25 سال پیش که در معیت استاد «عنایت الله رضا» که در حکومت فرقه دموکرات معاون نیروی هوایی بود مشغول بررسی های تاریخی بودیم و شادروان «یحیی ذکا»، دکتر «عبدالحسین نوایی» ،«کیانفر»، مرحوم «پسیان» سردبیر اطلاعات در سالهای بحران و گروهی از جوانان خوش فکر و پژوهشگر نیز به ما پیوسته بودند از زنده یاد «عنایت الله رضا» تقاضا کردم که در مورد ماجرای فرقه با انجام مصاحبه ای موافقت نماید .آن روزها آن مرحوم از سوی چپی ها تحت فشار بود پس از اصرار زیاد من قبول کرد که مصاحبه ای داشته باشد و این امر را به ذکر نکردن نام خود مشروط کرد. قرار بر این شد که به جای نام ایشان از عبارت (فرد مطلع) استفاده شود . ایشان این امر را مشروط بر آن داشتند که نامی از ایشان برده نشود و به جای آن نوشته شود فرد مطلع و من چون قصد ثبت آن وقایع را در تاریخ داشتم، آن را پذیرفتم و چندین جلسه من با ایشان مصاحبه کردم و هم زمان قصد انتشار آن مصاحبه را داشتم، لیکن به دلایلی جمع ما فروپاشید و من موفق به انتشار آن نشدم حقیقت این است که در مورد قضایای آذربایجان کتابهای مختلف نوشته شده و شاید در سالهای بعد از مصاحبه مرحوم رضا مطالبی در این زمینه ایراد نموده باشد. ولی چون این مصاحبه را پس از آنکه انجام شد استاد به خط خود نوشته و در آرشیو این نگارنده موجود است اکنون پس از گذشت 25 سال به این امید که در آن مطالب ناگفته ای وجود داشته باشد برای آگاهی نسل جوان در این سایت منتشر می کنم و این نکته را میدانم که سایت جای دراز نویسی و اطاله کلام نیست، ولی چون خواندن این خاطرات نشانگر آن است که میهن ما در گذر زمان چه بحرانهای بزرگی را پشت سر گذاشته تا لب پرتگاه رفته و سرفراز بازگشته است . این گزارش برای ثبت تاریخ و آگاهی بیشتر نسل جوان است که قدر استقلال میهن خود را بدانند به ویژه آنکه اکنون که 76 سال از آن تاریخ می گذرد دست اندرکاران آن وقایع از «استالین» و «ترومن» و «پیشه وری» و «غلام یحیی» و شاه و «قوام» همگی روی در نقاب خاک کشیده اند و جوانان امروز باید این وقایع را بدانند و از دستبردهای اجانب و شیوه های تسلط آنها به ملت های مظلوم آگاه شوند:
اینک متن مصاحبه:
سوال: شما خودتان با توجه به این که حدود یک سال با «پیشهوری» همکاری داشتید، در مورد او چه قضاوتی میکنید و چه نمرهای به او میدهید؟
فرد مطلع: قضاوت کردن کار مشکلی است و به همین سادگی نمیشود قضاوت کرد. متاسفانه بعضی از روشنفکران ما (اگر اهانتی نشود) بیشاز حد به پندارهای شخصی خود بها میدهند و پندارهای خود را اوج اندیشۀ بشری میدانند و بعد بدون هیچ دقت و ممارستی داوری میکنند و حکم صادر میکنند. این داوری معقول نیست و بسیار ضربهزننده و مخرب است. بنده معتقدم کلیۀ جوانب سیاسی، روانی و شخصی را باید در نظر گرفت و در مجموع، من به «پیشهوری» نمرۀ خوب و مثبتی نمیدهم. البته «پیشهوری» هم مثل خیلیهای دیگر، لحظات انسانی و انساندوستانه در زندگیاش بوده؛ مثل «هیتلر» و «موسیلینی» و … ولی باید خط مشی کلی را مورد نظر و اساس کار قضاوت قرار داد. با توجه به این مسائل، بنده به «پیشهوری» نمرۀ درخشان و مثبتی نمیدهم.
سوال: شایعۀ کشتن «پیشهوری» تا چه حد صحت دارد؟
نمیتوانم بهطور قطع بگویم واقعاً همینطور بوده یا نه؛ مثلاً آقای «علی توده» در کتاب خودش مسائلی را عنوان کرده و حتی از جراحتهای «پیشهوری» ناشی از حادثۀ رانندگی صحبت کرده، در صورتی که تمام گفتههایش دروغ محض و بیاساس است. در حادثۀ رانندگی و تصادفی که فقط به علت خوابآلودگی رانندۀ پیشهوری رخ داد و بیهیچ علت دیگر، «پیشوری» جلو و «قلیاف» (کنسول قبلی تبریز و سرهنگ و معاون ک.گ.ب) که بعد از رفتن ما به شوروی مجدداً به شغل قبلی خود یعنی معاونت ریاست ک.گ.ب جمهوری آذربایجان برگشت و «غلام یحیی» در عقب نشسته بودند. وقتی تصادف رخ میدهد، «قلیاف» در اثر ضربه، پایش میشکند، «غلام یحیی» به سرش ضربه خورده و دندانهایش میشکند و کمی هم پای چشمش کبود میشود و مسئله دقیقاً همین بود و بس و «پیشهوری» و راننده هیچ جراحاتی برنداشته و کاملاً سالم بودند. شاهد مدعا هم این حکایت است که الان برایتان میگویم تا روشن شود صحبتهای «علی آقای توده» بیاساس است. «حسن نظری غازیانی»؛ یکی از افسران تودهای که چند سال پیش در برلین درگذشت، یک جلد کتاب خاطرات هم دارد که میگوید: «عصر همان روزی که این اتفاق میافتد، او به همراه چند نفر دیگر به عیادت «پیشهوری» در بیمارستان رفتند. در آن موقع، «پیشهوری» سالم بوده و هیچ علائمی از زخم و جراحت نداشته و آنطور که خودش (پیشهوری) میگوید، فقط محض احتیاط که یک وقت خونریزی داخلی نکند، در بیمارستان بستری میشود ولی فردای همان روز خبر آوردند در اثر خونریزی داخلی فوت کرده و همین مسئله باعث شد که عدهای بگویند او را کشتهاند و عدهای دیگر اینطور فکر نکنند، ولی بنده واقعاً نمیتوانم نظر صریحی بدهم که حتماً او را کشتهاند یا خیر.»
توجه شما و خوانندگان روزنامه را به نوشتههای دکتر «نصرتالله جهانشاهلو» جلب میکنم که از شهود ماجرا بوده است و لازم است این نکته را اینجا بگویم که علت همسفر شدن این سه نفر از این قرار بوده که دولت شوروی قصد داشت که نیروهایی که با «پیشه وری» از مرز گذشته و به قفقاز رفته بود؛ بهخصوص سربازها را با یک عده از آدمهای خودشان مسلح کرده و برای فعالیت های پارتیزانی و فعالیتهای خرابکارانه به ایران بفرستند. این مسئله مربوط به زمان «استالین» میشود، زمانی که ما تازه رفته بودیم به شوروی، زمانی که ما تازه به آنجا رسیده بودیم، در مناطق مرزی به ما جا و امکانات دادند و بعد افسرها را یکییکی مورد بررسی و مطالعه قرار دادند تا هر یکی را به مراکز مختلف و مورد نظر خودشان بفرستند؛ مثلاً به خود بنده که خلبان بودم گفتند که شما را میفرستیم مدرسۀ عالی خلبانی نیروی هوایی شوروی.
ویژهنامه: و این کار را کردند یا پشیمان شدند؟
پشیمان نشدند. سیاست عوض شد. یکمرتبه سیاست شوروی عوض شد؛ یعنی ابتدا ما باید بازمیگشتیم به ایران و میجنگیدیم. حتی میخواستند هواپیما را در اختیار ما قرار دهند؛ بهطوری که «پیشهوری» هم برای سرکشی به فداییها و تشکیلات مستمر در مناطق مختلف مرزی آنجا رفته بود. قرار بود کارهایی مانند عملیات کمونیستها در یونان و هند و چین انجام شود اما بعد نظرشان عوض شد.
