رفتن به محتوا رفتن به فوتر

محسن میرزایی

کودتای سوم اسفند به هفت روایت

1- سید ضیاءالدین طباطبایی

2- رضا خان،سردار سپه -وزیر جنگ

3- سپهبد امیراحمدی

4- ژنرال آیرونساید

5- ملک الشعرای بهار

6- کلنل اسمایس انگلیسی

7- دکتر سولئور، دیپلمات فرانسوی مقیم تهران

 

احمدشاه

پیش از این، درباره زندگی نامه سید ضیاء الدین طباطبایی(نخست وزیر کودتای1299) و دوران نوجوانی او و فعالیت های سیاسی اش در زمان مشروطیت و استبداد صغیر و نقش او در گروه (مجاهدین روز شنبه) و کمیته جهانگیر از زبان خودش، مطالب بسیار مهمی از نظر شما گذشت. اینک در دنباله آن مطالب درباره همگامی او با سیاست انگلستان، چگونگی ملاقاتش با رضا خان و تامین هزینه کودتا و شایعه عضویت او در گروه فراماسون، مطالب جالبتری از نظر بینندگان و خوانندگان گرامی خواهد گذشت.

7.قضیه ی تغییر پایتخت

  • قضیه از این قرار بود که پس از مراجعت «احمد شاه» به ایران که همزمان با سقوط حکومت وثوق الدوله و هجوم قوای بلشویک به شمال ایران بود ،« سِر ادوارد گری» ، نخست وزیر انگلستان ، در پاییز 1920 در پارلمان انگلستان اعلام کرد که در بهارِ بعد، قشون انگلستان، ایران را تخلیه خواهد کرد و این خبر احمدشاه را به وحشت انداخت . زیرا او گمان می برد که در صورت تخلیه ی ایران بلشویک ها بر پایتخت مسلط می شوند و کاراو ساخته خواهد شد. به همین جهت ناگهان تصمیم گرفت که به اروپا بازگردد و خود را از قیل و قال معرکه برهاند. اما «لُرد کرزن» ، وزیر خارجه ی انگلستان، به وی اطلاع داد که ترک ایران در چنین شرایطی به صلاح و کشورایران نیست.احمدشاه هم متقابلاً پیغام فرستاد که در صورتی در ایران می مانم که قوای انگلستان ایران را تخلیه نکند یا دولت انگلیس موافقت کند که پایتخت را تغییر بدهیم. در نتیجه ی دو ماه مذاکرات متمادی بلاخره انگلیس ها با تغییر پایتخت موافقت کردند.

سرادوارد گری

 

 

 

لرد کرزن

 

احمد شاه اظهار داشت شیراز پایتخت شود. زیرا از نفوذ بختیاری ها در اصفهان نگران بود و انگلیس ها اصرار داشتند اصفهان پایتخت شود، زیرا آنها هم از آمدن بلشویک ها به نواحی جنوب ناراضی و ناراحت بودند.

بالاخره حرف انگلیس ها سبز شد و قرار شد اصفهان پایتخت باشد. مقدمات تخلیه ی تهران به سرعت فراهم و قرار شد برای تحکیم موقعیت شاه قاجار ، قوای پلیس جنوب از شیراز به اصفهان بیاید و بانک شاهی در گیلان و آذربایجان تعطیل شود. سفارت انگلیس یکصد و پنجاه قاطر برای حمل اثاثیه ی سفارتخانه اجیر کرد. سایر اجزای سفارتخانه هم آماده ی ترک پایتخت شدند. به این طریق وحشت و رعب و هراس در میان مردم افتاد.

