تحقیق و پژوهش در خصوص تاریخچه و سیر تحولات تبلیغات محیطی ایران، با عنایت به این که از گذشته های خیلی دور منابع موثقی در کتابخانه ها و اسناد موجود در دسترس نیست که اندک منابع موجود هم عمدتا مربوط به اواخر دهه 30 به بعد هستند، چالشی فرا روی من قرار داده بود تا به هر تلاش و سختی بتوانم به سرگذشت این بخش مهم از صنعت تبلیغات کشور که امروز نقش چشمگیری در کمپینهای تبلیغاتی ایفا می نماید، دسترسی پیدا کنم.
طبق معمول روال امر در شرایط این چنینی که هرگاه در مطالعه تاریخ تبلیغات ایران با گره ای در کارم مواجه می شوم، به استاد ارجمندم جناب محسن میرزایی مراجعه نمودم تا از راهنمایی های ایشان بهره مند شوم. در نتیجه ایشان شخص هنرمندی را به من معرفی نمودند به نام ” عبدالمحمد فزایی”.
با جستجوی بسیار موفق شدم با ایشان ارتباط تلفنی برقرار نمایم. وقتی موضوع پژوهشم را با ایشان مطرح نمودم و بیان کردم که مصاحبه با ایشان چقدر میتواند در روند انجام تحقیقاتم کارگشا باشد؛ با مهربانی تقاضای من برای مصاحبه حضوری را پذیرفتند.
در نهایت با هماهنگی با ایشان، در اسفندماه سال 97 شمسی، به منزلشان مراجعه کردم. در بدو ورودم چنان با استقبال گرم و ذوق و شعف ایشان و همسر گرانقدرشان مواجه شدم که همزمان برایم خوشایند و از سویی تلخ و دردناک بود. دردناک از این حیث که وقتی ما متاسفانه بزرگان و تاریخ سازان خودمان را به فراموشی می سپاریم و یادی در خور شان از ایشان نمی کنیم؛ با یک دیدار و یاد ساده چنین احساس وجود می کنند که هنوز در گذر زمان به فراموشی سپرده نشده اند. در فواصل کلامشان چندین بار این جمله تکرار شد “برای من مایه تعجب و البته بسی خوشحالی است که فردی به جوانی شما انقدر به این مسائل تاریخی علاقه مند است که به دنبال من آمده است”.
قبل از شروع مصاحبه از من دعوت کردند تا از کارگاه نقاشی ایشان بازدید کنم. کارگاهی که هرگوشه اش پر بود از بوم و رنگ و قلم. تابلوهای زیبایی که در طی سالهای مختلف نقاشی کرده بودند را نشانم دادند و داستان هرکدام را با ذوق و شوق برایم تعریف می کردند. با حسی مملو از افتخار، لوح سپاس و لوح یادبودی که در جشنواره تبلیغات دانشگاه تهران که برای تجلیل از مشاهیر تبلیغات ایران به اهتمام استاد میرزایی به ایشان اهدا شده بود را نشانم دادند و بیان کردند چقدر از دریافت آنها حس لذت داشتند که بعد از سالها، خدمات ارزنده ایشان در عرصه تبلیغات دیده شده و مورد قدردانی واقع شده اند.