ویژهنامه: این تشکیلات قابل اهمیت بود. تعداد افرادی که باید در عملیات پارتیزانی و گوریلایی شرکت کنند، چند نفر بودند؟
تشکیلات قابل اهمیتی بود. روسها به آنها (فداییها) در مناطق مرزی مختلف، امکانات داده بودند و در حدود سههزار نفر آماده کرده بودند. اگر خاطرات دکتر «جهانشاهلو» را از نظر بگذرانید، ملاحظه میکنید که رادیوی مخفی فرقۀ دموکرات که بعدها صدای ملی شد هم در آن زمان راهاندازی شده بود.
سوال: نقش «غلام یحیی» که او را ژنرال میخواندند، در دوران مورد بحث چه بود؟ باز هم فرماندۀ ارتش بود؟
فرماندۀ فداییها و چریکها بود؛ چون در آن زمان نیروهای نظامی دو دسته بودند؛ یکعده چریکها و یکعده هم نظامیها بودند. ارتش منطقه، تحت نظر افسرهای مختلف ایرانی اداره میشد. البته ایرانیهایی که تحت تعلیم و نظارت و مشاورت مستشاران روسی عمل میکردند و از آنها دستور میگرفتند. یکی از این افراد، «حسن نظری»، یکی «فروغیان» و یکی هم «اسدی» بود.
سوال: حال فرض کنیم که «پیشهوری» را واقعاً روسها کشتند، آیا شوروی از کشتن «باقراف»؛ رئیسجمهوری وقت آذربایجان شوروی و «پیشهوری» سودی هم میبرد؟
«پیشهوری» خیر. آخر «پیشهوری» کسی نبود که شوروی از کشتن او سودی ببرد اما «باقراف» قادر مطلق جمهوری سوسیالیستی آذربایجان بود.
سوال: کمی درمورد «باقراف» بفرمائید. آیا شما شخصاً او را دیده بودید؟
بله دیده بودم. عرض کنم که «باقراف» یکی از کسانی بود که با حزب مساوات قفقاز همکاری داشته و اصلاً ایرانیتبار هم نبود و در عین حال دورانی با شالومیان و بلشویکها ارتباط داشته و عامل بلشویکها در درون مساواتیها میشود.
با «استالین» چطور؟
«استالین» آن موقع جزو سران حزب بلشویک بود و حتی «لاورنتی بریا»؛ وزیر معروف امنیت شوروی و جلاد «استالین»، آن موقع زیردست «باقراف» بود و بعدها بود که او (بریا) «باقراف» را به بالا کشید، درنتیجه «باقراف» یکی از افراد مورد اعتماد زمان بریا و در آن دوره، همهکاره بود. در دوران باقراف عدۀ زیادی از روشنفکران و شخصیتهای آذربایجانی رفتند و دیگر هیچوقت برنگشتند؛ یا مفقودالاثر شدند و یا عدهای از آنها به زندانهای سیبری تبعید و عدهای از آنها هم اعدام شدند.
«باقراف» پدر مردم آذربایجان شوروی و پدر معنوی مردم آذربایجان ما محسوب می شد؛ زیرا فرد بسیار مقتدری بود؛ حتی اعضا و دبیران کمیتۀ مرکزی با دیدن او بر خود میلرزیدند؛ بنابراین «پیشهوری» برای روس ها مطرح نبود. وقتی در سالهای بعد «باقراف» را محاکمه کردند، (آنطور که سرهنگ احمد شفایی در خاطراتش مینویسد) گفت: «بله، نه تنها باید من را اعدام کنید، حتی باید چهارتکه بکنید، چون این من بودم که آذربایجان ایران را میخواستم به اینجا ملحق کنم.» منظورش این بود که چرا قدرشناسی نمیکنند و بهجای آن قصد محاکمه و اعدامش را دارند.
دکتر عنایت الله رضا برای آنکه کلیه نکات مورد نظر ایشان بی کم و کاست در مصاحبه آورده شود این مصاحبه را که آماده شده بود به خط خودشان در 60 صفحه بازنویسی کردند.
توضیح آنکه
بله این جمله را «باقراف» با صراحت در محاکمهاش میگوید. در این مورد، داستانها زیاد است. خانمی به نام «مینا پاشازاده» و آقایی به نام «فاضل» در رادیو باکو کار میکردند که مینا، گوینده، و فاضل، مترجم بود و هردوی اینها یک مقدار به لهجۀ آذربایجانیها واقف بودند. این خانم برای من نقل کرد اساسنامه و مرامنامۀ فرقۀ دموکرات آذربایجان را من و فاضل به زبان ترکی آذری شما (ایرانی) ترجمه کردیم. یعنی حتی اساسنامه و مرامنامۀ فرقه را هم آنها در شوروی تهیه کرده بودند و بعد به «پیشهوری» میدادند و موضوع از این قرار بود که ابتدا یک اساسنامه و مرامنامه تهیه کردند و دادند به «استالین» تا بخواند و نظر دهد. او هم گفته بود اینها شبیه به اساسنامه و مرامنامۀ مساواتیهاست. باید تغییر کند. درنتیجه آنها تغییر داده بودند و بعد از تغییر و تایید «استالین»، آن را به زبان ترکی آذری ما ترجمه کردند و فرستادند برای «پیشهوری». پس ملاحظه میفرمائید که حتی اساسنامه و مرامنامۀ فرقۀ دموکرات آذربایجان ایران در روسیه تهیه و تصویب شد. بنابراین باید این جنبههای «پیشهوری» را هم دید.
آیا «پیشهوری» در زمان «رضاشاه» گرایشهای مذهبی هم داشت؟
اصلاً و ابداً، این دروغ مطلق است. به هیچوجه گرایشات مذهبی نداشت. البته در زمان «رضاشاه» دورانی که در زندان قصر به سر میبرد، بنا به شهادت چندتن از زندانیان مدتی نماز میخواند اما برای مدتی کوتاه، احتمالاً در دورانی که محاکمه میشد و فکر میکرد او را به اعدام محکوم خواهند کرد.
سوال: در آذربایجان در دوران فرقۀ دموکرات به غیر از «غلام یحیی» چه کسان دیگری از مهاجرین بودند؟
در هیات وزیران و کمیتۀ مرکزی فرقۀ دموکرات از مهاجرین کسی نبود؛ چراکه «پیشهوری» اصلاً جرات قرار دادن مهاجرین را در ردههای بالای حزب نداشت؛ بهخاطر آن که مردم آذربایجان پذیرای چنین چیزی نبودند؛ یعنی مهاجرین در آن زمان در میان مردم خیلی منفور بودند؛ مثلاً «غلام یحیی» را بهعنوان فرماندۀ فداییها آورده بودند نه مسئول دولت. او در دولت آذربایجان کارهای نبود ولی وزیر جنگ کاویان بود که مهاجر نبود و اهل تبریز و نانوا بود و معروف بود به «مشهدی جعفر». البته بعدها که وارد این ماجرا شد، نانوایی را کنار گذاشت.
اصولاً «پیشهوری» چون احساسات مردم آذربایجان را نسبت به مهاجرین درک میکرد، سعی داشت کسانی را که به حزب توده وابسته نباشند (البته به غیر از دکتر «جهانشاهلو»؛ چون او خودش از حزب، سرخوردگیهایی داشت) وارد دولت کند؛ مثل «زینالعابدین قیامی» و یا «الهامی» که بهعنوان وزیر دارایی [انتخاب شده بود]، یک نفر دیگر که مهاجر نبودند ولی در درجات پایینتر و کارهای اجرایی. از مهاجرین کسانی بودند و اتفاقاً موثر هم بودند؛ بهعنوان مثال «عباس پناهی» که رئیس ادارۀ پلیس سیاسی (آختاریش) آن موقع [بود] از مهاجرین بود و امثالهم. «پیشهوری» اصرار داشت که از آذربایجانیهای محلی و آنهایی که خیلی هم به حزب توده گرایش نداشتند، عناصری را به سمت خود بکشد. باید توجه داشت که در ظاهر قضیه که هیات دولت بودند از مهاجرین کسی پستی نداشت ولی در دورههای پایینتر که در واقع، کار هم دست آنها بود، از مهاجرین بودند. فقط از میان وزرا آن موقع (حکومت پیشهوری) وزیر کشور دکتر «سلامالله جاوید» بود که از مهاجرین قدیمی و شناختهشده بود و بعد هم استاندار آذربایجان شد.