در همین هنگام دسته های مختلف سیاسی هم مشغول تهیه ی مقدمات برای تغییر اوضاع به نفع خود بودند. در میان این دسته ها می توان از دسته ی مرحوم میرزا کوچک خان یاد کرد که ادعای ملی بودن می کرد ،اما با کمونیست ها سَر و سری داشت. بعد ازآن دسته ی ملاکان و مهاجران گیلانی از یک طرف،طرفداران مرحوم «قوام السلطنه» از یک طرف ، طرفداران مرحوم مدرس و آزادیخواهان از طرف دیگر، باقی مانده ی دموکرات ها و طرفداران «سلیمان میرزا» و مهاجران از سویی و بالاخره مرحوم «نصرت الدوله فیروز» که با سرعت از اروپا آماده بود از جانبی، هرکدام مشغول تهیه ی مقدمات کودتا شدند. فعالیت های این دسته ها که تقریباً علنی بود و یکدیگر را خنثی می کردند باعث شد که یک فعالیت قوی ندیده گرفته شود. و آن دسته ای بود که باید کار اصلی به دست آن ها انجام می شد.

میرزا کوچک خان

 

قوام السلطنه

 

 

نصرت الدوله فیروز 

 

افراد این دسته در زیر پرده که کسی ملتفت نشود ، بین قزاق های گرسنه ی متوقف در قزوین فعالیت می کرد و ناگاه موجباتی فراهم گردید که کودتای سوم حوت رخ داد. سید در اینجا نقاشی را تمام می کند و باز زیرکانه می گریزد و می گوید.

از قول خودتان مرقوم بفرمایید چگونگی طرح ریزی و تهیه ی مقدمات و موجباتی که منجر به پیروزی این چند نفر و موفقیت این کودتا شد ، تاکنون فاش نشده است. زیرا ایجاد کنندگان و مسببان این واقعه هنوز اسرار شب های خود را فاش نکرده اند . فقط آنچه شنیده ایم این است که سید ضیاء کتابی دارد  به نام کتاب سیاه که راجع به وقایع کودتا نوشته و تاکنون منتشر نشده است و به طور امانت در یکی از بانک های سوئیس گذاشته و قرار است پس از او منتشر گردد و حالا هم هر وقت پرسشی از او می شود ، جواب می دهد : « وقایع گذشته را بهتر است در آینده بدانیم . زیرا در «حال» همیشه گرفتاری و ابتلائات خاطری هست که سزاوار نیست از آن صرف نظر کرده به گذشته و آینده بپردازیم . «حال» بسی مهم تر از گذشته و آینده است.»

 

سید ضیاء دوباره سکوت می کند و پیشانی اش را می فشارد. از این سفسطه ی شبیه فلسفه ، عاجزو عصبانی میشوم. باز هم می تازم که به حرفش بیاورم. سید دارد مرا بازی می دهد. نمی خواهد راجع به کودتا بگوید. بعد دارد راجع به یک کتاب موهوم حرف می زند. قبل از این که به دیدنش بیایم در مصاحبه های گذشته اش و شرح حال هایش خوانده بودم که این کتاب حرف زده. این آدم با جرئت که روبه روی من نشسته نمی ترسد که حقیقت را بگوید ، بلکه ترس از جان دارد . کتاب فقط بهانه ای است که او سرش را با آن می خرد. نمی گذارد نصفه شبی ، بعد از ظهری در گوشه ی کوچه ای، گلوله ای حرامش کنند. مدعیان از ترس کتاب سیاه که هرگز نوشته نشده ، هرگز به امانت گذاشته نشده ، مراعات این بلوف زدن را می کنند. فکرم را با او در میان می گذارم . چشم بسته است و جوابم را نمی دهد. سماجت می کنم :

‍پول کودتا را چه کسی داد؟ و به کی داد؟

  • آقا پول کودتا از کجا آمد؟
  • انگلیسی ها دادند.
  • به کی؟
  • به من .
  • چرا؟
  • گولشان زدم. وعده ی دوستانه دادم.
  • چه وعده ای ؟

 

جواب نمی دهد. زنم با اشاره چشم و ابرو ساکتم می کند. آرام نمی گیرم.

