رفتن به محتوا رفتن به فوتر

تاریخچه بریگاد و دیویزیون قزاق 21

«مقرب السلطان پالکونیک قزاقخانه1

به عهدۀ شما محول میشود که قزاقها را احضار و در شهر به  گشت بگمارید  که  از  بروز اغتشاش  جلوگیری  به  عمل آید. انشا الله  عصر به  شهر می آییم. به حمد الله طوری نشده  و ذات  شهریاری کاملاً سلامت  میباشند.»  در ضمن  قاصد مزبور پیغام شفاهی صاحب  جمع را نیز ابلاغ نموده که به دستور صدراعظم  باید بلافاصله به  دربار حضور یابم  تا  دستخط  شاه به خود من داده شود. مأمورین را در پی افسران قسمتها فرستاده، برای احتراز از اغتشاش و جلوگیری از اشاعۀ شایعات مخاطره  آمیز در این ساعات بحرانی که در تهران نه شاه بود و نه صدراعظم و نه اکثر وزرا ( که عده ای به همراه شاه بودند و عده ای به مناسبت روز جمعه برای زیارت اماکن مقدسه و یا به منظور گردش از شهر بیرون رفته بودند) امریۀ زیر را صادر نمودیم: به اطلاع عامه برسانید که سفیرکبیر دولت عثمانی که قرار بود چند روز دیگر به تهران وارد گردد برخلاف انتظار، ساعتی بعد به تهران وارد خواهد شد. نظر به اینکه در حال حاضر در شهر تهران نفرات قشونی آماده برای استقبال حضرت اشرف «منیف پاشا» سفیرکبیر عثمانی وجود ندارد لذا اعلیحضرت همایونی چنین مقرر فرمودند که به فوریت کلیۀ نفرات قزاقخانه را که به من سپرده شده است جمع آوری و با توپخانه و موزیک و تحت ریاست شخص اینجانب فی الفور به استقبال سفیرکبیر بشتابیم.  در عین حال که امریه را به امیرتومان «مارتیروس خان» رئیس  ستاد  بریگاد دیکته  مینمودم  گزارش  زیر  را  به  سفارت  دولت امپراطوری  روس  فرستادم:

الساعه پیشخدمت شاه از« شاه عبدالعظیم » سواره رسید و کاملاً محرمانه اطلاع داد که اعلیحضرت در« شاه عبدالعظیم »بوده و با «رولور» به او سوءقصد شده و بنا به اظهار پیشخدمت، گلوله به ران شاه اصابت نموده است. صدراعظم بلافاصله به سه نفر؛ «سردار اکرم»، «نظام الدوله» و این جانب مأموریت داده است که تدابیر لازم برای حفظ انتظامات اتخاذ و به کلیۀ نفرات فشنگ داده شود. من تقاضا نمودم صریحاً معین گردد که دستورات چه کسی را من وظیفه دارم اجرا نمایم. پیشخدمت چنین پاسخ داد که فقط  اوامر صدراعظم را!  من توسط پیشخدمت پیغام دادم که این دستور حضرت اشرف را به پیغام شفاهی، اکتفا  و اجرا خواهم کرد؛ زیرا فرصتی نیست ولی دستورات بعدی بایستی کتبی و به امر و امضای «صدراعظم» به من ابلاغ گردد. احترامً تقاضا دارد درخصوص اشکالاتی که به احتمال ممکن است پیشامد کند و همچنین در این باب که آیا موظف هستم اوامر وزیر جنگ را کماکان اجرا نمایم یا اینکه منحصراً از صدراعظم دستور دریافت نمایم، تعلیمات لازم به اینجانب داده شود. الساعه صاحب جمع؛ برادر صدراعظم از «شاه عبدالعظیم» سررسیده و ما را به دربار احضار نموده است. پس از ارسال گزارش به سفارت دولت امپراطوری روس، تا موقع جمع آوری کلیۀ نفرات قزاق از چهارگوشۀ شهر که به مناسبت روز جمعه با اشکالات توأم بود، خود به سوی قصر سلطنتی شتافتم. وقتی به قصر رسیدم شاه را به تهران آورده بودند. معلوم شد که جنرال پیشخدمت، فقط چند دقیقه جلوتر از شاه به نزد من رسیده و شاه را نیز بلافاصله در کالسکه به تاخت به شهر آورده اند. هرچه به قصر نزدیکتر میشدم آشفتگی و اضطراب بیشتر محسوس میگردید. نه فقط دروازۀ ارک بلکه درهای ورودی به قصر نیز نگهبان نداشت. در دقایق اول، حراست دربار فقط به عهدۀ قراولان داخلی فوج مازندران (سوادکوه) و نزدیکان صدراعظم بود.