سوال: آنطور که من یادم میآید، مهاجرین در زنجان در نظر مردم، بیگانه شناخته میشدند. شما چه چیزی در مورد واکنش مردم تبریز نسبت به مهاجرین به یاد دارید؟
برایتان ماجرایی تعریف میکنم تا به نظر و واکنش مردم نسبت به مهاجرین پی ببرید. خانۀ سروان «حسن نظری غازیانی» از افسران پیوسته به فرقۀ دموکرات در تبریز با ما یکی دو کوچه فاصله داشت و سر کوچۀ آنها یک بقال بود که حسن نظری هر روز سفارشاتی از نظر خواروبار و میوه به او میداد تا برای منزل ببرد و عصربهعصر هم پولش را میداد ولی در همان کوچه یک مهاجر به نام سلطان [سروان] «بشکون» بود که میآمد این بقالی و اجناس آن را به هم میریخت و او را تحقیر میکرد و میرفت تا این که روز سقوط فرقه رسید و تبریز شلوغ شد. همین «حسن نظری» تعریف میکند که: «من از میانه آمده بودم (او در واقع بانک میانه را زده بود و آمده به تبریز تا یک مقدار پول به زن و فرزندش بدهد و بقیه را بردارد و برود.) دیدم بقال آمد جلوی من و گفت همه فرار کردند و رفتند ولی شما روی سر من جا دارید اگر مشکلی دارید بیایید خانۀ من، مگر از روی نعش من رد شوند تا شما را دستگیر کنند. من تشکر کردم و رفتم ستاد ارتش قزلباش تا خبر بگیرم (چون از همهجا بیخبر بودم) وقتی به ستاد ارتش قزلباش رسیدم دیدم لباس رئیس کمیتۀ حزب در ارتش، خونین است، گفتم چه شده؟ گفت آن بقال سر کوچه یادت هست؟ او و چند نفر دیگر ریختند سر من و تا توانستند مرا زدند. مشاهده میفرمائید که با مهاجرین چطور رفتار کردند، حتی با آن افسر. تازه این یک نمونۀ کوچک است.
سوال: افسرهایی که از ایران رفتند، از نظر آنها (شورویها) تا چه حدود مورد اطمینان بودند؟ با آنها چه رفتاری شد؟
بله، اتفاقاً افسرانی که از تهران رفته بودند، خیلی مورد احترام مردم بودند؛ چراکه آنها از زن و بچههایشان دور بودند، دزدی نمیکردند و حتی جانفشانی و فداکاریهایی میکردند، در همان پادگان میخوابیدند، با همان حقوق ناچیزی که میگرفتند میساختند. همانطور که گفتم روزی یک وکیل دادگستری به من گفت که تنها آدمهای پاک آذربایجان شما افسران هستید.
سوال: «پیشهوری» برخوردش با افسران چگونه بود؟
دقیقاً به دو شکل بود، جالب این است که افسرهایی که در زمان تصدی سرتیپ «آذر» در ستاد ارتش قزلباش آمده بودند (چون با آذر میانۀ خوبی نداشت و در واقع از او میترسید و حساب میبرد) با آنها بد بود ولی آنهایی که بعدها رفته بودند با آنها خوب بود؛ مثلاً با من بد نبود ولی باز هم برای من جای تعجب است که چرا با یک عده بد بود و با یک عدۀ دیگر خوب و چرا این تقسیمبندی را داشت؟ واقعاً نمیدانم.
سوال: در میان افسرانی که از تهران رفته بودند کسی بود که مانند «کامبخش» و امثالهم باشد؟
خیر، بالاترین شخص آنها سرهنگ «عبدالرضا آذر» بود که ارتباطی نداشت. «پیشهوری» آنقدر برای آذر بدگویی کرد تا این که باعث شد آذر را به شوروی تبعید کردند و بعد در آستانۀ حملۀ قوای دولتی به آذربایجان برگرداندند و بعد او را محاکمه کردند. کلاً «پیشهوری» از آذر هراس داشت. شنیدهام که آشنایی او با یک دختر لهستانی را که بیهوده شهرت پیدا کرده بود انگلیسی است و در سفارت انگلیس در تهران کار میکند، بهانه قرار داده بود.
سوال: سرنوشت افسران چه شد؟
آذر سالها بعد، پیش از انقلاب به ایران بازگشت و در ایران فوت کرد. «شقایی» که افسر توپخانه و دانشکده بود، بعد از انقلاب آمد و کاری با او نداشتند و در همینجا بر اثر کهولت مریض شد و مرد. «پیرزاده» در حال حاضر در ایران است ولی کاملاً از کار افتاده شده است. «سرهنگ نوایی» که در وقایع خراسان هم بود، به ایران آمد و در همینجا فوت کرد. اینها همه، نسل قدیمیتر از ما بودند. البته یک عده هم از حزب توده آمدند که گفته می شود است که اعدام شدند.
سوال: از آنهایی که آنجا مانده بودند، آیا افرادی هم بودند که در ماجراهایی مثل تصفیه های مختلف از جمله تصفیۀ «لادرنتی بریا» پس از مرگ «استالین» و … اتفاقی برایشان بیفتد؛ مثلاً اعدام شوند یا غیره (منظور افسران ارتش ایران است.)
سید جعفر پیشه وری
افسران ارتش ایران در زمرۀ کسانی نبودند که مشمول تصفیۀ شورویها شوند؛ به جز معدودی، مثلاً یکی «محمدزاده» بود که با «کیانوری» همدوره و دوست بود و آمد به ایران و بعد اعدام شد و دیگری «قبادی» بود (ستوان محمدی و ستوان قبادی بودند که سران حزب توده را در آذرماه 1329 از زندان فراری دادند.) «قبادی» چندسالی در آنجا زندانی بود بعد در زمان «محمدرضاشاه» آوردندش به ایران و در ایران زندانی شد. او هم در زندان روس به آنها فحش میداد و هم در زندان ایران به «محمدرضا» فحش میداد و چون جرمش از نظر شاه قابل بخشودگی نبود، اعدام شد و در روزنامهها خبر اعدامش را نوشتند. نفر دیگری که آمد به ایران، حکمتجو بود که برای فعالیتهای مخصوصی به ایران فرستاده بودند، حالا چه فعالیتهایی؟ واقعاً نمیدانم. البته در مورد او هم شایعاتی است که خود را در زندان کشته است و یا اینکه او را کشتند، باز هم درست نمیدانم. یکی دیگر از افسران گروه دوم که بعد از وقایع 28 مرداد به ایران آمد، خودکشی کرد؛ یعنی رگ زد و از طبقۀ چندم خانهاش خود را پرتاب کرد.) و بعضیها هم به خارج رفتند و در آنجا زندگی میکنند.
سوال: آیا در میان افسرانی که از تهران رفته بودند، یکدستی و همخوانی تا آخر وجود داشت و یا در میان آنان کسانی بودند که جاسوسی دیگران را بکنند و یا کارهایی از این قبیل؟
در اینباره باید توضیحاتی بدهم. بعد از واقعه شورش افسران خراسان آن عدهای که باقی مانده بودند را به شوروی فرستادند و بعد در آذربایجان این عده بهتدریج (که سه دسته بودند.) به ایران آمدند و در وقایع آذربایجان شرکت کردند. عدهای از این افسران در تهران دستگیر شدند که بنده، خودم جزو آنها بودم. بعد از دستگیری، ما را به کرمان فرستادند و در آنجا زندانی بودیم. بعد در دوران آغاز نخستوزیری «قوامالسلطنه» در زمستان 1324 ما را به تهران بازگرداندند. در آغاز سال 1325 کمیتۀ مرکزی تصمیم گرفت که ما را به تبریز بفرستد. این زمانی بود که «پیشهوری» ارتش منظم خود را تشکیل میداد. به علت کمبود نیروی کادر نیروی هوایی، 29 نفر از جمله بنده را انتخاب کردند و به تبریز فرستادند و بعد از مدتی ما را پخش کردند؛ مثلاً بنده خودم مدتی در مراغه بودم و مجدداً آمدم به تبریز و دیگران هرکدام بهنوعی به جاهای مختلف رفتند ولی همۀ افسران یکدیگر را میشناختند و در ارتباط بودند تا این که به شوروی رفتیم. در آنجا احساس کردیم مسئله، مسئلۀ دیگری است؛ یعنی بعضیها را مامور دیگری کرده بودند و دقیقاً دستگاه امنیت، کسانی را جذب کرده بود تا بداند که اصولاً در میان افسران چه میگذرد و چه خبرهایی است و خوب مسلم است که اینها علیه یکدیگر گزارش میدادند و آنها هم خوششان میآمد و از این گزارشها نتیجهگیریهای لازم را میکردند.