 

  • با رضاخان چه کسی تماس گرفت؟
  • من.
  • به بهانه ی کودتا؟
  • نه.
  • به چه بهانه ای/
  • دریافت حقوق پس افتاده و درجات معوقه ی افراد قزاق.
  • و بعد..؟

از جا بلند می شود ، به عذر رفتن به دستشویی. درهم است. اما نامهربان نیست. در تنهایی ،همسرم آهسته ملامتم می کند . مصاحبه را از دست رفته می داند. معتقد است مثل همیشه با خل خلی و رک و راستی سوژه را به هدر داده ام.

 

بر میگردد. آرام گرفته .. پیش پایش بلند می شویم.

زنم نگران به چهره ی سید نگاه می کند. او هم مثل این که از بحث سیاسی خسته شده باشد، رو به او کرد و گفت :

  • خوب خانم ، مثل اینکه شما می خواستید چیزی از من بپرسید؟
    • بله ، می خواستم ب‍‍پرسم با این همه شور و شر، عاشق هم شده اید ؟

اقا با قاطعیت و بدون درنگ گفت :

  • نه.
    • چرا؟
  • من به قدری گرفتار خودم بودم که به دیگری نپرداخته ام. من عشق را به معنی خاکستر نشین شدن و شب و روز سر در پی دلدار گذاشتن هرگز نشناخته ام و نفهمیده ام. اما تعلق خاطر داشته ام. گاهی دلم بر من حکومت کرده است.
    • مثلاً کی؟

 

سید وقتی فرار می کند ، قشنگ و جالب است. به طرز ماهرانه ای می گوید :

  • خانم ، راستی می دانید ما در سعادت آباد( سعادت آباد فعلی دهی بود که مالک آن سید ضیاء بود و سید در آنجا زراعت می کرد.) مرغ ها را در هوای آزاد نگاه می داریم که سرما نخورند. سیستم مرغ داری ما در دنیا بی نظیر است . خرگوش های ما پشم های بلند خوبی دارند. گاوهای ما تازه روزی چهارده لیتر شیر می دهند. ما طاووس هم پرورش می دهیم.

 

زنم با سماجت ادامه می دهد:

  • آیا شما هرگز به فکر زندگی خانوادگی بوده اید؟
  • نه. یک مرد سیاست مدار حق ندارد زن و بچه داشته باشد. مردی که معشوقی مثل ساسیت را برای خود انتخاب می کند باید بداند که در کنار این معشوق ، طعم مرگ هست.بوسه ی این عشق ، مرگ آور است. بنابراین حق ندارد موجودات دیگر را به سرنوشت خود پیوند زند. مرد سیاست مال خودش نیست. مال سیاست است. وقتی آدم سیاست را طلاق داد، حق دارد ازدواج کند.

 

8.مرد کودتا ، زن را نمی کشد

همسرم فرصت را مناسب دید و گفت :

  • راستی شما در ایام بی کاری هیچ به سینما و تئاتر می روید؟
  • من هرگز بیکار نیستم. صبح ساعت چهار صبح از خواب بیدار می شوم و تا ساعت ده شب کار می کنم. کار به معنی واقعی ؛ سرکشی به کارهای دشت قزوین ،به یونجه کاری ها، به تاسیسات قزوین ، به کارهای سعادت آباد. و آنقدر در کار و فعالیت خودم غرقم که مجالی برای استراحت پیدا نمی شود.
  • از طرفی ، من علاقه ای به سینما و تئاتر ندارم. من دانی چرا ؟ م حالا یک مرد هفتاد و شش ساله هستم. فرصت های مناسبی را که برایم دست می دهد غنیمت می شمارم و از این فرصت ها به جای رفتن به سینما، به فیلم زندگی گذشته ام نگاه می کنم. نمی دانید چه لذتی دارد که آدم به شصت و اندی سال فکر کند. در لحظه ای که سرگرم نوشیدن یک چای نعناست، چشمش را آهسته ببندد،از دروازه ی سال های گذشته بگذرد و آدم های رفته راپیدا کند و با آنها ساعت ها را از نو زنده سازد. خیال می کنید من صحنه برای تماشا کردن کم دارم که محتاج فیلم ها و منظره های دیگر باشم. آه! از بعد از روز کودتا، تا روزهایی که به دستور قوام السلطنه در زندان بودم، آدم هایی که می رفتند ، اظهار ارادت هایی که می شد، فحش هایی که می خوردم ، تهمت هایی که به من می زدند ، حقیقت هایی که در خود من بود ، همه ی این ها فیلم های تماشایی است . چشم را می بندم و به یاد می آورم روزهای کودتا را که یک مرتبه پانصد نفر از دُم کلفت ها ی این مملکت ، روزنامه نویسِ جُلُنبُر مثل من فردای روز کودتا گرفت و توی زندان کرد.

