محسن میرزایی
کودتای سوم اسفند به هفت روایت
1- سید ضیاءالدین طباطبایی
2- رضا خان،سردار سپه -وزیر جنگ
3- سپهبد امیراحمدی
4- ژنرال آیرونساید
5- ملک الشعرای بهار
6- کلنل اسمایس انگلیسی
7- دکتر سولئور، دیپلمات فرانسوی مقیم تهران
ادامه مصاحبه:
- مردان در حد سبیل و کلاه
انتخاب خود سید برای من معمایی است. چرا او…؟ چرا بعد از این همه آدم با تجربه،این همه سیاستمدار کارکشته، او؟ از او می پرسم:
- آقا چه کسی شما را برای ریاست وزرایی و رهبری سیاسی کودتا انتخاب کرد؟
بدون معطلی و با قدرت جواب می دهد:
- خودم.
و چون بهت ناباورانه و سکوت معنی دار مرا می بیند، اضافه می کند:
- بله آقا…خودم، خودم را انتخاب کردم.
- چطور شد این کار را کردید؟
سید یکی از جالب ترین حرفهای زندگیاش را میزند، شاید عجیبترین آنها را.
- آقا، من هشت ماه تمام مقام نخستوزیری کودتا را توی طبق اخلاص گذاشته بودم، در خانه این و آن می بردم. با التماس تقاضا می کردم قبول کنند و نمی کردند. آخر سر به خودم گفتم: (مگر ریاست وزرا گوشت خوک است که به تو حرام باشد؟ خودت بخور. نوش جانت.) تفصیل قضیه از این قرار است. من به این نتیجه رسیده بودم که باید روش حکومت در ایران عوض بشود.
سقوط امپراتوری روسیه تزاری ما را درست توی دهان انگلیسها فرو برده بود. انگلیسها بیشتر میل داشتند در ایران یک حکومت مقتدر اما مطیع، سر کار بیاید. هدف من اقتدار بود ولی اطاعت نه. با این همه چاره ای جز این نبود که با انگلیسها کنار بیاییم، نبود.
- چرا؟
- برای اینکه انگلیسها در خانه های رجال قاجاریه مامور مراقبت شبانه روزی داشتند. از حمام صبح آقا و موعد معذوریت خانم باخبر بودند. در این شرایط من دنبال این افتادم که ایران از این نکبت (کسب تکلیف) نجات پیدا کندو حداقل به ارزش (مشورت) برسد. یک رئیس الوزرای قوی که یک قدرت نظامی داشت، می توانست تا حدودی آقایان را سر جایشان بنشاند. من در این مدت به تمام رجالی که می شناختم مراجعه کردم. در پرده و بی پرده موضوع قدرت مرکزی را مطرح کردم. همه یا ترسیدند یا مسخره کردند یا پنهان کردند.