سوال: چه کسانی نمیتوانستند با استفاده از امکانات آنجا تحصیلات عالی بکنند؟
اولاً همۀ کسانی که رفتند آنجا تحصیلات عالی داشتند ولی باز هم ادامۀ تحصیل دادند و اصولاً برای ادامۀ تحصیل مسئلهای وجود نداشت.
سوال: حقوق و درآمدی که داشتند برای زندگی کافی بود؟
نورالدین کیانوری
نه، کافی نبود. فقط میشد زندگی را به روالی که در آنجا میسر بود گذراند. اصولاً زندگی در آنجا بهسختی میگذشت.
سوال: هیچکدام از آنها خاطرات هم نوشتهاند؟
بله، سرگرد «احمد شفایی» خاطراتش را نوشت. سروان «حسن نظری غازیانی» هم خاطراتش را در سه جلد نوشت که فقط جلد اولش در اروپا چاپ شد و دو جلد دیگرش حتی دستنویسهایش هم به دلایلی از بین رفت. دکتر «جهانشاهلو» هم چیزهایی نوشت و میدانید که «قیام افسران خراسان» هم توسط «تفرشیان» نوشته شد و هم در تهران به چاپ رسید.
سوال: این که کاملاً طبیعی است!
کتاب دکتر «کشاورز» (من متهم میکنم) معتبر است. این کتاب منهای تعریفها و خودستاییها بقیهاش معتبر است؛ یعنی کلاً نوشتههای دکتر «کشاورز» و دکتر «جهانشاهلو» را میتوان معتبر دانست. بهخصوص نوشتۀ «کشاورز» را؛ چون «کشاورز» در خارج، خاطراتش را نوشته و از این که مورد اعتراض واقع شود ترس داشته، برای همین هم مطالبش درست است ولی «کیانوری» در واقعیات، تحریف زیادی کرده است.
سوال: پس به نظر شما نوشتههای «کیانوری» معتبر نیست؟
من وقتی کتاب «کیانوری» را خواندم به اندازۀ نصف کتاب فقط حاشیه نوشتم و خیلی هم عصبانی شدم؛ چون میدانم او میخواسته افکار و عقاید و خواستههایش را در خلال نوشتههایش جا بیندازد و بباوراند. البته ممکن است کتاب او در این زمان و امروز موفق نباشد چون هنوز کسانی هستند که واقعیات را بدانند و بگویند ولی دو نسل بعد حتماً موفق خواهد بود؛ چون در زمان دو نسل بعد دیگر کسی اصل وقایع را نمیداند و بنابراین کتاب را باور خواهند کرد. چرا باور نکنند وقتی «بابک امیرخسروی» روی این خاطرات که بسیاری از مطالبش غلط و غیرواقع است نقدی در روزنامه مینویسد و بعد، چاپ آن را متوقف میسازند و مسلماً هیچوقت هم نقد مزبور بهصورت کتاب جمعآوری نخواهد شد ولی درعوض، کتاب «کیانوری» حاضر و آماده است و مسلم است که جوانان دو نسل بعد کتاب کیانوری را در دسترس دارند و میتوانند بخوانند ولی نقد آن را یعنی خاطرات «بابک امیر خسروی» را باید در آرشیوها جستوجو کنند و این کار هم برای دو نسل بعد تقریباً امری محال است.
یا مثلاً فرض کنید دکتر «قاسم غنی» در مورد خانم «مریم فیروز» خاطراتی دارد که بنده خودم دستنویس این خاطرات را دارم و اتفاقاً چقدر دقیق نسبت به وقایع آن روزها مطلع بوده و حتی پاراگرافی در مورد «کیانوری» دارد که نشان میدهد دکتر «غنی» (نویسندۀ خاطرات) چقدر روشنبین بوده است ولی هیچکس نمیداند که این خانم که بوده و چه بوده! من حتی حاضر نیستم کلامی در مورد این خانم و ارتباطش بر زبان آورم. فقط خدا میداند که این زن چه موجودی بوده و چه کارها که نکرده، هیچکس خبر ندارد که این آدم که بوده. اکنون کمکم دارند در نظر افراد جوان، او را بهصورت فرشتۀ رهبر جلوهگر میسازند و حال آنکه این زن چنان عجیب و غریب بود که نمیخواهم حتی کلامی در موردش بگویم چون شاهد همۀ ارتباطاتش بودم. اینها قضاوتهایی است که ما از بیرون داریم ولی وای بر ما اگر فکر کنیم همۀ دریافتهای ما اوج اندیشۀ بشری است و بخواهیم بیشازحد به آنها بها دهیم. این دریافتهای غلط هستند که جامعه را گمراه میکنند. این روشنفکران و نیمهروشنفکران وقتی به دلیل مسائل اعتقادی و جاهطلبیها به این خبرها بیشازحد بها میدهند و به جامعه و کشف حقایق ضربه میزنند.
من آدمی را در حزب توده سراغ دارم که جاسوسی میکرده، وقتی من میگفتم جاسوسی در هر شکلی بد و ناپسند است، در جواب میگویند که بله جاسوسی بد است ولی برای شوروی و پرولتاریا خوب است. آیا این نوع تفکر درست است؟!
یا همین افرادی که در زمان شاه مخالفهایی داشتند و حالا هم سازگاری ندارند را در نظر بگیرید؛ من نمیگویم که حتماً همۀ افراد باید سازگاری داشته باشند ولی نباید پندارهای شخصی افراد باعث دوری قضاوت آنها از واقعیات باشد. شاید اگر در شرایط معقول و درستی قرار گیرند، منصفانهتر و انسانیتر قضاوت میکردند. ایکاش لااقل فکر میکردند که ممکن است اشتباه کنند. من وقتی در مقابل این افراد قرار میگیرم، خیلی عصبانی میشوم چون اطلاعات من لااقل دوهزار برابر آنهاست ولی آنها با کمال بیاطلاعی حکم صادر میکنند و انتظار دارند من که دوهزار برابر آنها بیشتر میدانم از حکم ناآگاهانه و غیرمنصفانۀ آنها تبعیت کنم. این فاجعه است. اینها روی جوانها، حتی روی واقعیات تاریخی ما اثر منفی میگذارد.
غلامیحیی دانشیان
به «غلامیحیی» گفتم تو نمی توانی رئیس حزب توده بشوی چون حزب توده یک حزب ایرانی است و تو ایرانی نیستی. گفت ایرانی هستم و اهل سرابم. گفتم به اسمت توجه کن اسم تو «غلامیحیی» است ما «غلامعلی» داریم «غلام حسن» داریم «غلامحسین» داریم «غلامرضا» داریم . آیا کسی اسم خودش را «غلامیحیی» گذاشته است.
سوال: بله، باید این مطالب پخته و مهم را مطالعه کنند، نظرات موافق و مخالف را بخوانند تا بتوانند قضاوت کنند. البته باید در نظر داشت که در نوشتهها هم باید یک خطی وجود داشته باشد. بازگردیم به ماجراهای فرقه، «کیانوری» راجعبه «غلام یحیی» مطالب مثبتی نوشته مبنی بر این که او به کار مردم رسیدگی میکرده. آیا واقعاً توصیههای «غلام یحیی» را گوش میدادند؟
دوران فعالیت «غلام یحیی» را باید به دو دوره تقسیم کرد. این همان نکتهای است که وقتی میگویم «کیانوری» شیطنت و رذالت میکند، همین جاست. همین «غلام یحیی» را بعد از اعدام «قلیاف» به جرم همکاری با لاورنتی بریا بیرون کردند؛ یعنی در زمان تصفیههای ضد استالینی و تصفیههای «خروشچف». در این دوره که «ایمان مصطفیاف» رئیس حزب در آذربایجان بود و «غلام یحیی» را خیلی محرمانه به مسکو فرستادند تا در مدرسۀ عالی حزبی درس بخواند و «چشم آذر» را بهجای او رئیس فرقۀ دموکرات آذربایجان کردند، در آن دوره «کامبخش» خیلی صاحب نفوذ بود و جلوی «غلام یحیی» را میگرفت و «غلام یحیی» علیه او توطئهگری میکرد. در این دوره، «غلام یحیی» صاحب نفوذ نبود. بعد از این ماجرا «چشمآذر» را برمیدارند و «غلام یحیی» را با سلام و صلوات برمیگردانند (البته همۀ این مسائل و تحریکات، مستلزم پرداخت حق و حساب بود. اینها با دستگاههای آن طرف مرتبط بودند و حق و حساب میدادند.) چیزی که خیلی باعث تعجب بود این بود که اینها از اعضای حزب که حدود هشت تا نه نفر بودند، حق عضویت میگرفتند، درحالیکه بودجۀ حزب را حزب کمونیست آذربایجان شوروی تامین میکرد و معلوم نمیشد که پولی را که آنها بهعنوان حق عضویت میگرفتند به کجا میرفت؟
سوال: حق عضویت دادن اجباری بود؟
بله، اصلاً رشوه و ارتشاء جزو زندگی بود. حزب، بنده هم اگر این کار را میکردم من را بالا میکشیدند. غلام یحیی هم به ترتیب، صاحب قدرت شده بود. یک دورهای صاحب قدرت شد. خیلی جالب است. بعد از انقلاب اسلامی ایران، ایرج اسکندری و کیانوری و امثالهم به ایران آمدند. ما یک ایدئولوژی برای خودمان داریم و آنها هم یک ایدئولوژی برای خودشان و فقط میتوانیم در شرایط معینی که منافع ملت ایران اقتضا کند، تحمل کنیم.