خنده ام می گیرد و از این کارهای خودم خیلی خوشم می آید. شاید تنها وقتی است که از خودم لذت می برم و فکر می کنم که این من ، من یکه و تنها ، همه ی دوله ها و سلطنه ها و سلطان ها و فلان زاده ها و فلان الوکاله ها را گرفتم و در حبس انداختم. چه آدم جالبی بودم. به اعتقاد من همه ی آن ها فاسد و خائن بودند.

 

چرا زندانیان را مجازات نکردید؟

حرفش را می برم و می پرسم :

  • اگر به اعتقاد شما فاسد و خائن بودند ، چرا مجازاتشان نکردید ؟ آدم وقتی کسی را فاسد تشخیص داد، یا عضوی را تباه شده تلقی کرد ، آن را قطع می کند. چرا شما مجازاتشان نکردید ؟

من مخالف کشتار بودم.

  • درست است. این ایرادی است که اغلب از من می گیرند. اما بگذارید من پس از گذشت سال ها این حقیقت را هم فاش کنم که هدف من از توقیف آن ها فلج کردن این عوامل فساد بود ، نه محو و نابودی آن ها. اما احوال روزگار چنان سخت بود که مردم عاصی ، به فلج کردن آن ها قانع نبودند و اعدامشان را می خواستند. باید اعتراف کرد که همه ی آن ها مستحق اعدام نبودند زیرا گناهشان آن قدر سنگین نبود. وانگهی محدود کردنِ کسانی که باید معدوم شوند ، کار آسانی نبود. یک محکمه ی صالح باید این کار را انجام می داد و در غیر این صورت می بایست اعدام و کشتار دسته جمعی آغاز می شد . من اهل چنین کاری نبودم. مردم می خواستند مخالفان کشته شوند. هدفشان از بین بردن ظالم نبود. بلکه می خواستند جای ظالمی خالی شود تا خود آنها جانشین آن ظالم شوند. به هر حال من به طور کلی مخالف کشتار بودم ، زیرا مرد ، مرد را نمی کشد. مرد از ریختن خون مرد ، ننگ دارد. یک مرد واقعی نمی کشد ، فقط اسلحه ی مرد دیگر را از دستش می گیرد.

 

با این همه دشمن شما چگونه از ایران خارج شدید ؟

منطق عجیبی بود. برای من قانع کننده نبود . اما شاید برای خیلی ها قانع کننده باشد . در هر حال پرسیدم :

  • شما چه مدت بعد از کودتا از ایران رفتید ؟
  • درست سه ماه و ده روز. و یادتان باشد این نکته را بنویسید که برخلاف سردار سپه به من پیشنهاد کرد که شب خارج شوم و من گفتم : من مرد شب نیستم ، مرد روزم. من در یک سپیده دم با قوای فاتح به تهران آمدم و در یک سپیده دم مثل یک فاتح از تهران می روم. و همین کار را کردم. سردار سپه فقط ده ژاندارم در اختیار من گذاشت و من تهران را ترک گفتم.