تمام دوله ها و سلطنه ها را امتحان کردم. اسم نمی برم؛ همه فرار می کردند. رسم اینها همین بود که از حقیقت فرار کنند. اینها همه خودشان را بیستر از ایران دوست داشتند. اگر در پشت پرده برای منشی سفارت انگلیس ، خرگوش شکار شده می فرستادند، در ظاهر به انگلیسها فحش می دادند که وجیه المله باشند. حاج مخبرالسلطنه هدایت وقتی پیشنهاد مرا شنید،گفت: ( آقا سید!ما مقبره خانوادگی داریم. من میل ندارم نعشم به دست اجامر و اوباش، مثله شود.)حتی گردن کلفتترین و کله شقترین آنها مرحوم محمد ولی خان خلعتبری سپهسالار تنکابنی که خیلی هم سنگ صدارت به سینه میزد، وقتی صاف و پوست کنده گفتم: (سیاست ما یک سیاست مقابله با بی نظمی و اغتشاش و در عین حال تثبیت حکومت مرکزی و کار کردن عاقلانه با انگلیسهاست.) گفت:
(اگر قرار است انگلیسها با کسی طرف باشند، خود من چه عیبی دارم که تو سید چلغوز را وسیله کرده اند؟)
محمد ولی خان خلعتبری
- شما گویا از سپهسالار خواسته بودید که داخله کابینه او باشید؟
- تقریباً. ولی سپهسالار مرد سیاسی نبود.فکر می کرد خودش همانطور که در پایان دوره استبداد صغیر دویست تفنگچی آورد تهران و از فاتحین پایتخت به شمار آمد، می تواند هندوستان را هم فتح کند. خدا رحمتش کند! با جرات ترین مرد سیاسی ایران بود که وقتی فشار چکمه را روی حلقومش احساس کرد، یک گلوله خرج خودش کرد که از سپهسالاری نیفتد. (منظور خودکشی سپهسالار تنکابنی است)
قضاوتهای سید همیشه عجیب است و ساده. تصویر یکی از دو فاتح تهران را در روز بعد از فرار محمدعلی شاه، شنیده یا خوانده بودم. سید ادامه می دهد:
محمدعلی شاه
- بله آقا!وقتی حتی سپهدار رشتی هم قبول نکرد کابینه ای تشکیل بدهد و من فقط به عنوان مغز متفکر در آنجا باشم، یهو گر گرفتم و خودم خود را به ریاست وزرا منصوب کردم. دیدم که رجال ایران از صدر تا ذیل، همه از مردی،سبیل و کلاهش را دارند و اگر از زیر میز، دستی به آنها بزنی، خواجه های اخته شده ای هستند که گفتم در جمع این خواجه ها یک مرد لازم است. به خودم گفتم راه بیفت!
- پس آن حکایت منسوب به رضاشاه را در مورد دست زیر میز بردن از شما گرفته اند؟
- نمی دانم آقا. رضاشاه خیلی به بنده مدیون بودند. این هم روی سایر دیون.
- قسم قرآن
وقتی با سید از کودتا صحبت می کنم، عمیقاً آشفته می شود. مثل کسی که خواب دور و پریشانی را بخواهند تکرار کند و در عین حال از به یاد آوردنش_ که به یک دوباره زیستن در زمان گم شده می رسد_ متوحش است و مشتاق. در این حالت تمام هوش و حواسش به کار می افتد. سعی دارد اشتباهات تاریخی نکند یا لااقل با دادن نشانی های کم و بیش خصوصی و فردی، تسلط خود را بر آن سالهای گمشده در غبار نشان دهد. از رنگ لباس فلان افسر حرف می زند، از شام یک شب مهمانی می گوید، از کوره راهی که عبور کرده اند سخن می گوید و همه اینها فقط برای این است که بگوید ( مرد اول کودتا)او بوده و همه چیز را به یاد دارد. از او می پرسم:
رضا خان روحش از کودتا خبر نداشت
- آقا، بالاخره قضیه اصلی کجا بود؟ رضاخان می دانست می خواهد کودتا کند؟ قزاقها چطور؟
- چندین بار خدمتتان عرض کرده ام که ایشان اصلاً روحش از کودتا خبر نداشت.فکر نمی کرد می خواهد قدرت را به دست بگیرد. مخصوصاً در روزهای آخر که من مرتباً با او ملاقات می کردم،سعی اصلی ام این بود که وحشت او را از نافرمانی و عصیان علیه شاه از بین ببرم. دائم به او می گفتم : (شاه در تهران،محصور میان آدم های بی حمیتی است که قدرت پادشاهی را از او گرفته اند؛ما باید برویم و او را نجات بدهیم.)
- پس رضا خان هیچ قصد سوء و فکر بر انداختن سلطنت را در سر نداشت ؟
- اصلاً و ابداً.
- خود سرکار چطور؟
- چرا… من قصد عوض کردن همه چیز را داشتم. بارها به شما عرض کرده ام که من می خواستم زمامدار مطلق العیان ایران بشوم.