استاد فزایی در خصوص گذشته خود و داستان چگونگی ورودشان به عرصه فعالیتهای تبلیغاتی این چنین بیان نمودند:
” از کودکی و دوران دبستان علاقه وافری به نقاشی داشتم اما مشکلات مالی خانواده از یک سو و از سویی کمبود حضور استادان نقاشی در بروجرد که شاید محدود به 2-3 نفر بودند، مانع از آن بود که به این علاقمندی بپردازم. در 12- 13 سالگی تصمیم گرفتم به هر نحو ممکن در محضر یکی از استادان نقاشی بروجرد که در واقع ممتازترین در شهرمان بود به شاگردی پذیرفته شوم اما جسارت کافی برای رفتن نزد ایشان را نداشتم. تا اینکه روزی که در نزدیکی مغازه ایشان بودم، شنیدم با یکی از دوستانشان در خصوص پذیرفتن شاگرد در حال شوخی و صحبت هستند. به سرعت از موقعیت استفاده کردم و تمام جسارت خودم را جمع کردم و جلو رفتم و گفتم من را به شاگردی قبول کنید. ایشان هم کمی با تعجب به من نگاه کردند و گفتند، فردا صبح بیا تا صحبت کنیم. روز بعد به مغازه ایشان رفتم و با صحبت پیرامون مشکلات معیشتی خانواده و علاقه ام به آموزش نقاشی، قرار شد من در مغازه نقاشی استاد شاگردی کنم تا ضمن کسب درآمد، نقاشی هم یاد بگیرم. مدت 4-5 سال در آنجا مشغول کار و آموزش نقاشی بودم تا اینکه برادرم برای یافتن کار عازم تهران شد. طی مدتی که در تهران بود مرتب برای من نامه می نوشت و درخواست میکرد تا من هم برای کار از بروجرد به تهران بروم. اما من انقدر اوضاع مالی بدی داشتم که حتی برای تامین هزینه سفر به تهران با مشکل مواجه بودم. تا اینکه یک روز مادرم پیش استادم آمد و درخواست کرد چون ما در تنگی معیشت هستیم، حقوق من را قدری افزایش دهد تا کمک خرج خانواده شود. حقوق من آن زمان از نقاشیهایی که سفارش داده می شد و نیز کار در مغازه، روزانه معادل دو و نیم ریال بود. پایان هفته استادم یک مقدار خیلی کمی اضافه بر حقوقم به من پرداخت کرد و گفت به خاطر خواهش مادرت این مقدار اضافه را به تو می دهم. این سخن برای من با همان سن کم خیلی سنگین تمام شد و از استادم دلخور شدم و سعی کردم به هر نحوی شده خودم را از این مهلکه نجات دهم.
آن زمان استادم تابلوه ایی درست میکرد به این روش که روی کاغذ نقاشی رنگ می ریخت و با پنبه رنگها را پخش می کرد و بعضی قسمتهای آن را با پاک کن و تیغ می تراشید و طرح هایی از دریا، کوه، مهتاب و … می کشید. من سعی کردم از ایشان تقلید کنم و چند شب در خانه به این کار مشغول شدم. دو ورق کاغذ 20 در 30 سانتی متر برداشتم و به همان سبک تابلوها را درست کردم. روزی که تابلوها آماده شد، صبح زود از خواب برخواستم تا تابلوها را پیش استادم ببرم و به ایشان نشان بدهم. آن روز را هرگز فراموش نمیکنم و برای من روز بسیار مهم و عجیبی بود که پایه زندگی هنری من از آنجا شروع شد. در مسیر خانه یکی از دوستان برادرم را دیدم که جویای احوال او شد که در تهران چه می کند و گپ و گفت کردیم. در حین صحبت متوجه تابلوها شد و سوال کرد آنها چیست؟ گفتم تابلوهایی است که نقاشی کردم. با دیدن تابلوها بسیار تعجب کرد که چه تابلوهای زیبایی است و آیا آنها را می فروشی؟ گفتم بله. گفت چند؟ گفتم نمی دانم تو چند می خری؟ گفت 30 تومان! آنقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم و باورم نمی شد منی که روزی دو و نیم ریال حقوق می گرفتم، حالا یکباره با کشیدن دو تابلو 30 تومان درآمد کسب کرده باشم. وقتی پول را به من داد، از ذوق گویی دنیا را به من داده بودند و در پوست خودم نمی گنجیدم. به خانه برگشتم و به مادرم گفتم وسایل من را جمع کن به تهران می روم. وقتی پرسید با چه پولی، ماجرا را به او شرح دادم و گفتم خدا رساند.
مادرم کت و شلوار دست دومی برایم خرید اما تمام لباسها را مرتب و اتو شده در چمدان کهنه ای به همراه دیگر وسایلم جمع کرد و در نهایت در اواسط دهه 20 من با آرزوهایی که در سر داشتم راهی تهران شدم. خوب به خاطر دارم که پنج تومان از پول را برای خرجی خانه به مادرم دادم و با باقی پول عازم سفر شدم. از بروجرد به دورود منزل دختر دایی ام رفتم تا از آنجا با قطار به تهران بروم. موقعی که به تهران رسیدم پنج تومان بیشتر برایم باقی نمانده بود که اگر برادرم را پیدا نمی کردم با مشکل جدی مواجه می شدم. شب به یک مسافرخانه در میدان توپخانه به نام باب همایون رفتم. چون پول زیادی نداشتم به جای اجاره اتاق، تنها یک تخت اجاره کردم. اتاقی که تخت من در آن بود 3 تخت دیگر داشت که هرکدام متعلق به مسافران دیگری بود. از صاحب مسافرخانه سوال کردم چمدانم را چکارکنم؟ گفت زیر تختت بگذار. چمدان را زیر تخت گذاشتم و برای هواخوری و قدم زدن به لاله زار رفتم. آنجا برای اولین بار بود که در سردر مغازه ها با تابلوهای بسیار جالب و زیبایی مواجه شدم که توسط موسسه ای به نام «لورل هاردی» طراحی و ساخته شده بودند و من واقعا مجذوب آنها شده بودم. به راستی که آنها در آن دوران ممتازترین تابلوهایی بودند که ممکن بود وجود داشته باشد. با خودم تصمیم گرفتم فردا صبح اول وقت به موسسه لورل هاردی مراجعه کنم تا ببینم آیا من را به شاگردی میپذیرند یا خیر.