همین که پایم را از دروازه بیرون گذاشتم، در زندان ها باز شد و دوله ها و سلطنه ها بیرون ریختند. می خواستند مرا بگیرند ؛ به قزوین خبر دادند که مرا در آنجا توقیف کنند و شاید به تهران برگردانند و اعدامم کنند. اما باید حقیقت را این جا بگویم که مستر اسمارت انگلیسی نزد شاه رفت و پیغام داد و رفیق رُتُشتین ،سفیر روسیه هم نزد سردار سپه رفت و به او تذکر داد کشتن سید ضیا یعنی کشتن آزادی در ایران. و من جانم را برداشتم و از معرکه به در بردم.خوب یادم هست که از تهران به کراچی رفتم . نایب السلطنه هند که از ورود من آگاه شده بود ، فرمانروای آن روز کراچی را به نزد من فرستاد که چون وجود شما موجب کودتاست ، لطفاً خاک هند را ترک کنید. بعد از آن ،‌سال های سرگردانیِ پر از آرامش من آغاز شد. هفده سال در سوئیس و شش سال در فلسطین به سر بردم.

  • شما که به قول خودتان یک سید دست خالی بودید ، مخارج اقامتتان را در سوئیس و فلسطین از کجا آوردید ؟
  • روزی که می خواستم تهران را ترک کنم ، به خط خودم نوشتم که خزانه ی مملکت بیست و پنج هزار تومان به سید ضیاء الدین پاداش بدهد. من این پول را برداشتم و گفتم اگر می خواستند از من پس بگیرند ، از محل درآمدِ مطبعه ای ( چاپخانه ای ) که در تهران داشتم دریافت کنند. اما ظاهراً دادن بیست و پنج هزار تومان از خزانه ی مملکت به سید ضیاءالدین و کندن شرّ او برای دولت ارزش داشت. چون این پول را از من پس نگرفتند. بعد از این که پول تمام شد ، چاپخانه ام را فروختم و در فلسطین زمین خریدم و مشغول کشاورزی شدم.من هیچ ابایی ندارم از این که بگویم در زندگی همیشه آدم یکطرفه و قاطعی بوده ام و هیچ گاه قیافه ی حق به جانب نمی گیرم که من از بیت المال چیزی دریافت نداشته ام و واجب الرعایه هستم. نه!من حقم را گرفته ام. من مثل آن هایی که ذلیل و عاجز خودشان را جا می زنند و می چاپند ، نیستم. من شب کودتا همین سپهبد فعلی امان الله میرزا جهانبانی را که آن موقع ستوان امان الله میرزا نام داشت و از فرنگ عازم تهران بود ،‌در مهرآباد توقیف کردم. او با دو اتومبیل آخرین مدل به تهران می آمد .

من هر دو اتومبیل را گرفتم ، یکی را به سردار سپه اختصاص دادم ، چون فرمانده ی قزاق ها بود و باید اتومبیل می داشتم و یکی را خودم برداشتم .اتومبیل های رولزرویس ، مال نصرت الدوله پسر فرمان فرما بود و من هر دو اتومبیل را ضبظ کردم ،چون نخست وزیر بودم و نخست وزیر نمی تواند وسیله نقلیه در اختیار نداشته باشد و تعجب می کنید اگر بگویم که موقع کودتا من برای پیوستن به دسته ی انقلابیون ،‌از تهران به کمک ماژور مسعودخان کیهان ، با یک فورد قراضه که تحت اختیار بریگادِ قزاق قزوین بود به مهر آباد رفتم.

 

در اینجا سید ضیاء رو به همسرم کرد و گفت :

  • راستی خانم فکر نمی کنید که به یاد آوردن این خاطرات خود یک فیلم سراسر زد و خورد و هیجان انگیز است ؟

زنم قانع نشده ؛ می گوید :

  • بله ، ولی بلاخره برای وقت فراغت چه تفریحی دارید ؟
  • آشپزی می کنم ، خانم. آشپزی.
    • بسیار کار پسندیده ای است . آشپزی یک نوع سیاست بافی است . در سیاست شما باید کاری بکنید که همه چیز با هم بجوشد و خوب هم بجوشد. در آشپزی هم همین کار را می کنید. بادمجان و غوره و روغن و گوشت باید به هم بیفتند تا مسمای بادمجان درست شود. در سیاست هم باید عوامل با هم بجوشند که کار روبراه شود.

