مقرب السلطان پالکونیک قزاقخانه
قبلاً سردارافخم «وکیل الدوله» که طرفدار و محبوب القلوب «نایب السلطنه» و به وسیلۀ وی از هیچ به شأن و مقام رسیده است، از طرف «صدراعظم» برای صدور دستوراتی احضار گردیده بود. وی همان موقع که قرار شد به نزد «نایب السلطنه» بروم، سر رسید. من پیشنهاد نمودم که «سردارافخم» نیز همراه من بیاید. رونوشت تلگراف را دست او دادند و متفقاً ساعت ده شب به حضور «نایب السلطنه» رفتیم. او را در حال زاری یافتم. آنچنان ترس بر او مستولی شده بود که بریده بریده سخن میگفت و کلمات فرانسه و فارسی را مخلوط میکرد. حضور من ظاهراً وی را متوحش ساخته بود ولی من هرچه زودتر او را از نگرانی بیرون آوردم؛ به خصوص که به تنهایی فقط به همراهی «سردارافخم» به حضور وی رفتم. «سردار افخم» تلگراف شاه را به «نایب السلطنه» تسلیم نمود که در آن تلگراف در درجۀ اول با ابقای «صدراعظم» به سمت «فرمانروا» در ایران اشاره و متذکر شده بود که کلیۀ مأمورین دولتی اعم از وزراء و غیره و همچنین شاهزادگان موظف هستند کلیۀ عرایض خود را به وسیلۀ «صدراعظم» به عرض برسانند. تأمل نمودم تا «نایب السلطنه» سه بار تلگراف را مرور کرد، سپس به طور موجز ولی قاطع، او را حالی کردم که کناره گیری سریع وی از کاخ، همه را به شگفتی درآورده و سوءاثر بخشیده است؛ به خصوص که از استفسار و جویا شدن شاه جدید در خصوص «نایب السلطنه» از مضمون تلگرافی که اینک تقدیم شده، پیداست که شاه جدید مایل است که اولاً «نایب السلطنه» در چنین روزهای سخت و نگران کننده، انزوا اختیار نکند؛ ثانیاً موضع کاملاً روشن و مشخصی اتخاذ نماید؛ ثالثاً بلا شرط از «صدراعظم» اطاعت نماید. «نایب السلطنه» در جواب، اظهار نمود که خدا گواه است شخصاً به شاه جدید تلگراف فرستاده است و در صورت تردید میتواند قبض تلگراف را نشان دهد. پس از آن سر به گوش من نهاده شروع به نجوا نمود که حالا دیگرهمه چیزبرای من تمام شده… من نمیدانم «صدراعظم» با من چه معامله ای خواهد نمود. نمیدانید او چگونه دشمن خونی من است… حالا دیگر تنها امید من به روسیه است. به کاردار از قول من بگویید که من به حمایت روسیه پناهنده میشوم. از این ساعت من کاملاً خود را در اختیار روسها میگذارم. فقط زندگانی من، خانوادۀ من و اموال مرا تأمین نمایند. من سکوت اختیار کرده بودم، «نایب السلطنه» پریشان شده، بالاخره گفت: چرا سکوت میکنید؟ آخر بگویید تکلیف من چیست؟
در پاسخ او گفتم: آنچه مأموریت داشتم به عرض حضرت والا برسانم، به عرض رساندم. نظریۀ شخص من در این جا مورد ندارد. اگر چنانچه مایل باشید از جانب شما مطلبی به اطلاع آقای کاردار برسانم، آنچه میل دارید، کتباً مرقوم دارید تا یکسره از اینجا به سفارت بروم. گفت: خیر از شما خواهش میکنم به خصوص نظریۀ خودتان را بگویید… من دارم دیوانه میشوم. آنگاه من گفتم: نه تنها شاه، بلکه نمایندگان روس و انگلیس هم صدراعظم را به فرمانروایی ایران شناخته اند. دربارۀ «والاحضرت» و «ظل السلطان» به هیچ وجه اسمی برده نشده. دیگر چه جای شک و تردید است؟ فوراً تلگرافی از طریق «صدراعظم» به شاه مخابره نمایید و بدین وسیله به اعلیحضرت و دیگران، فرمانبرداری خود را نسبت به اوامر ملوکانه که اولین اراده اش تعیین «صدراعظم» به فرمانروایی کشور بوده، به ثبوت برسانید. اگر میل مبارک باشد، تلگراف را مرقوم دارید، هم الان آن را به «صدراعظم» میرسانم. پس از این کلمات برخاسته به منظور خداحافظی تعظیم نمودم، ولی «نایب السلطنه» مرا نگاه داشته، گفت امروز حالم به کلی خراب است… جان در بدن نمانده است… فکرم اصلاً کار نمیکند… ولی فردا صبح تلگراف را میفرستم. از امیریه نزد کاردار روس رفته و گفت و گوی خود را با «نایب