اتحاد جماهیر شوروی در ابتدا بهطور کلی با حمایت از انقلاب موافق بودند و فکر میکردند روحانیت دست آنها را نخواهد خواند. از این جهتآقایان (ایرج اسکندری و کیانوری) را به شوروی احضار کردند و جلسۀ مرکزی حزب توده را تشکیل دادند. در آن جلسه غلام یحیی که عضو کمیتۀ مرکزی حزب توده بود، خواستار جایگزینی کیانوری بهجای ایرج اسکندری شد. اربابها هم که دستور این کار را داده بودند. در نتیجه ایرج اسکندری برکنار شد و کیانوری به جایش رئیس حزب شد. حالا بگویید اگر شما جای کیانوری بودید بهنفع غلام یحیی حرف نمیزدید؟!
این مطالب را اگر اشخاصی بدانند، لااقل یک علامت سئوال در ذهنشان ایجاد میشود. من نمیگویم حکم قطعی صادر کنند ولی حداقل یک مقدار با دقت به قضایا نگاه کنند. وقتی «کیانوری» در نطق و سخنرانیهایش تظاهر به حمایت میکرد، همین اعضای حزب از او سئوال میکردند که آخر چطور میشود با یک حکومت مذهبی کنار بیاید؟ چطور یک حکومت کمونیستی و بلشویکی میتواند با یک حکومت مذهبی کنار بیاید؟ در پاسخ آنها میگفت: «تا یکی دو سال دیگر حکومت به دست ما خواهد افتاد.» ملاحظه بفرمائید که برنامهریزیهایی از طرف اربابان کیانوری تهیه و تدارک شده بود که کیانوری مجری آنها بود و تمام این احزاب مختلف کارگر، پیکار، مجاهدین و فداییان خلق، اکثریت و اقلیت و … همه، مقدمات و برنامههایی بود برای رسیدن به اهداف خودشان داشتند. جالب است بدانید که حتی ماجرای کودتای نوژه را «کیانوری» بهوسیلۀ ایادی خود و ارتش کشف کرده و اطلاع داده بود.
تمام این حرکات و گذاشتن «کیانوری» در راس کار، فقط برنامهریزی و اقدامات اولیه برای اهداف خاص خودشان بود؛ او از اول دستش در دست روسها و سازمان امنیت روس بود؛ یعنی «کامبخش» در سالهای 26-1325 وقتی خواست خودش فرار کند به شوروی، دست «کیانوری» را در دست سازمان امنیت روسیه گذاشت و بعد آمد به «شوروی». بنابراین ملاحظه میکنید که چه برنامهریزی دقیقی داشتند.
بعد از جنگ دوم جهانی، روسیه نمیخواست مواضع تصرفشدۀ خود را در ایران از دست بدهد و در واقع میخواست همه را نگه دارد. از طرفی دولت شوروی یک تعهدنامه در حکومت «ذکاءالملک فروغی» امضا کرده بود و باید طبق آن ظرف شش ماه بعد از پایان جنگ، ایران را تخلیه میکرد ولی این کار را نکرد و در نتیجه، موضوع به مجامع بینالمللی کشیده شد؛ بهعنوان مثال آقای «بوین»؛ وزیر خارجۀ انگلیس از کسانی بود که به سازمان ملل متحد و شورای امنیت شکایت کرد و در اثر این اقدامات بود که شوروی مجبور شد بقیۀ نقاط را رها کند و فقط آذربایجان را نگه دارد؛ چون فقط در آذربایجان پایگاهی داشتند و در مجموع، ماجرای فرقۀ دموکرات، اعتبارنامۀ «پیشهوری» و سایر عوامل دیگر، یک شخصیت اعتباری به «پیشهوری» داده بود که بر همین مبنا هم درصدد برآمدند که آذربایجان را نگه دارند که نهایتاً کار به مجامع بینالمللی کشیده شد و سرانجام با «قوامالسلطنه» قرارداد بستند که در مقابل واگذاری نفت خوریان، ما هم ایران را ترک میکنیم. البته کار «قوامالسلطنه» قابل تحسین است ولی فکر نکنید که شوروی مجبور به ترک ایران نبود، بلکه مسئله را به این شکل با «قوامالسلطنه» حل کردند. این عین واقعیت است. وقتی ما به نخجوان رفتیم، معاون وزیر امنیت آذربایجان شوروی؛ «ژنرال لاتاک» شریف بود. بنده به ایشان گفتم آخر چرا شما ما را بیچاره کردید؟ چرا همهچیز را پودر و نابود کردید؟ او در جواب به من گفت: «من رسماً ماموریت دارم که این را خدمت شما بگویم؛ اگر حاکمیت فرقۀ آذربایجان ادامه پیدا میکرد، جنگ سوم جهانی راه میافتاد و امکان ادامۀ جنگ را نداشتیم. بعد از ضرباتی که به ما وارد شده بود (انصافاً که فراموش نکنید که جنگ، ایندفعه، دیگر اتمی بود.) دیگر ما توان ادامۀ جنگ را نداشتیم.»
دکتر رضا رادمنش
سوال: پس این که نجات آذربایجان را توانای سیاسی «قوامالسلطنه» میدانند چگونه است؟
بنده معتقدم که «قوامالسلطنه» بهعنوان رجل سیاسی به ایران خدمت کرد ولی همۀ این ماجرا را نمیتوان به پای توانایی «قوامالسلطنه» گذاشت. این فقط یک عامل بود و عامل دیگر، مسائلی بود که آن زمان، روسیه با آن درگیر بود و این که آیا میتوانست به آن وضعیت ادامه دهد یا نه؟
البته هوشیاری «قوام» را در پیشبرد مذاکرات نباید فراموش کرد. علیرغم اینکه میدانیم «قوام» را نیز نیروهای دیپلماسی متفقین (آمریکا و انگلیس) هدایت میکردند. برای اینکه مسئلۀ ضد شوروی بود. «چرچیل» در یکی از دانشگاههای آمریکا نطقی کرده بود و در همانجا پیشنهاد جنگ علیه کمونیسم و بلشویسم را داده بود؛ یعنی جهاد علیه کمونیسم.
سوال: یعنی فکر میکنید اگر «قوام» نبود، بالاخره چون شوروی نمیتوانست این ماجرا را ادامه دهد پس خودش میرفت. درست است؟
نقش «قوام» را نمیشود و نباید فراموش کرد. نقش او را نباید نه بزرگ و نه کوچک کرد. البته باید گفت که ارتش ایران در آن زمان کاری نکرد، بلکه این مردم بودند که با مهاجرین مقابله کردند؛ بهخصوص در تبریز. مثلاً همین دکتر «هشترودیان» را که با تیر زدند، این نفرت مردم را نشان میداد. البته در میان همین مردم، یک عده اوباش و اراذل هم بودند که میخواستند غارت کنند. باید همۀ جوانب موضوع را دید. این مسئلۀ سادهای نیست و اصولاً ساده جلوه دادن مسائل، کار درستی نیست. مسائل با همان بغرنجی زمان خودش باید عرضه شود تا خواننده، آن را کاملاً حس کند.
