به خانه اش رفتم ،موقع بیرون آمدن یک قالیچۀ قیمتی توی کالسکۀ من گذاشت. می گویند «شیخ خزعل معروف»، «مرحوم یدالله خان اسلحه دارباشی» را واسطۀ دوستی او می کند تا بلکه در مهمانیِ خانۀ «امیر حضور» به هم رساند. در یک مهمانی که خزعل با پسرش «سردار اجل» و «محتشم السلطنه» و «مستوفی الممالک» و «صاحب اختیار» و غیره بوده اند، چون اول برخوردشان بوده، امیر به «شیخ خزعل» میگوید: ملک صحبت کند تا لذت ببریم. «شیخ خزعل» به شوخی میگوید: «ای امیر، شبها دختر در بغل بگیر!» امیر ناراحت شده می گوید: «این جواب ترکی مرا به وی ترجمه و حالی کنید که من الان نزدیک به صد سال دارم بعد بساط تریاک آوردند که خیلی مجلل بود؛ زیرا «شیخ خزعل» تریاک میکشید و تریاکی که در بشقاب گذارده بودند،از محصول املاک خود «جهانشاه خان» بوده و در ملکی کاشته می شد که بیشتر از هفده درصد مورفین داشته و موردپسند شیخ واقع میشود. (خود جهانشاه خان تریاک را می خورده، نمی کشیده و در 24 ساعت چهار گرم مصرف داشته است.) شیخ تریاک را تعریف میکند و می گوید امیر! دستور بدهید مقداری از این به من بدهند. امیر پیشخدمتش را صدا میکند و میگوید: «برو هرچه تریاک موجود داریم،همه را بیاور بده به خدمت شیخ، فقط یک دو، لول برای مصرف خودم نگاه دارید.» تا تریاک از ولایت برسد، «شیخ خزعل» متوجه دستور امیر نشده، میگوید: «امیر! سه چهار لول به درد ما نمیخورد،ما زیادتر می خواهیم.» امیر باز ناراحت شده به اطرافیان میگوید: «به شیخ حالی کنید که گفتم هرچه هست بیارند و صحبت از تعداد نکردم. چرا اینقدر عجول است؟!» چند دقیقه بعد نوکر امیر در حدود یک مَن تریاک میآورد و جلو شیخ خزعل میگذارد که مایۀ تعجبش میشود.
میگویند در مهمانی هایی که مرتب ترتیب میداد و رجال در خانهاش که در خیابان شاهپور واقع بود حضور مییافتند، مخصوصاً بعد از کودتا، هرگز اجازه نمیداد که صحبتهای سیاسی بشود و فوراً بساط قمار عاص می گستردند که مهمانان سرگرم قمار شوند. میگفت ممکن نیست که توی این آقایان خبرگزار وجود نداشته باشد که صحبت های ما را بازگو نکند. وقتی از قمار خسته میشد به یکی از دوستان موردِ اعتمادش میگفت: «شما بنشین پشت کاسه، من خسته شده ام.» در صورتی که گاه میشد بیشتر از هزار تومان پول در جلویش بوده، اما دیگر هیچ صحبت آن نمیکرد که چقدر برده و چقدر باخته و موجودی قبلی را نیز کسی تصاحب میکرد که جای امیر نشسته بوده است. یکی از رجال معمر میگوید: «شاید مجموعاً بیشتر از چهل هزار تومان این طوری به من کمک رساند.»
محترم ترین رجال آن دوره، «مستوفی الممالک» بوده که حتی «رضاشاه» هم او را «آقا» خطاب میکرده است و در تمام مجالس و محافل، جلوتر از همه، مستوفی میرفت؛ مگر در جایی که جهانشاه خان بود. خود «مرحوم مستوفی» او را جلو می انداخت و می گفت: «شما مسنتر از ما هستید.» البته بیشتر این احترام کردنها بر اثر بذل و بخشش امیر بوده که به کوچکترین بهانه ای به مستوفی کمک میکرد.
