سالها پیش که به تازگی عکس گرفتن از مجالس عروسی و نامزدی معمول شده بود، عکاسی که در مجالس عروسی شرکت می کرد به زبان کوچه و بازاری( آقای فوتو) نامیده می شد. مثلا می گفتند آقای فوتو یک عکس از من و عروس بگیر. اینکه عنوان مقاله ی امروز، «آقای فوتو» یا «سلطان صاحبقران» نامیده شده از آن جهت است که در کتاب خاطرات «ناصرالدین شاه قاجار» مطلب جالبی است در مورد روز نامزدی «غلام علی خان عزیزالسلطان» با «اخترالدوله» ، دختر شاه. شاه قاجار به دلیل علاقه ی زیادی که به «عزیز السلطان» داشت و در مقالات گذشته از آن یاد کرده ایم، زیبا ترین دختر خود را در 8 سالگی به نامزدی او در آورد. شدت علاقه ی «ناصر الدین شاه» به عکاسی و عکس برداشتن آنقدر زیاد بود که در روز نامزدی دخترش ، تمامی تشریفات سلطنتی را زیر پا گذاشته و بر اساس دست نوشته ی خودش در نقش آقای فوتو این طرف و آن طرف می دوید تا بتواند به اصطلاح عکاسان، لحظه های خوب را برای عکاسی از این مراسم شکار کند.
اصولا حضور شاه در اینگونه مراسم، تشریفات خاصی داشت. شاه با وقار و تمام به همراه غلامان خاص خود وارد می شد، بر تخت مینشست ، همه به حالت تعظیم تا کمر خم می شدند و از بیم وغضب شاه مواظب کوچک ترین رفتار خود بودند و شاه قاجار که آداب و منش های سلطنتی را به روایت درباریان خاصه خود به طور طبیعی نهادینه شده بود، با وقارتمام ، گهگاهی دستی به سیبیل خود می کشید و دیگران نیز ایستاده یا به امر شاه نشسته ، اگر عرایضی داشتند با تشریفات خاص به عرض می رساندند ولی در مراسم نامزدی «اختر الدوله» از نوشته ی شاه پیداست تمام تشریفات سلطنتی را از یاد برده و درست در نقش آقای فوتو به این سو و آن سو می دود تا عکس بگیرد و خاطره ی این مراسم را با عکس های خود ماندگار کند.
اینک این شما و این دستخط سلطان صاحبقران در روز نامزدی «عزیزالسلطان» و «اختر الدوله» :
روز شنبه 5 شهر جمادی الاول:
این روزنامه ی با مزه ایست می نویسم.
امروز شیرینی خوران «عزیزالسلطان» با «اختر الدوله» بود، بیست روز بود الی دیروز که لاینقطع باران می بارید. الحمدلله امروز آفتاب و ابرهای لکه لکه و هوای گرمی بود، اما دندان من درد میکرد، همان دندان پدر سوخته جلو بالائی، حالا چند روز است درد میکند. دیشب الی صبح درد کرد، امروز یعنی بهتر بود، خلاصه صبح که برخاستم رفتم پائین اطاق خواجه ها ، «امین اقدس» ، کنیزها و غیره بودند، همه رخت های خوب پوشیده بودند، «عزیزالسلطان» ماشاء الله صبح زود برخاسته بود، با رخت کم حوض حلبی بزرگی را از نارنجستان «امین اقدس» کشیده آورده بود. از حوض آب می آوردند می ریختند توی حوض حلبی، ملیجک خودش با آفتابه آب می آورد، رفتم پائین گفتم رخت زیادی به او پوشاندند، آمدم بالا آب سرد کرده بعد رخت پوشیدم، «حاجی حیدر» آمد، ریش تراشید، دندانساز آمد، پنبه عوض کرد، رفتم پائین، دو چادر پوش( خیمه سلطنتی ) گلی چند روز است زده اند، چادر ترمه و زری زده بودند. میز خوبی چیده بودند، از میوه و شیرینی و غیره و چائی و قلیان. تماشا کردم، بعد رفتم بالای اطاق تالار قدم خودمان شیرینی و اسباب مجلس چیده بودند که زنهای معتبرین و غیره از پنج به غروب مانده آنجا باید بیایند بنشینند، فرستادم اسباب عکس جدید فوری را بیاورند. مطرب های زنانه، کورها، «حاجی قدم شاه» و غیره خیلی بودند، عکس آنها را عکس چادر و میز را، کنیزها، زنها، خواجه ها که توی حیاط بودند انداختم، «عزیزالسلطان» هم راه میرفت یک جعبه ی عکس هم دست او بود، عکس می انداخت. بعد رفتم اطاق برلیان نهار خوردم، بعد از نهار «امین السلطان» ، وزیر خارجه ، نایب السلطنه آمدند. «امین الملک» هم بود، بعضی فرمایشات شد، «مجدالدوله» دو روز است تب می کند ، «فخر الدوله» هم اندرون نیامده بود، بعد برخاستم رفتم اندرون باز اسباب عکس را آوردند، خیلی عکس های جور به جور انداختم. جمعیت زیادی از زنها و غیره بودند، حیف که دندان من درد می کرد، کسل بودم، خلاصه خواجه ها قرق کردند، خوانچه، موزیکان، نقاره چی، سازنده چی های مردانه ی اسمعیل و غیره آمدند. قدری هم عکس آنها را انداختم. «امین السلطان» ، «صاحب اختیار» ، «ساعد الدوله» ، پیشخدمتها و غیره هم آمده ، در چادر دور میزی روی صندلی نشستند. خلاصه پسر نایب السلطنه «شاهی اشرفی» توی دوری (بشقاب) گذاشته بود آورد، پاشیدم ، زیر پله، زنها و غیره ریختند تماشائی داشت. عکس آنها را هم انداختم. بعد «اخترالدوله» را با دایره و غیره از اطاقش آوردند بردند بالا، توی مجلس. «عزیزالسلطان» هم توی مجلس بوده است. خیلی با مزه بوده است، انشا الله مبارک است، رفتم بیرون یک راست به اطاق آبدارخانه، چای، انار خورده، نماز کردم، بعد رفتم باغ میدان، سه گنجشک، یک توکا زدم. یواش یواش آمدم اندرون، «عفت السلطنه» ، بانوی عظمی، «فروغ الدوله» و غیره و غیره خیلی بودند . رفتم بالا خانه ی خودم نشستم. «عفت السلطنه» هم نشست. بانوی عظمی و «عفت السلطنه» و «فروغ الدوله» با هم حرفشان شد، می خواستند جنگ شدیدی بکنند، نهیب زدم، ساکت شدند.
امروز در ورود به اندرون خواجه ی سیاه «فروغ الدوله» گویا با چوب به سر اسب کالسکه چی بانوی عظمی، میزدند. کاری کرده بوده است که این ها خیلی جر آمده بودند، بعد در اندرون، خواجه ی «فروغ الدوله» را یک طوری گول زده برده بودند بیرون و جمع شده بودند، زیاد زده بودند و ول کرده بودند، این گفتگوی بی مزه برای این بوده است، حالا هم که شب است در اطاق بالاخانه اندرون نشسته، روی صندلی مینویسم. «فروغ الدوله» و همه ی زنهای ما و غیره دور ما نشسته چرند زیادی می گویند، دندان من هم درد میکند. امروز الحمد لله خیلی خوش گذشت و جمعیت زیادی بود.