سوال: بازمیگردیم به ماجرای «غلامیحیی»، جلسهای که شما میگویید در آن حضور داشتید و صحبت از این شد که «غلامیحیی» ایرانی نیست اما او مدعی شد که از مردم سراب است. توضیح بفرمائید که این جلسه در کجا و چگونه تشکیل شد و علت تشکیل آن چه بود؟
فرد مطلع: دکتر «رادمنش» دبیر کل حزب توده به مسکو آمده بود، او میخواست رویداد فرقۀ دموکرات را به نظر اعضای حزب توده برساند و تائید اعضا را بهدست آورد. عرض کنم به حضورتان که درنتیجه، «رادمنش» همراه «غلامیحیی» به مسکو آمده بود.
سوال: خودش داوطلبانه آمده بود یا به او دستور داده بودند؟
فرد مطلع: به او گفته بودند؛ دستور بود. بههر تقدیر رادمنش مسئله را مطرح کرد. در آنجا این عنوان شد که «غلامیحیی» اصلاً ایرانی نیست.
عنایت الله رضا
سوال: فقط شما گفتید و اعتراض کردید یا دیگران هم گفتند؟
فرد مطلع: بنده گفتم که این شخص ایرانی نیست و حق ندارد که عضو حزب تودۀ ایران باشد تا چه برسد به این که عضو کمیتۀ مرکزی باشد. این آدم صلاحیت ندارد. این آدم در بادکوبه زندگی کرده. در آن شهر شاغل بوده، سمتهایی داشته، عضو حزب کمونیست آذربایجان شوروی بوده، کارمند سازمان کمیتۀ بهاصطلاح محلی «صابونچی» در حومۀ بادکوبه بوده؛ اینها همه نشان میدهد که این آدم تبعۀ شوروی بوده و در آنجا زندگی کرده و شاغل بوده. کسی که عضو حزب کمونیست شوروی بوده نمیتوانسته تبعۀ شوروی نباشد و بهخصوص اینکه این شخص، کارمند کمیتۀ محلی «صابونچی» هم بوده و بنابراین حتماً تابعیت شوروی را داشته. بعد چطور شد که ناگهان و بیمقدمه، یکدفعه میآید به ایران همراه مهاجرین و تابعیت ایران را پیدا میکند. این آدم تبعۀ ایران نیست. این یک مهاجر است، خارجی است، بیگانه است که آمده در این ماجرا شرکت کرده. و بعد مضافاً این آدم، تحصیلاتش در آنجا بوده، اگر این آدم ایرانی بوده قطعاً باید تاحدودی به خط و کتابت ایرانی آشنایی داشته باشد، درحالیکه «غلامیحیی» فقط روسی بلد بود و زبان ترکی قفقازی را به خط روسی مینوشت. خوب چگونه ما میتوانیم بپذیریم که این شخص بیاید عضو کمیتۀ مرکزی حزب تودۀ ایران بشود که اصلاً متعلق به ایران است، با مردم ایران سروکار دارد و وظایف بهاصطلاح خاصی در مورد ایران دارد. حالا این وظایف چیست؟ مربوط به خود آن حزب میباشد و من نمیخواهم که برنامۀ آن را در اینجا تشریح بکنم.
سوال: «غلامیحیی» در پاسخ اعتراض شما چه گفت؟
فرد مطلع: مدعی شد و گفت که :«خیر بنده اهل سراب هستم و اصلیت من از آنجا هست و من بهعنوان مهاجرت از سراب رفته بودم به قفقاز. سالها در سراب زندگی کردهام و بهعنوان مهاجرت به قفقاز رفته و بازگشتهام و پس از شهریور 1320 عضو حزب توده شدهام، عضو کمیتۀ ایالتی شدهام. حالا هم عضو کمیتۀ مرکزی حزب توده هستم.» در این موقع بعضیها از جنایات او صحبت کردند؛ مثلاً بنده یادم میآید که یکی از افراد که خوب نیست نامش آورده شود، برای اینکه اعدام شده ولی برای احراز سندیت لازم است نامش را ذکر کنم؛ «پورهرمزان» از جنایت «غلامیحیی» صحبت کرد. در مورد کشتن یک روستایی که «غلامیحیی» مدعی بود رئیس شرکت نفت زنجان بوده؛ این را «پورهرمزان» مطرح میکند.
«پورهرمزان» میگوید: «اگر تو آدم درست و وظیفهشناسی بودی باید آن روستایی را که میگویی جاسوس انگلیسیها بوده تحویل میدادی نه اینکه خودت او را اعدام کنی. برای اینکه ممکن بود که او مرتبط به یک شبکۀ وسیع جاسوسی باشد که امکان داشت اعترافات این آدم، آن شبکه را لو بدهد. تو وقتی او را کشتی دقیقاً به دستور کسانی که فرستنده و آمر او بودند عمل کردی؛ چون به جاسوس میگویند که اگر دیدی داری دستگیر میشوی خودکشی کن. کپسول هم به او میدهند برای اینکه شبکه لو نرود.»
بعد در آن حوزه، صحبت از آن شد که تو اصلاً ایرانی نیستی ولی در اینجا شرط برای رهبری حزب تودۀ ایران این است که طرف باید ایرانی باشد. او گفت من سرابی هستم. من گفتم آقا به اسامی افراد توجه کنید. در ایران «غلامعلی» داریم، «غلامحسن» داریم، «غلامحسین» داریم، «غلامرضا» داریم ولی اگر یک «غلامیحیی» پیدا کردید من میگویم که تو ایرانی هستی. «غلامیحیی» برای دفاع از خودش گفت: «اسم من غلام است و اسم پدرم یحیی است…»
سوال: آیا در آن تاریخ اینگونه مجادلۀ لفظی و درافتادن با او که فرد مقتدر و خطرناکی بود، برای شما مخاطراتی بهدنبال نداشت؟
فرد مطلع: آن موقع، دوران حکومت «نیکیتا خروشچف» بود؛ دورۀ آشفتگی. «غلامیحیی» هنوز در دولت جدید شوروی جا نیفتاده بود. اگر هم اقتدار داشته، کسانی که از او حمایت میکردند در وضعیتی نبودند که بتوانند خطرآفرینی کنند. «باقروف» را در سال 1955 یا 1956 اعدام کرده بودند. گفتوگوی ما در سال 1338/1959 انجام گرفت؛ یعنی دوران «دموکراتیزاسیون خروشچفی» که حتی «خروشچف» هم تنها قادر مطلق نبود؛ برای اینکه اعضای «پولیت بورو» (کمیتۀ اجرایی شورای عالی اتحاد جماهیر شوروی) در سال 1964 خروشچف را ساقط کردند.
نیکیتا خروشچف
سوال: حالا که صحبت به اینجا رسید، آیا شما اطلاع دارید که در آن دوره، «غلامیحیی» از «پیشهوری» اطاعت میکرد یا خیر؟
فرد مطلع: خیر، البته همدیگر را تحمل میکردند. بنده استنباطم را عرض میکنم؛ کانال اینها بهگونهای بود که اربابها، هم این را نگه میداشتند و هم آن را؛ چون من میدیدم که رفتار «غلامیحیی» با «پیشهوری» رفتار یک تابع درمقابل متبوع نبوده بلکه خیلی خودش را میگرفت و با تَفَرعن و دستبهجیب و بیاعتنا نسبت به «پیشهوری» راه میرفت. بارها این منظره را دیدم؛ از جمله روزی در جلسهای در ساختمان کمیتۀ مرکزی دیدم «پیشهوری» نشسته بود و «غلامیحیی» بلند شده بود و دستبهجیب راه میرفت.
سوال: وضعیت تسلیحات «فرقۀ دموکرات» چگونه بود؟ چه جنگافزارهایی داشتند؟ آیا تسلیحات آنها همان تسلیحاتی بود که «سرتیپ درخشانی» تحویل داده بود؟
فرد مطلع: خیر، آنها جزئی بود. تسلیحات آنها به درد فرقۀ دموکرات نمیخورد. لشکر آذربایجان، تسلیحات زیادی در اختیار نداشت؛ یعنی این اسلحه ها دوای درد نبود.