«مدیرالدوله» میگوید روزی در منزلش بودم و عدۀ دیگری از رجال از قبیل «صاحب اختیار» و «امیر اشجع» و غیره هم بودند، از من پرسید شما شبها به شمیران میروید به چه وسیله میروید؟ گفتم با درشکه میروم. گفت نه نه! خوب نیست، درشکه خسته تان میکند. من راه افتادم، تا به منزل برسم ،در حدود یک ساعت ونیم طول کشید.ولی همین که درشکه چی درشکه را جلو خانه ام نگاه داشت،دیدم اتومبیل شورلت «امیرافشار» را جلو خانه نگاه داشته اند و شوفرش نیز کنار اتومبیل ایستاده و پاکتی در دست دارد. تعجب کردم که امیر چه کار فوریای داشته که منتظر شرفیابی بعدی من نشده است؟ وقتی جلوتر آمدم، شوفرش پاکت سربسته های را به دست من داد که باز کرده، دیدم در نامهای محترمانه نوشته است: «چون فکر کردم که شما همه روزه با درشکه نمی توانید به شمیران بروید، لذا اتومبیل خود را که یک هفته قبل خریداری کردم، با تمام وسایل و لوازمش فرستادم که مال شما باشد و آن را مورد استفاده قرار دهید. ولی چون این شوفر را امتحان کردهام، آدم ناسالمی است نگاه ندارید، برای خودتان رانندۀ دیگری پیدا کنید…» همچنین هروقت نزدش میرفتم در مراجعت میدیدم یک عدد قالیچه توی وسیلۀ نقلیهای که داشتم (از اتومبیل و کالسکه و درشکه) گذاشته اند.
«جهانشاه خان» منشی های خوب نگاه می داشت و رسمش در نامه نگاری اینطور بود که خیلی محترمانه نامه مینوشت. فارسی را خیلی خوب حرف میزد و ابداً نه لهجۀ ترکی داشت و نه ترکی را به سبک و لهجۀ زنجانی ها صحبت میکرد. این مرد از بذل و بخشش خسته نمی شد و هیچ وقت از آنچه بخشیده بود، پشیمان نمیبود اما اواخر عمرش گاه با خودش حرف میزد و حدیث نفس میکرد و میگفت: «دویمور، هرنه وررسن، دویما یوخیدی.» (محسن میرزایی : از شادروان نصرت ا… فتحی نویسنده این زندگی نامه شنیدم که می گفت منظورش رضاشاه بود و در آن زمان که سلطنت پهلوی برقرار بود،محض احتیاط، نوشته است که معلوم نبود منظورش کیست.) معلوم نبود روی سخنش با چه کسی بود ،اما نکتۀ واقعی که در بذل و بخششها رعایت میکرد آن بود که میدانست به چه کسی ببخشد و در چه موقع، نه آنکه به هرکس و هروقت هرچه خواست بدهد. ازجمله کسانی که مورد بذل و بخشش و محبت امیر واقع بودند؛ یکی «تیمورتاش» بود؛ به طوری که بوقلمون را گله گله برایش می فرستاد؛ دیگری «صولت الدوله قشقایی» را در سالهایی که با پسرش نمایندۀ مجلس بودند و هنوز دستگیر نشده و سلب مصونیت نیافته بودند ،باید شمرد که مرتب دستور میداد ده بیست گونی برنج و ده بیست مَن روغن و قند و چای و سایر مایحتاج را به منزلش می فرستادند و گاه پول نقد نیز در اختیارش میگذاشت و میگفت: «این مرد، زندۀ «مستوفی الممالک» است، اگر «مستوفی» بمیرد او نیز مرده است.» خیلی مرد باهوش و آیندهنگری بود.
پناهدهی به همشهری هایش
غالباً به اشخاص درمانده کمک و مساعدت میکرد و اگر کسی به خانه اش پناه میبرد، نسبت به وی کمک می نمود؛ چنانکه بعد از نضج گرفتن مشروطه و فتح تهران که «یپرم خان» و «جعفرقلیخان بختیاری» مامور قلع و قمع اغتشاش زنجان و شاهسون های اردبیل شدند، اول فتنۀ زنجان را خوابانیدند.