صبح خیلی زود وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم یکی از هم اتاقیهای ما بیدار شده و در حال رفتن است و لباسهایی را هم جمع کرده است تا با خود ببرد. ناگهان فکر کردم نکند لباسهایی که در دست داشته، لباسهای من است. سریع چمدانم را باز کردم و دیدم بله آنها متعلق به من بودند. به سرعت دنبال او در راهرو مسافرخانه دویدم و دیدم در حال بیدار کردن صاحب مسافرخانه است تا در خروجی را برای او باز کند. سریع دویدم و از بالای پله ها به سمت آنها پریدم که سه تایی باهم به در خوردیم و با صدای بلندی که ایجاد شد، همه مسافرها از خواب بیدار شدند و همهمه ای شد. من آن زمان جوان ریز نقش 16-17 سالهای بودم و دزد یک مرد حدودا سی و چند ساله. صاحب مسافرخانه سمت آن مرد را گرفت و من را از مسافرخانه به بیرون پرتاب کرد. من با وجود اینکه از روز قبل از ترس تمام نشدن خرجی هیچ چیزی نخورده بودم و ضعیف شده بودم، اما با تمام وجود آن مرد را کشیدم و به کلانتری بردم. در انجا هم آن مرد مدعی شد که من دزد هستم و تهمت بیخودی به او میزنم. اما وقتی لباسهای او را بررسی کردند دیدند که لباسها را دوتا دوتا روی هم پوشیده و مخفی کرده است. در نهایت وسایلم را پس گرفتم و از کلانتری خارج شدم تا به پیش برادرم بروم.
بعد از پیدا کردن برادرم و مستقر شدن در تهران، به موسسه لورل هاردی که توسط چند برادر کلیمی با نام عنایتیان اداره می شد، مراجعه کردم تا به عنوان شاگردشان مشغول به کار شوم؛ اما چندین بار مراجعه من هم جواب نداد و ایشان من را حتی برای پادویی هم نپذیرفتند. لذا مجبور شدم یکسال با شاگردی در جاهای مختلف امورات خود را بگذرانم. تا اینکه بعد از گذشت یکسال، استاد بروجردی ام که بعد از رفتن من تنها و بدون کمک باقی مانده بود، به تهران آمد و چون از شرایط مالی خوبی هم برخوردار بود، در دروازه دولت یک مغازه جدید باز کرد. ایشان مجددا از من دعوت به کار کرد و من هم نزد ایشان مشغول به فعالیت شدم. اما پس از مدتی مجددا بر سر برخی مسائل مالی و رفتاری از ایشان جدا شدم و به کارهای دیگری مشغول شدم. آن زمان چون دوران پس از جنگ جهانی دوم بود، اوضاع مملکت بسیار نابسامان شده بود و فقر و بیکاری کشور را فرا گرفته بود. مدت طولانی بیکار بودم و هرچه دنبال کار می گشتم نتیجه ای نداشت تا اینکه در کوچه ممتاز لاله زار پیش نقاشی به نام آقای مودت رفتم و به عنوان شاگرد مشغول به کار شدم. در آن دوران بد مالی دریافت حقوق روزی 8 تومان برای من واقعا نعمت بزرگی بود و اوضاع زندگیم رو به بهبودی رفت. استاد مودت که مسن بودند و توان زیادی برای کار کردن نداشتند، اختیار عمل کاملی در کار به من دادند و من سعی کردم تا جایی که ممکن است سطح کار را بالا ببرم. من با الگوبرداری و الهام گرفتن از کارهای موسسه لورل هاردی، در آتلیه مودت به طراحی و تولید تابلوهای سردر مغازه ها پرداختم. این تابلوها که عمدتا از جنس آهن بودند، بر اساس سفارش مشتریان نقاشی و رنگ آمیزی میشدند. در نتیجه شرایط طوری شده بود که کارهایی که از آتلیه مودت بیرون می آمدند با کارهای برادران عنایتیان موسسه لورل هاردی که در تهران و شهرستان ها معروف و کاملا شناخته شده بودند، رقابت میکرد و کارها قابل تشخیص از هم نبودند. کمکم