رفتن به محتوا رفتن به فوتر

کودکستان پهلوی (باغچه بان)

 

کودکستان پهلوی و دبستان و دبیرستان ناشنوایان (باغچه بان) در خیابان سیروس 1316

 

در سال 1316 از خیابان شاهپور به خیابان سیروس نقل مکان کردیم. در آن زمان کودکستان و مدرسه کر و لال ها که توسط استاد جبار باغچه بان در خیابان سیروس قرار داشت تأسیس شده بود و مرا به آن کودکستان فرستادند. به جرأت می گویم که هیچگاه محیط زیبای آن کانون فرهنگی و رفتار بی نظیر جبار باغچه بان و خانم باغچه بان را از یاد نمی برم.

ساختمان دو بخش داشت، در ضلع غربی حیاط ساختمانی بازمانده از اواخر دورۀ قاجار با بنایی بس زیبا بود، این ساختمان سالن بسیار بزرگی داشت. در بخش شمالی حیاط ساختمان دیگری مربوط به دوران پهلوی  اول در دو طبقه با کلاس های متعدد وجود داشت. محل بچه های کودکستان، ساختمان زیبای قاجاری بود، این کودکستان به راستی محلی جدی برای تعلیم و تربیت بود، خانم باغچه بان بسیار خوش رو و مهربان بودند. او با لهجه زیبای آذری خود همواره به کودکان درس اخلاق می داد. در ساعات تفریح که در حیاط مدرسه همه گردهم بودند رفتار بچه های ناشنوا به حدی با ما خوب بود که در آن عالم کودکی فکر می کردیم بدون حضور آنها زندگی برای ما ناممکن است. من تا آن حد شیفتۀ آنها شده بودم که رفتاری شبیه به آنها از خود بروز می دادم که همین هم نگرانی هایی برای والدینم ایجاد می کرد. بالاخره با من اتمام حجت کردند که اگر به این رفتار خاتمه ندهم مانع رفتن من به کودکستان می شوند که البته مؤثر بود و من رفتارم را عادی کردم. آقا و خانم باغچه بان و فرزندانشان ثمین و ثمینه و پروانه با ما به مهربانی رفتار می‌کردند و نحوۀ دوست داشتن همدیگر را به ما می آموختند.

دو خاطره از این کودکستان در یاد دارم. یک روز قرار بود بچه ها را به گردش دسته جمعی ببرند. گفتند وضعیت مالی برخی بچه ها خوب نیست و بهتر است آنها که می توانند برای بیش از یک نفر غذا بیاورد و به همین دلیل روزی که می رفتم دیگی به اندازه خودم مملو از باقالی پلو همراه داشتم. آن روز به زرگنده رفتیم، باغی بزرگ و از منظر ما بی انتها، معلم موسیقی ما ویولون می زد و ما بچه ها غرق شادی و سرور و سرود خوان بودیم. راستی که دنیای زیبایی از عشق بود. نهار را نیز در میان گل و گیاهان دور هم و با تنوع صرف کردیم.

خاطرۀ دیگر به اجرای نمایشی بر می گردد که در واقع امتحان صحبت کردن ناشنوایان بود، بخش اول شامل رقص و سرود بود که ما بچه ها در لباس فرشتگان آن را اجرا کردیم. خود خانم باغچه بان با چه حوصله ای با کمک یک خانم خیاط بال های فرشتگان را درست کرده بودند. ما بچه ها تا آن زمان جز سینما صحنه ای ندیده بودیم. صحنۀ نمایش در سالن بزرگ مدرسه برپا شده بود. تمام اولیاء مثل تئاتر در سالن نشسته بودند، ما در لباس فرشتگان روی سن با کنار رفتن پرده در صحنه ظاهر شدیم. دیدن جمعیت تماشاگر در برابر ما، چنان ما را شگفت زده کرد که گفتنی نیست. ما به خواندن سرود «ما بچه های نازنازی، یواش یواش می ریم بازی» پرداختیم که متوجه شدیم یکی از دوستانم از ترس خودش را خیس کرده است. در پایان تنها ذکر خیری می ماند از خانوادۀ باغچه بان و پایداری یاد و خاطرۀ آنها.

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

0/100

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.