در این جنگ یکی از سرگردهای مجاهدین، یار «محمدخان کُرد کرمانشاهی» مشهور بوده که گفته اند با اسلحه و عدهای رفته بود «جهانشاه خان» را بکشد. وقتی وارد اتاق میشود، موضوع مطالبۀ حقوق مجاهدین را پیش می کشد که باید حقوق مجاهدین و هزینۀ اردوکشی را «جهانشاه خان» بدهد؛ یعنی از شورشیان بگیرد و بدهد. «جهانشاه خان» بی آنکه خودش را ببازد و دلداری همیشگی خودش را از دست بدهد، میگوید خودم حاضر هستم، از جیب خودم میدهم. یار «محمدخان» معترضاً اتاق را ترک میکند و میگوید: «مجاهد گدا نیست.»
آخرین سفر امیرافشار به عتبات و مرگ او
جهانشاه خان» که بعد از کودتا (1299 شمسی) بیشتر ساکن تهران بوده و خیلی پیر شده بود، بعد از پنج شش سالی مقتضی چنین دیده میشود که به عتبات مهاجرت کرده و آخر عمری در آنجا معتکف شود. موقع رفتن، تعداد نفراتی که با خود برده بود، پنجاه نفر بوده است که پول پاسپورت همه را خودش میدهد و مخارجشان نیز در آنجا به عهدۀ خودش بوده است.
«مدیرالدوله» میگوید: «من مامور پرداخت هزینۀ پاسپورتها شدم که دانهای از سی ریال بیشتر خرج نداشت که از جیب خودم تادیه کردم ولی در قبالش امیر هزار تومان به من انعام داد.»
روزی که وارد نجف اشرف میشود، در آستانۀ در می نشیند و کلاه از سر برمیدارد و به نوکرانش دستور میدهد که خاکستر تهیه کرده سرش بریزند. می گریسته و فریاد برمی آورده است که «کول باشیماتوکون کول باشیماالیون» سپس به آستانبوسی میپردازد.
در عتبات در شهر کوفه خانه گرفته و آنجا نشیمن داشته که بیمار میشود و در همان خانه فوت میکند. مرحوم «آیت الله سید ابوالحسین اصفهانی» در خواب، حضرت علی را میبیند که میفرماید: «یکی از زوار من در کوفه و در کوچۀ … فوت کرده است. چرا به تشییع و دفن او نمیروی؟»
باری بعد از مرگش به امر «تیمورتاش» کلیۀ املاک او به وسیلۀ «مدیرالدوله» به سه قسمت تقسیم و تحویل ورثه داده میشود که پسرش راضی به این تقسیم نبوده است ولی به تمایلات و اقدامات او ترتیبِ اثری داده نمیشود و بعضی نیز به تقسیم کنندگان حق الزحمه پرداخت میکنند.
نامه «جهانشاه خان افشار» به «آقا حاج میرزا مهدی زنجانی» و درخولست اعمال نظر در انتخابات —
* * * * * * * * * *
۹ شهرذی قعده ۱۳۴۴
قربانت شوم ، دستخط مبارک زیارت و از سلامت وجود مسعود،مسرور ،و از بذل عنایات عالیه شکرگذار شدم .
بقای نعمت سلامت ذات مقدس را از خداوند مسئلت نمودم ،حال بنده هم بحمداله سلامت است و کسالتی ندارم
راجع به قضیه انتخابات به قسمی تلگرافا و کتبا موافقت خود را عرض کرده ام ،اینک هم خاطر مبارک را مطلع میدارم در این زمینه موافقت بنده کامل است،و اشخاصی را که معین فرموده اند باید انتخاب بشوند و مقررات لازمه را هم سابقا داده ام، آقای «صدرالاسلام» از طرف بنده هستندکه باید در انتخاب ایشان بذل توجه مخصوص داشته که موجب تشکر فوق العاده ام خواهد گردید.
همیشه انتظار زیارت دستخط مبارک و شرف سلامتی وجود مبارک را دارم ،ایام افادت مستدام باد .
«جهانشاه(خان افشار)»