السلطنه» عیناً به اطلاع ایشان رساندم. وظیفۀ خود میدانم در اینجا متذکر شوم که تشویش «نایب السلطنه» با همۀ ناشایستگی و بزدلی اش، در مورد مقدرات خود، تا حدودی بی اساس نبود؛ زیراکه در ایران با فوت شاه، تمام فرزندان وی از صحنه خارج و فرزندان شاه جدید جای آنها یعنی جای عموهای خود را میگیرند. در این غائله، اگر فرزند شاه فقید یا برادر شاه جدید، رفتارش رضایتبخش باشد، معمولاً فقط مناصب و قسمتی از اموال خویش را از دست میدهد، در عین حال برای تضعیف موقعیت آنان، شاه از دادن مشاغل منفعتدار،خودداری و درعین حال عمداً آنها را میدوشد تا به کلی ورشکست شده و موقعیت خود را از دست داده، برای شاه جدید بی خطر شوند. آن وقت مشاغل درجه دو فرمانداری به وی محول مینمایند، اما اگر در حیات پدر خود با شاه جدید دشمنی ورزیده باشد، ممکن است عواقب وخیمی در انتظارش باشد. «ظل السلطان» و «نایب السلطان» در حیات «ناصرالدین شاه»، علناً با ولیعهد یعنی شاه فعلی در مقام دشمنی بوده، ضمناً نه فقط در پنهان داشتن این عداوت نکوشیده، بلکه مداوم توطئه مینمودند که خود به ولایتعهدی برسند.
نظر به اینکه در سلسلۀ قاجار بر تخت نشستن هریک از سلاطین، بدون اغتشاش و طغیان از طرف عموها و برادران شاه جدید و بدون خونریزی و چشم درآوردن و شکنجه کردن در سیاه چالها و دست کم بدون مصادرۀ کلیۀ اموال منسوبین و مدعیان شاه تازه، به سامان نرسیده است، «نایب السلطنه» فقط در صورتی میتوانست آسوده خاطر باشد که مطمئن بوده باشد شاه جدید نسبت به وی نهایت درجۀ مروت را به خرج خواهد داد. اما «نایب السلطنه» چه تضمینی دارد که شاه جدید واقعاً چنین خواهد بود یا آنکه اطرافیان شاه در او ایجاد سوءظن و عداوت نخواهند نمود؟ رفتار اولیۀ «نایب السلطنه» به محض اطلاع از قتل شاه مبتنی بر همین اندیشه ها بوده است. توضیح اینکه روز قتل شاه، «نایب السلطنه» در «شاه عبدالعظیم» حضور نداشته، وقتی یکی از منسوبان وی که همراه شاه بوده، به نزد وی تاخته و اولین بار خبر گلوله خوردن شاه را به وی میدهد. «نایب السلطنه» که در این وقت، مشغول تنظیم رقعه های دعوت برای جشن بوده است، دست از کارها کشیده و به احتمال قوی برای جمع آوری گنجینه های گردآورده اش به تعجیل خود را به حرمسرا میرساند. (حرمسرایی که علاوه بر قصر و حرمسرای اختصاصی خود در امیریه داشته است.) پس از نیم ساعت هنگامی که «مجدالدوله» داماد «نایب السلطنه» وارد و خبر قطعی کشته شدن شاه را به وی میدهد، «نایب السلطنه» فوراً کالسکه طلب نموده و یکسره به امیریه میرود، به قصد اینکه دیگر از آنجا به دربار برنگردد! و موقعی به دربار مراجعت میکند که دو قاصد پیاپی به امیریه آمده، اطمینان داده بودند که شاه زنده است و به شهر مراجعت نموده است. دربارۀ «ظل السلطان» هم میتوان گفت مدتها قبل از قتل شاه، لااقل مدت سی سال چه در دوران سلطنت شاه سابق چه شاه فعلی در نظر کلیۀ سفرای خارجی و «صدراعظم» و به طور کلی در نزد کلیۀ طبقات ملت، بزرگترین محل خطر شناخته شده است ولی خوشبختانه فعلاً در سایۀ خواست فوق العادۀ خود او و فراهم گردیدن شرایط مساعد از خارج، وضع «ظل السلطان»عجالتاً به سامانتر و رو به راهتر از«نایب السلطنه» میباشد. در نوزدهم آوریل به «ظل السلطان» نیز مانند «نایب السلطنه» خبر قتل شاه فوراً داده نشده، بلکه اطلاع داده بودند که شاه زخمی شده و «ظل السلطان» در پاسخ با شرح مبسوطی، صمیمانه اظهار دلسوزی نموده است. به سایر حضوریافتگان در دربار یعنی به مقربترین کسانی که مورد اعتماد بودند، خبر فوت در ساعت چهار بعدازظهر داده شده، به ولیعهد و «ظل السلطان» نیز در همان ساعت ولی دیروقت، تلگرافهای دوم مخابره شد که شاه زخمی نشده بلکه کشته شده است.
