رفتن به محتوا رفتن به فوتر

ماجرای سلطان صاحبقران ملیجک، ببری خان و کفتر خان

 

من این عکس را 54 سال پیش از دست فروشی خریدم در آن زمان مثل امروز رنگ و رو رفته نبود 

زیر آن «ناصرالدین شاه» به خط خود نوشته است «ببری خان است که بچه هایش را شیر میدهد» ، ملیجک ببری خان و کفتر خان ، 2 گربه ی زیبای شاه نور چشمی های سلطان صاحبقران بودند. این عکس که شاه آن را شخصاً گرفته و ظاهر کرده و بر آن زیرنویس نوشته، دست کم 140 سال قدمت دارد. درباره ملیجک داستان سرایی ها و خرده گیری های زیادی شده و تهمت های ناروایی بر او زده اند که به گواهی صاحب نظران بی غرض عاری از حقیقت است. البته صرف آن همه پول از خزانه دولت برای یک کودک توجیه قابل قبولی ندارد. لیکن باید پرسید در این میان تقصیر یک کودک 6 ماهه چیست؟ به گواهی «لرد کرزن»  نایب السلطنه هندوستان این شایعات ریشه ی خارجی داشته. برخی از نویسندگان و داستان پردازان و فیلم سازان در آثار خود  ملیجک را دلقک دربار ترسیم کردند و این زائیده ی تفکرات شخصی آنهاست. ملیجک مردی بی آزار، خوش نیت، مؤمن و وطن دوست بود. او تیر اندازی ماهر و کم نظیر بود و در موزیک و نواختن پیانو دستی داشت. عکاس قابلی بود و شکارچی ماهری به شمار می آمد ، به طوری که هنگام شکار و شرط بندی مثلا وقتی میخواست گنجشکی را بزند میگفتند پای چپش را بزند و یا سکه ای را که به هوا پرتاب میکردند ، میگفتند گلوله را به وسط سکه بزن و او به خوبی از عهده بر می آمد و موجب شگفتی میشد. «معیرالممالک»  شرح این قضایا را در خاطرات خود به تفسیر نوشته است. او بیشتر ایام فراغت خود را با شخصیت خوش نام و معتبری چون «میرزا حسن خان مستوفی الممالک» میگذراند که هم بازی دوران کودکی او بود. ملیجک در نهضت مشروطیت به مشروطه خواهان پیوست. «غلام علی خان عزیز السلطان»  در بخشی از خاطرات خود لایحه ی دفاعیه ای دارد که در آن از ماجرای نور چشمی شدن خود پرده برمیدارد و ماجرای ببری خان و کفتر خان را هم بازگو میکند ، اینک این شما و این ماجرای سلطان صاحبقران ملیجک  ، ببری خان و کفتر خان

«عزیزالسلطان»  در روزنامه خاطرات خود چنین مینویسد:

عمه من خانم (امینه اقدس) همسر شاه بود. یک روز مرا پیش عمه ام برده بودند ، شاه مرا میبیند و میپرسد بچه مال کیست؟ میگویند بچه «میرزا محمد خان» است. شاه از من خوشش می آید و میل میکنم بروم بغل شاه، شاه هم بغلش را باز میفرماید و من خنده ی خیلی بلندی میکنم.  این کار در 6 ماهگی اتفاق افتاد. شاه خیلی خوشش آمد و گفت( خوب بچه ای است امینه اقدس او را بیاور و پیش خودت نگه دار). من در همان اندرون میمانم و همان روز به من گفتند ملیجک کوچک. روز به روز محبت شاه نسبت به من بیشتر میشود، این همه محبت شاه نسبت به من اسباب حسد مردم شده بود و از شاه ایرادات میگرفتند ، در حالی که من تقصیر نداشتم. یک شاه مقتدر،نسبت به من محبت پیدا کرده بود، هرچه شاه به من محبت میکرد من هم به مردم محبت میکردم، در مواقعی که مردم مورد ظلم و تعدی واقع میشدند ، کسی جرات نمیکرد آن را به عرض شاه برساند، امیدشان از همه جا بریده ، آخرین علاج آن بود که به در خانه ی من می آمدند و من شکایت آنها را به عرض شاه میرساندم و از آنها رفع ظلم میکردم. قبل از من شاه نسبت به یک گربه خیلی محبت میکرد که اسم آن گربه (ببری خان) بود، شاه این گربه را خیلی دوست داشت، یک وقتی که شاه ناخوش بود، گربه یکی از بچه هایش را بغل رخت خواب شاه آورده، به زمین گزارده بود و بچه گربه بعد از چند دقیقه مرده بود. پس از آن حال شاه خوب شد و گفته بودند ببری خان بچه اش را آورده و دور سر شاه تصدق کرده است، ولی این مطلب دروغ است چون گربه ساعت به ساعت جای بچه اش را تغییر میدهد و شاید بر حسب اتفاق همچو حادثه ای روی داده بود. شاید هم مردمان ساده لوح آن زمان چنین پنداشته اند و از روی سادگی بوده است. شاه گربه ی دیگری نیز داشت که او را بسیار دوست داشت که اسمش (کفترخان) بود. این گربه کارهای زیادی برای مردم انجام میداد و خیرش به خیلی ها میرسید. گربه ها همین که شاه میرسید فوراً روی شانه اش میپریدند و خود را لوس میکردند. یواش یواش گربه هم اسباب حسد و بخل درباری ها شده بود و عاقبت الامر گربه هم گم شد و دیگر پیدا نشد.

این بود داستان ملیجک، ببری خان و کفتر خان و ماجرای داستان پردازی ها و تهمت های مردم بی اطلاع، وقتی که محققان با صلاحیت ، صحنه را خالی بگذارند ، تاریخ مملکت ، جولان گاه شایعه پردازان میشود و این شایعات ، نسل به نسل ، زبانزد مردم میگردد و به صورت یک حقیقت جلوه گر میشود و این گناهی نابخشودنی است.

اشتراک گذاری

ارسال نظر

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.