پس از من «اسکادرون» مختلط قزاق سررسید که از نفرات همۀ قسمتها که زودتر آماده شده بودند تشکیل داده شده بود. قسمتی از اسکادرون را بلافاصله برای حراست سفارت امپراطوری روس، در صورت بروز اغتشاشات اعزام نمودم سپس صاحب منصبان ارشد دولتی یکی پس از دیگری به دربار جمع شدند. از نمایندگان سفارتخانه های خارجی، اولین کس، مترجم سفارت انگلیس دکتر «اسکالی» سر رسیدند. به موجب  دومین دستور قطعی« صدراعظم »، کلیۀ درهای ورودی حیاطهای وسیع و عمارات سلطنتی را محکم بسته و قفل نمودند؛ به استثنای تنها درِ ورودی جنوبی قصر که آن هم فقط به حیاط بیرونی که بنای هیئت وزرا، قسمتی از وزارت خارجه و اقامتگاه « حاجب الدوله » قرار دارد و به وسیلۀ در محکم و مشبکی از اولین حیاط دربار جدا شده است، کسی اجازۀ ورود نداشت مگر به دستور شخص صدراعظم و برادران وی؛ یعنی « امین الملک »و صاحب جمع. صدراعظم به محض اینکه چشمش به من افتاد مرا به کناری کشید و شخصاً ضمن دادن تعلیمات لازم، امر نمود که حفاظت شهر را به عهده بگیرم اما حفاظت ارک کماکان به عهدۀ سردار اکرم واگذار گردید. در ضمن این مذاکرات با صدراعظم که در این دقایق وحشتبار تمامی ابهت و متانت و حضور ذهن همیشگی خود را به نحو اعجاب آوری حفظ کرده بود، نایب السلطنه وزیر جنگ با سیمایی متوحش، پریده رنگ و حالتی خراب و چشمانی سرگردان و تأثرآور، از اندرون خارج گردید و در صحبت بر من پیشی جسته گفت؛ وحشت آور است. درست به قلب اصابت کرده.

اظهارات «نایب السلطنه» بسیار تکان دهنده بود ولی من به خود اجازه نمیدادم که دقیقه ای وقت تلف کنم. از این رو سکوت مرگبار را شکسته، به صدراعظم چنین گفتم؛ از این قرار غیر از اوامر کتبی که حتماً به مهروامضای حضرت اشرف صادر و ابلاغ خواهد شد اینجانب هیچگونه دستور دیگری را اجرا نخواهم نمود. صدراعظم از نظر نزاکت ولی با لحن مردد گفت؛ دستورهای والاحضرت «نایب السلطنه» را هم رعایت نمائید. این وضعیت باریک، بزرگترین مشکلی بود که برای من در تمامی این دورۀ بحرانی روی داد ولی تمامی سنگینی مسئولیتی را که به عهدۀ من محول شده بود در نظر آورده و با در نظر گرفتن خصومت پایداری که فیمابین «نایب السلطنه» و «صدراعظم» حتی در زمان حیات شاه برقرار بوده و اینکه شخصاً نیز اطمینانی به« نایب السلطنه »نداشتم بدون اندکی تردید همان جا اعتراض کردم و گفتم؛ در وضع موجود، من نمیتوانم از دو مقام دستور بگیرم بنابراین تقاضا دارم در همین ساعت به طور قطعی معین فرمائید به چه شخصی جهت دریافت اوامر بایستی مراجعه نمایم؟  «نایب السلطنه» مطلب را دریافته با بی میلی گفت: آنچه شخصاً به عقلتان میرسد عمل کنید. این مصیبت مرا آنچنان در هم شکسته است که عقلم کار نمیکند. بهتر آن است که به حضرت اشرف صدراعظم مراجعه نمایید.

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.