«ظل السلطان» به محض دریافت تلگراف، برخلاف انتظار، بلافاصله به شاه جدید در تبریز تلگراف میکند که او اصلاً تصور نمیکند که شاه مرده، بلکه فقط اسم عوض شده است. «ناصرالدین» شاه بوده و اکنون «مظفرالدین شاه» است و از آن دم که «مظفرالدین شاه» بر اریکۀ سلطنت تکیه زند وی از حقوق خویشاوندی منصرف و خود را نه برادر شاه و نه حتی شاهزاده میشمارد، بلکه غلام خانه زاد اعلیحضرت میباشد. اگر امر شود که در اصفهان بماند میماند، اگر امر شود که به تبریز برود میرود، اگر امر شود به تهران بیاید می آید، اگر امر شود که از کلیۀ مناصب خلع شود، قبول و خانه نشین خواهد شد. علاوه بر آن از شاه استدعا مینماید که در صورت ابقای وی در حکومت اصفهان، خلعت برای او فرستاده شود تا مردم بدانند که مورد مراحم ملوکانه میباشد. ضمناً تلگرافی نیز به «صدراعظم» مخابره و در آن مراتب اطاعت خود را اعلام و تقاضا مینماید که او را شاهزاده نشمارند، بلکه یکی از مطیع ترین نوکران شاه و از زیردستان «صدراعظم» بدانند. چه امری «ظل السلطان» را وادار نمود که چنین کند؟ آیا فراست ذاتی و اطمینان به اینکه اگرهم تاج و تخت را بخواهد، دوامی نخواهد آورد یا شناسایی شاه جدید از طرف روس و انگلیس؟! یا توصیۀ پنهانی انگلیسی ها که با اوضاع فعلی، مطیع سلطان قانونی باشد؟ اینها مطالبی است که تا زمانی که مقدوراست، شاید مکتوم بماند. به هر تقدیر «ظل السلطان» با روشن بینی و رویۀ عاقلانۀ خود، در عین حال هم شاه جدید و هم «صدراعظم» را لااقل در اوایل امر به سوی خود جلب نمود. میگویند «ظل السلطان» حتی به عنوان باج، پنجاه هزار تومان برای مخارج مسافرت شاه جدید از تبریز به تهران حواله کرده است. سایر شاهزادگان یعنی «جهانسوز میرزا»ی فرتوت پسر «فتحعلی شاه»، برادران شاه «ملک آراء»، «رکن الدوله» و «عزالدوله» و فرزندان شاه «سالارالسلطنه» و «رکن السلطنه» و یک طفل چهارساله، به طور کلی همۀ منسوبین شاه جدید(چه پدری، چه مادری) یک نسل به عقب رفتند و هیچ یک عرضه ای ندارند که خطری از ناحیۀ آنان مترتب باشد و اولاد ذکور و اناث شاه جدید، جای فرزندان شاه فقید را گرفته و وارث مقامات آنها میشوند. در شهر آرامش برقرار است و اجحافات شاید هم کمتر از زمان حیات شاه و حکومت «نایب السلطنه» باشد؛ زیراکه پلیس از قزاقها ملاحظه دارد و صاحبان مناصب و اعیان از قدرت و خشونت «صدراعظم» میترسند. وظایف وزیر جنگ را در حقیقت خود «صدراعظم» ایفا مینماید. کلیۀ دستورها به پادگان شهر از ناحیۀ «صداعظم» مستقیماً به «سردار اکرم»(که به احتمال قوی نامزد شغل وزارت جنگ می باشد) و من (کاساکوفسکی) صادر میگردد.»