تابلوهایی که من در آتلیه مودت میساختم در سطح تهران مشهور شدند و سفارش های بسیاری حتی از مشتریان قبلی موسسه لورل هاردی دریافت میکردم. در دهه 20 و 30 ، از لحاظ ابزار و رسانه های تبلیغاتی، پیشرفتهای بسیار ناچیزی از قبیل تهیه اسلاید و نمایش آن در سینماها به چشم می خورد. لذا در این دوره بنابر ضرورت به تدریج اطلاع رسانی فروشگاه ها، تهیه پلاکاردهای رنگی برای نصب در داخل فروشگاهها و مراکز عمومی و همچنین انواع وسایل ثابت تبلیغاتی برای نصب در ویترین مغازهها و نیز سردر فروشگاهها رونق چشم گیری یافت. با توجه به اینکه در آن زمان هنوز صنعت گراور رنگی و چاپ کاملا تکامل نیافته بود، از تابلوهای فلزی و بعدها نئوپانی برای نصب در سردر مغازه ها و کنار جاده ها استفاده می شد و در واقع برای نخستین بار تبلیغات محیطی به این شکل پی ریزی گردید.
مدتی کار من به همین منوال ادامه داشت تا یک روز صبح که درحال رفتن به محل کار بودم، ناگهان دیدم مدیران موسسه لورل هاردی سرکوچه به انتظار ایستاده اند. من که گمان میکردم به دلیل تقلید از سبک و کار ایشان از من عصبانی و ناراحت هستند، حسابی دستپاچه شده بودم و حتی انتظار داشتم چند کشیده زیر گوش من که ان زمان تقریبا 22-21 ساله بودم هم بخوابانند. اما وقتی یواش یواش جلوتر رفتم و نزدیک ایشان شدم، با کمال تعجب دیدم که با خوشرویی و روی گشاده به سمت من آمدند و دستشان را برای خوشامدگویی به سمت من دراز کردند. من که هنوز در شوک ماجرا بودم، با شنیدن حرفهای مدیر موسسه لورل هاردی خیلی بیشتر شگفت زده شدم. ایشان به من گفتند که در حال عزیمت از ایران به خارج از کشور هستند اما قصد دارند مجموعه شان به فعالیت خودش ادامه دهد. وقتی گفتند هرچه فکر کردیم موسسه خودمان را به چه کسی بسپاریم که بتواند این اسم را حفظ کند، شخصی لایقتر از شما پیدا نکردیم؛ انقدر خوشحال و هیجان زده شده بودم که نمی دانستم چه بگویم. در هر حال گفتم موقع ظهر که وقت استراحت ناهاری من است خدمت میرسم که باهم صحبت کنیم. ساعت یک ظهر به موسسه لورل هاردی که در طبقه دوم سینما رکس در خیابان لاله زار بود رفتم تا با برادران عنایتیان مالکین مجموعه مذاکره کنم. جناب عنایتیان از من پرسیدند شرایط تو برای کار کردن چیست و چند درصد شراکت می خواهی. من با دستپاچگی گفتم من دستم خالیست و سرمایهای جهت شروع شراکت نمی توانم پرداخت کنم. ایشان دست مرا در دستان خود گرفت و گفت حالا چه کسی از شما مایه دست خواست؟ همین دستان هنرمند شما کافیست و ما از شما فقط همین را میخواهیم. من هم هرچه فکر کردم دیدم هر درصدی هم با ایشان مشارکت کنم از شرایط کارگری قطعا بهتر خواهد بود و لذا طمعی برای درصد مشارکت بیشتر نداشتم و گفتم هرچه شما بفرمایید. جناب عنایتیان گفت با 50% – 50% موافقید؟ برای من اصلا قابل باور نبود که به ناگهان مالک 50% از موسسه ای با آن سابقه درخشان و امکانات و زیرساختهای حرفهای شوم، و از شدت تعجب گفتم 50- 50؟ ایشان که گمان کردند من منظورم این است که درصد من کم است، با لبخند گفتند خوب 75% شما و 25% نماینده ما که سرقفلی مغازه به نام ایشان است. خدایا من خواب بودم یا بیدار؟ اتفاقات باورم نمی شد و در نهایت قرارداد بستیم و برادران عنایتیان با خیالی آسوده عازم سفر شدند.