 

9آیا شما فراماسونید ؟‍!

.آقا ! شما فراماسونید ؟!

در تمام این مدت فقط یک بار او را عصبانی دیدم و واقعاً عصبانی شد. اعتراف میک کنم که دلیل عصبانی شدنش من بودم. باز این قضاوت نادرست قبلی بود که اسباب تکدر خاطر او گردید . زیرا پرسیدم :

  • مشهور است ، یعنی راستش را بخواهید ما جوان ها با طبقه ای که داریم بالا می آییم و در این اجتماع می خواهیم جایی برای خودمان پیدا کنیم ، شنیده ایم که هیچژ گاه کار در مملکت به دست آدم های معمولی نخواهد افتاد. ما شنیده ایم که در این مملکت دسته ای به نام فراماسون وجود دارند که مثل حلقه ی زنجیر یه هم پیوسته اند و همه ی مناصب و مشاغل مهم را به خود اختصاص داده اند و باز هم شنیده ایم که شما سر حلقه ی فراماسون ها هستید.

رنگ صورتش سرخ شد. حالتی شبیه بغض پیدا کرد. در چشم هایش برق خشم عجیبی درخشیدن گرفت . شاید یک لحظه چهل و دو سال به عقب برگشت، همان جوان انقلابی تند بی پروا شد و فریاد زد :

  • من ننگ دارم که فراماسون باشم. فراماسونری یعنی خیانت ، یعنی وطن فروشی ، یعنی خود را تسلیم اجانب کردن. مملکت ما امروز در شرایطی است که دیگر اجنبی در آن دست ندارد. این شایعه است که فراماسون ها همه ی کارها را اداره می کنند. آن ها این شایعه را بر سر زبان ها می اندازند تا بقایای قدرت پوسیده و از بین رفته ی خود را نگاه دارند.

من هیچ گاه فراماسون نبوده ام. هیچ گاه به حلقه ی ننگین فراماسون ها قدم نگذاشته ام. اما با شما هم عقیده هستم و قبول دارم که در این مملکت فراماسون وجود دارد. فراماسون هایی که هر روز اسمشان را عوض می کند. به اسم باشگاه های مختلف عرض اندام می کندد ، خود نمایی می نمایند. اما یخ آن ها نخواهد گرفت . فراماسونری یک مرام پوسیده و کهنه شده است. مرامی که دست راستی های افراطی مثل هیتلر و نازی ها آن را محکوم و مطرود کردند و دست چپی ها مثل کمونیست ها به آن تف و لعنت می فرستند. بنابراین ، وقتی بین دو سیستم تفکر متضاد در یک مورد توافق وجود نداشته باید ،می توان گفت که این توافق صحیح است. هیتلر تمام فراماسون های آلمانی را از بین برد.

روس ها ریشه ی فراماسونری را بعد از انقلاب روسیه کندند. آرزو می کنم روزی بیاید که فراماسون یکی پس از دیگری از بین می روند. امیدوارم این اندیشه ، این فکر ، این راه غلط دیگر در ایران دنباله روی نداشته باشد. زمانی بود که همین پیرمرد های فراماسون دور هم جمع می شدند و سرنوشت مملکت را تعیین می کردند. من خیلی از آن ها را می شناسم. اما به حقیقت قسم که هرگز در وجودم ذره ای تمایل به پیوستن به آن ها نبوده است ؛ اگر من هم می خواستم فراماسون باشم ، اگر قرار بود سید ضیاء رِئیس لژ باشد ، شما نمی توانستید در من خاصیت یک آدم انقلابی را کشف کنید. زیرا یک فراماسون همیشه به احتیاط متوسل می شود.

 

به مناسبت صدمین سال کودتا 1299

ادامه دارد

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

0/100

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.