سوال: آیا لشکر تبریز، فاقد جنگافزار و مهمات بود؟
فرد مطلع: لشکر سوم تبریز لشکر کاملی نبود، یک لشکر ناقص بود. بعد تعداد معینی مثلاً فرض بفرمائید دو سه هزار تفنگ و نمیدانم کارابین و سه چهار قبضه توپ و سه چهار دستگاه تانک اشکودای قدیمی عصر «رضاشاه» بوده و اینها دردی را دوا نمیکرد، حتی در جنگی که با چریکهای «ذوالفقاریها» میخواستند بکنند، اینها دردی دوا نمیکرد یا در آن جنگهایی که در جاهای مختلفی، فداییها میجنگیدند. بنابراین مشکلی برای روسها بهوجود آمده بود که این سلاحها کافی نبود و نمیتوانستند به اینها اکتفا کنند؛ ثانیاً اگر اسلحۀ روسی میآوردند مشکل ایجاد میکرد اگر به دست فرقویها میدادند؛ درنتیجه همه میفهمیدند و سروصدا به راه میافتاد که روسها اسلحه دادهاند به فرقۀ دموکرات و فداییها. حالا عرض میکنم روسها سلاحهایی را که از آلمانیها به غنیمت گرفته بودند، اینها را آورده بودند داده بودند؛ یعنی در ارتش «قزلباش» سازمان فداییها (فرقهایها نام ارتش خود را قزلباش گذاشته بودند و قزلباش به ارتش دوران صفوی گفته میشود.) سلاحهایی بهکار گرفته شده بود که مال آلمانیها بود.
«تفرشیان» در کتاب خاطراتش اشاره میکند که در ابتدای کار که جریان قیام راه افتاده بود، روسها تعداد زیادی توپ و تانک و سلاح انفرادی «آفتومات» آلمانی و جیپ و کامیون در اختیار فرقه گذارده بودند؛ مثلاً گردان باربری در حدود 250 کامیون، 30 جیپ و سواری در اختیار داشت اما وقتی قرار شد شورویها از ایران بروند و با «قوامالسلطنه» به توافق رسیده بودند تسلیحات و وسایلشان را جمع کردند و رفتند. البته با اینهمه، تاحدودی کارآیی هم داشتند، فشنگشان، تفنگشان، مسلسلهایشان بد نبود.
سوال: توپخانۀ زرهپوش و تانک هم داشتند؟
فرد مطلع: بله توپ هم داشتند اما تانک و زرهپوش من ندیدم و هواپیما، هواپیماهای ایران بود در حدود چهار تا پنج تا که سه تای آنها مشقی بود. روسها آن سلاحهای سنگین روسی را که در ابتدای کار در اختیار فرقه گذارده بودند، موقع تخلیۀ ایران پسگرفتند و رفتند؛ زیرا بیشتر امیدشان به حلوفصل کارها از طریق ادامۀ مذاکرات با «قوامالسلطنه» بود.
سوال: ارقام مختلفی دربارۀ تعداد نیروهای مسلح فرقه گفته میشود. آیا از عدۀ سربازانی که به نام سرباز «وظیفه» گرفته بودند و یکعده هم که فدایی بودند، هیچ رقمی خاطرتان هست؟
فرد مطلع: دقیقاً خیر، اینها را باید در مآخذ و کتابها گیر آورد. بنده اصلاً نمیدانم. ادعای خودشان 300 هزار نفر بود که میگفتند تحتالسلاح دارند اما ستاد ارتش رزمآرا در گزارشی براساس اطلاعات، نوشته بود که فقط 18 هزار تحتالسلاح داشتند. 250 نفر هم برای آموزشی خندق نظامی به باکو فرستاده بودند.
سوال: راست است که در جریان سقوط فرقۀ دموکرات بهوسیلۀ مردم و با حمایت ارتش اعزامی از تهران، 20 تا 25 هزار تن از مهاجرین و طرفداران فرقه کشته شدند؟
فرد مطلع: شایعهای بیش نیست و بهنظرم بیش از 200 یا 300 تن حداکثر، آن هم از کسانی که شناختهشده و مورد تنفر مردم بودند به هلاکت نرسیدند.
سوال: حتماً این رقم هم نشان میدهد که مردم از حکومت فرقه ناراضی بودند؟
فرد مطلع: دوم دی، درحقیقت ارتش موقعی که رفت تمام شده بود. این امر قابل انکار نیست. «حسن نظری غازیانی» هم در کتاب خود که نام آن را «گماشتگیهای بدفرجام» گذاشته، همین را میگوید.
سوال: پرسشی داریم؛ اگر «سرتیپ درخشانی» در 21 آذر 1324 تسلیم نمیشد، چه پیش میآمد؟ سئوالم را اینگونه تکمیل میکنم؛ اگر آن روزی که «سرتیپ درخشانی» محاصره شده بود، در تبریز میایستاد و میجنگید، باتوجه به اینکه شما اوضاع و احوال آن دوران را دیده و مطلع هستید، آیا این امکان وجود داشت که مردم هم به کمک بیایند و ورق برگردد؟
فرد مطلع: نهخیر، آن موقع این امکان نبود. بنده آن موقع آنجا نبودم و این امکان هم وجود نداشت. به دو دلیل عرض میکنم؛ اولاً معروف است که در دورۀ شاه، معروف شد درخشانی ارتباط داشته با شوروی. توجه فرمائید؛ یعنی بعد از ماجرای آذربایجان، درخشانی مطرود شد و او را به بازی نگرفتند اما سرهنگ «زنگنه» چون در ارومیه (در رضاییۀ آن زمان) مقاومت کرد، او را به بازی گرفتند و خیلی احترام گذاشتند. در هر حال صحبت از این بود که درخشانی با روسها رابطه داشته است. دستگاه حاکمۀ وقت ایران چنین شکی داشت اما درخشانی در کتابی که پسرش در آمریکا چاپ کرده، این شایعه را تکذیب کرده است.
بهنظر من خیلی بهاصطلاح، معقول نمیآید. من کاری ندارم که درخشانی مامور بوده یا نه ولی بهطور کلی قادر نبوده اقدامی انجام دهد زیرا در لشکر تبریز عدهای از افسران و درجهداران بودند که طرفدار فرقه بودند و مخالف درخشانی، اینها مایل بودند تسلیم شوند؛ دیگر آنکه لشکر دروپیکر درست و حسابی نداشته. حدود یک هنگ هزار نفری بوده آن هم در یک محوطهای که اطراف آن سیم خاردار کشیده بودند، اصلاً پادگانی وجود نداشته، باغ کشاورزی بوده است. تانک درست و حسابی و توپخانه نداشتهاند. جمعیت طرفدار فرقه، دورتادور پادگان مزبور را محاصره کرده بود و امکان رساندن کمک هم وجود نداشت.
سرتیپ علی اکبر درخشانی
در آغاز کار، دولت مرکزی ستوان نظامی فرستاد به آذربایجان در شریفآباد قزوین اما روسها مانع شدند که این ستوان اعزامی به آذربایجان برود، پس همۀ راهها مسدود بود. بهفرض اینکه درخشانی بهاصطلاح مامور روسها نبوده یا ارتباطی با روسها نداشته، قادر نبوده کاری بکند، مردم آذربایجان هم تحت تاثیر بودهاند، به چند دلیل؛ اولاً تبلیغات روسها؛ ثانیاً وجود ارتش شوروی که مردم جرات نمیکردند با آن مقابله کنند.
اینها همه حالت سرگشتگی و انتظار میداد به مردم آذربایجان. در اینجا من میخواهم مثالی عرض کنم؛ زنجان زیر سیطره و نفوذ ذوالفقاریها بود و حتی قشون ایران بهاصطلاح با لباس مبدل، افسرانش در دستگاه ذوالفقاری بودند و کار هم میکردند. سلاحهای کافی هم داشتند و مردم زنجان هنوز دقیقاً از آنها حمایت نمیکردند؛ یعنی با ذوالفقاریها مخالفت نمیکردند. با این همه فرقویها در زنجان هم، مردم یک حالت سرگردانی که حالا ببینیم چه خواهد شد؛ یعنی حالت انتظار داشتند، یک همچو حالتی. جوانها که خیلی خوب تحت تاثیر قرار میگرفتند و شور و هیجان پیدا میکردند، هر چیزی که باعث شور و هیجان میشد به دنبال آنها میرفتند؛ این بود و زنجان کمتر، برای اینکه در زنجان مهاجرین خیلی نفوذ نداشتند و مردم زنجان روی تعصبات مذهبی روبهروی این بهاصطلاح مهاجرین قفقازی قرار میگرفتند و مهاجرین در آنجا خیلی نفوذ نداشتند؛ بههمین دلیل هم در آنجا فداییها خیلی کشتار کردند؛ یعنی آزار رساندند. اینها همه نشانۀ این است که مردم پذیرا نبودند اما زور شورویها چربید و فرقه در زنجان هم موفق شد اما بعد در موقعی که دیگر فرقه شکست خورد، اینجا بود که مردم به حالت انتقامجویی درآمدند، یکعده هم بههرحال میخواستند از بازار آشفته استفاده کنند.