10-15 روز از فعالیت من در مجموعه برادران عنایتیان بیشتر نگذشته بود که آگهی عجیبی در رادیو شنیدم. آن زمان هنوز تلویزیون نبود و فقط رادیو آنهم در ساعات محدودی از روز پخش داشت. متن آگهی از این قرار بود: نظر به مسافرت این جانب به خارج از کشور، تابلوهایی که از این پس به اسم و امضای اینجانب ساخته شود، تقلبی و ساختگی است. از طرف لورل هاردی تابلوساز”. این آگهی روزانه از رادیو پخش می شد و خبر آن کم کم در سراسر کشور پیچید که مالکین موسسه لورل هاردی از ایران رفته اند و موسسه آنها دیگر فعالیتی ندارد. من که بسیار گیج و سردرگم بودم نمی توانستم درک کنم چه اتفاقی افتاده و چرا برادران عنایتیان که خودشان مجموعه شان را به من واگذار کرده اند باید چنین اقدامی کنند. درهر حال بعد چند روز به موسسه ویتاب که آن زمان کار پخش آگهی های رادیویی را بر عهده داشت مراجعه کردم تا جویای علت پخش این آگهی ها شوم. آنجا مدارک و مستنداتی که مبتنی بر شراکت و رضایت آقای عنایتیان بودند ارائه کردم. در نهایت متوجه شدم که استاد سابقم که در بروجرد شاگردش بودم اما در تهران با ایشان قطع همکاری کردم، مسبب این امر است و هزینه پخش آگهی ها را هم او پرداخت کرده است تا مانع فعالیت من شود. اگرچه بر اثر شکایت من رادیو پخش این آگهی را متوقف کرد، اما من هیچ بیانیهای برای تکذیب خبر دروغ ندادم و به کار خودم ادامه دادم. البته ناگفته نماند که عدهای خبر دروغین را باور کردند، اما گروه زیادی هم قبول داشتند ما به جای لورل هاردی آمده ایم و در همان مسیر و سبک فعالیت داریم. مدتی گذشت و من مشغول فعالیت بودم و کسب و کارمان را توسعه دادم. تا اینکه روزی سرپاسبانی از شهربانی به موسسه مراجعه کرد و حامل نامهای برای من بود. نزد ایشان رفتم و متوجه شدم استاد بروجردی اسم من را به عنوان سرباز فراری به شهربانی داده است. افسر شهربانی که وضعیت من را دید و متوجه شد که شخصی آشکارا قصد ضربه زدن به من را دارد، راضی شد تا برود تا من خودم اقدامات لازم را انجام دهم و بعد به شهربانی مراجعه کنم. از بخت خوش من، دقیقا در همان ایام بود که بخشنامه جدیدی برای کفالت سربازی آمد و من که کفیل خواهر و مادرم بودم توانستم از این بحران نیز گذر کنم. من از آن زمان در حدود سال 1328 تا زمان انقلاب در موسسه لورل هاردی به طراحی و تولید تابلوهای تبلیغاتی پرداختم.
روز به روز کار ما پیشرفت می کرد و دیگر کاملا در کل کشور شناخته شده بودیم و از همه شهرها سفارش کار داشتیم. عمده تبلیغات محیطی آن دوران توسط اینجانب طراحی می شد که از جمله مهمترین آنها میتوان به فضاهای تبلیغات محیطی استادیوم 100 هزارنفری آزادی در زمان بازیهای آسیایی قبل از انقلاب اشاره کرد. در شرایط آن زمان کمتر کسی باور داشت این امر در داخل کشور قابل اجرا باشد و متولیان امر ابتدا قصد داشتند به خارج از کشور سفارش دهند؛ اما این کار توسط تیم ما با بهترین کیفیت ظرف 17 ماه اجرایی شد و باعث شگفتی همگان گردید.
بعد از انقلاب فعالیت تبلیغاتی من کاملا متوقف شد و مسیر کاری من تغییر کرد و مدتی به ساخت و تولید اسباب بازی کودکان مشغول شدم اما چون این شاخه کاری خیلی با سابقه و تخصص من همخوانی نداشت، در این زمینه موفقیت زیادی نداشتم اما همچنان کمابیش به این حرفه ادامه دادم تا زمانیکه بازنشست شدم”.