سوال: مرحوم «ذوالفقاری» مدعی بود، یک دفعه هم در تلویزیون علنی گفت که به ما هیچ کمکی از هیچ جا نمیرسید و فقط یک نوبت شاه کمک کرد؛ یعنی در تلویزیون در همان زمان، یک مورد او این ادعا را میکرد. شما در مورد ذوالفقاریها و همکاری تیمور بختیار با آنها چیزی شنیدهاید اصلاً؟
فرد مطلع: بنده شنیده بودم که تیمور بختیار در دورۀ سروانی و سرگردی در دستگاه ذوالفقاریها فعالیت میکرده است.
سوال: آیا «استالین» واقعاً درصدد تصرف آذربایجان بود؟
فرد مطلع: بله، مقالهای دکتر «عبدالرضا هوشنگ مهدوی» در یکی از شمارههای «اطلاعات سیاسی-اقتصادی» امسال نوشتهاند که من تصور میکنم واقعیت دارد. درحقیقت «استالین» برای تصاحب آذربایجان قدم را برداشت. من تصور نمیکنم «استالین» نمیخواست آذربایجان را تصرف کند. او بسیار تمایل داشت. «فاضل بابایف» و خانم «مینا پاشازاده» که در رادیو باکو کار میکردند و من هم در آنجا همکار آنها بودهام به شخص من گفتند که برنامه و اساسنامه و مرامنامۀ دموکرات آذربایجان را این دو نفر نوشتند و فرستادند برای «استالین»، «استالین» آن را خواند و گفت که این مرامنامۀ حزب مساوات است. یکمقدار تغییراتی داد. مرامنامۀ فرقۀ دموکرات را براساس تغییراتی که «استالین» داد، عوض کردند، دوباره به مسکو فرستادند به نظرش رساندند. «استالین» متن را از نو خواند تائید کرد. بعد متن روسی این را به ترکی ترجمه کردند. بعد، از ترکی قفقازی به ترکی آذری، که برای مردم آذربایجان ما مفهوم باشد و این دو نفر که ترکی و فارسی را خوب میدانستند و در بخش فارسی رادیو باکو کار میکردند به ترکی آذری و فارسی ترجمه کردند. خوب اگر «استالین» چنین نقش نداشت چرا اساسنامه و مرامنامۀ فرقۀ دموکرات را بررسی و اعلام نظر کرده بود؟ «استالین» چنین نیتی داشت. لااقل «باقروف» او را قانع کرده بود که چنین کاری را بکند منتها در سیاست هم برد هست، هم باخت. اگر موفق شدی، موفق شدی اگر نشدی کاسه و کوزه را سرت میشکنند. من فکر میکنم که «استالین» یک برگ برندهای را زده بود روی میز قمار، عقیده داشت اگر گرفت، انجام میدهیم، اگر نگرفت با چیز بهتری عوض میکنیم. انگلیسیها در این ماجرا تقریباً بازی میکنند تا لحظۀ آخر که «بوین» وارد ماجرا میشود. مقالۀ دکتر مهدی خیلی روشنکننده است که «استالین» نمیخواسته بهراحتی عقب بکشد و خیلی مایل بوده است
سوال: اسنادی دربارۀ مذاکرات «بوین» با مقامات ایرانی در لندن، در اختیار ماست که تازگی دارد و منتشر نشده است. فکر میکنم بسیار روشنگر باشد. این اسناد اخیراً به دست ما رسیده است. بگذریم حالا اگر میخواهید وقایع آذربایجان را جمعبندی کنید و به یک نتیجۀ کامل از دیگر ماه تاریخی برسید چه خواهید گفت؟
استالین
فرد مطلع: اهداف فرقۀ دموکرات آذربایجان از مدتها قبل بهصورت برنامههایی تدوین شده وجود داشته که مجری و ادامهدهندهاش «پیشهوری» بوده که فرقه را تشکیل داده است. اول مسئلۀ جدا کردن آذربایجان از ایران در اوایل قرن بیستم مطرح بوده است. امپراطوری عثمانی از یک طرف میخواست به این منطقه نفوذ بکند و در ادامه به آسیای مرکزی و ماورای خزر برسد و پس از انقلاب بلشویکی هم بلشویکها میخواستند که در اینجا نفوذ کنند تا بعد عثمانی در محاصرۀ اینها قرار بگیرد و راه ترکیه را از آن طرف ببندند. بدینترتیب دوتا سیاست درمقابل هم قرار گرفته بودند. دول غرب هم در اینجا بازیهایی میکردند. بههرحال این طرحها از مدتها پیش وجود داشته. فرقه اساساً تاسیس شده بوده برای جدا کردن آذربایجان از ایران. حالا در این ماجرا بودند کسانی که صادقانه به وطنشان علاقهمند بودند و کوشیدند که اتفاقی نیفتد. اشخاصی بودند که نمیدانستند و بعد فهمیدند. اشخاص نادانی هم بودند که هنوز هم شاید تحت تاثیر این حرفها قرار بگیرند. واقعاً نهضت دموکراتیکی وجود نداشته و این بوده برنامههایی که از قدیمالایام برای آذربایجان تدوین کرده بودند. متاسفانه هنوز هم این برنامه وجود دارد و افرادی که طمع خام دارند از این رویاها در سر میپرورانند. شما اگر کتاب خاطرات «ابوالفضل ایلچی بیک»؛ رئیسجمهور پیشین آذربایجان را مطالعه بفرمائید، اسم کتاب یادم رفته، عرض کنم خاطراتش است، یک کتاب که [به زبان] ترکی قفقازی نوشته است، از این خواب و خیالها زیاد دیده است.
سوال: در مورد همسر «پیشهوری» که گفته میشود مجدداً تاهل اختیار کرد، آیا درست است؟
فرد مطلع: همسر «پیشهوری» پس از مرگ او ازدواج کرده است. او به ایران مراجعت کرد و مدتی زندانی بود بعد از این که از زندان آزاد شد تاهل اختیار کرد. شاید بعد از زندان اول. وقتی ما به شوروی رفتیم در آنجا پسر «پیشهوری» را دیدیم. پسرش نوجوان بود. این پسر نوجوان نباید سن زیادی میداشته، در عینحال نمیتوانسته آنقدر کوچک باشد که متولد دوران شهریور 1320 باشد، بنابراین باید یک چیزی بین دو دورۀ زندان «پیشهوری» یعنی در زمان سلطنت «رضاشاه» بوده باشد و این خانم نام خانوادگیاش «مصور رحمانی» بوده که بعد از مرگ پیشهوری آمد به ایران و در اینجا زندگی کرد و نمیدانم زنده است یا درگذشته.
سوال: پسرش چه؟ او کجاست؟
فرد مطلع: پسرش در آلمان است.
سوال: این «مصور رحمانی» کدام «مصور رحمانی» است؟
فرد مطلع: این «مصور رحمانی» برادری داشت به نام مهندس «مصور رحمانی» که این سرهنگ «غلامرضا مصور رحمانی» نیست. بنده خودم افسر هوایی بودم، میشناسم. با همدیگر همکار بودهایم ولی این «مصور رحمانی» تهرانی بوده و در راهآهن کار میکرده و مدتی هم در خوزستان بوده و در موقعی که اینها میخواستهاند فرار کنند، این شخص در تبریز بوده، در منزل «پیشهوری» و «پیشهوری» اینها را هم با زن و بچهاش برمیدارد و میبرد شوروی و این بیچاره که نه سرپیاز بوده و نه تهپیاز، مدتی در شوروی میماند. سروان «حسن نظری غازیانی» در خاطراتش که در آلمان چاپ شده، جایی اشاره دارد به این مرد.
«مصور رحمانی» پس از مرگ «پیشهوری» و بعد از گذشت چند زمان درصدد برمیآید که بیاید به ایران. اقدام هم میکند و از طریق سفارت، کارش هم درست شده بود ولی روسها اجازه نمیدهند، حتی او را از کشتییی که میخواست بیاید به گیلان برگرداندهاند، این بیچاره مرض قند داشت از بین میرود.
سوال: سئوالی برایم پیش آمد. آیا «پیشهوری» غیر از روسی، هیچ زبان خارجی دیگری میدانست؟
فرد مطلع: نه نشنیدهام که زبان خارجی غیر از روسی بلد باشد. او ترکی میدانست که زبان مادریاش بود و فارسیاش هم خوب بود.
سوال: هیچگاه تحصیلات طلبگی نداشته است؟