- و برای این کار باید احمد شاه ساقط می شد؟
- حتماً. چون آن خدا بیامرز ساخته و پرداخته دست ناصرالملک بود؛ علاقه ای به ایران نداشت، خبرهای بورس پاریس برایش از اخبار پشت دروازه تهران مهمتر بود. تنها او اینطور نبود؛ بلکه رجال آن روز ایران دو دسته بودند:یا آنها که ایران را میخواستند به دست خارجیان بسپارند و حواله زندگی بهتر آخر عمر را در فرنگ بگیرند یا آنها که در ایران علاقه آب و ملک و آباء و اجدادی داشتند و حمایت خارجی را برای حفاظت خود لازم میدیدند. احمدشاه وسط اینها در محاصره بود. من می خواستم یا او به کلی عوض شود یا به کلی از بین برود.
- امروز، بعد از گذشت چهل و پنج سال چطور فکر می کنید؟
- پیری، گذشت و پختگی را همراه خود می آورد. من از صدمه ای که به خانواده قاجار زده ام متاسفم.
- شب پیش از کودتا، شب دوم حوت، شما در کاروانسرا سنگی با افسران قزاق شام خوردید. روز بعد هم دوباره به آنها ملحق شدید و به تهران حرکت کردید…
- کودتا شنبه شب اتفاق افتاد. من از پنج شنبه پیش مرتب میان تهران و قزوین حرکت می کردم. قصدم از حرکت این بود که نیروی قزاق را کاملاً مطمئن کنم که از تهران اجازه مخصوص دارم، مخصوصاً رضاخان بفهمد که خطری درجه و مقام او را تهدید نمی کند. در سفارت انگلیس جای شما خالی غوغایی بود. برای اولینبار یک سید دستار به سر ایرانی توانسته بود ارباب ها را به جان هم بیندازد.
- یعنی چگونه؟
- یعنی اینکه فکر ایجاد حکومتی باشد که ضد بلشویک باشد و مورد تائید نظارت ارتش هم باشد. منتهی همانطور که بارها گفتهام دو دسته درباره نحوه اجرای آن روبروی هم قرار داشتند: دسته ای که معتقد بودند این کار باید به صورت یک قیام کوچه بازاری درآید و دموکراتها و به اصطلاح وجیه المله ها در راس آن قرار بگیرند؛ و دسته ای که معتقد بودند که کار باید به دست نظامیها حل شود؛ خواه ژاندارم، خواه قزاق. یک عده سیاستمدارانی هم بودند که می گفتند در یک مملکت سنتی، کار را باید به دست اعیان و شاهزادگان اصلاح کرد. جالب این است که طرفداران فکر ( قیام مردم عادی) مورد تائید نظامیان سفارت انگلیس و در راس آنها (ژنرال دیکسن) بود که او رئیس کمیسیون نظامی ایران براساس قرارداد 1919 بود. او از ژاندارمها به دلیل عدم تخصص و خیلی اروپایی مآب بودن رضایت نداشت و از قزاقها هم به دلیل سابقه بد سیاسی که در ذهن مردم از کلمه قزاق وجود داشت خوشش نمیآمد، و معتقد بود اگر بشود آزادیخواهان را به حرکت واداشت، سدّ مقابل کمونیستها محکمتر خواهد شد.در مقابل او مردان سیاسی سفارت که تجربه های بیشتری داشتند و سیل کمونیسم را قویتر از آن می دیدند که با (سیل بند)، حکومت دموکراسی را بتوان متوقف کرد،اینها طرفدار قزاقها بودند و آقایان اسمارت مستشار و هاوارد کنسول سفارت از این فکر حمایت می کردند.
- و شما با اسمارت و هاوارد کار داشتید؟
- البته. چون یادتان باشد که مساعده (پیش پرداخت) ماهانه دولت را غیر نظامیها میپرداختند، نه نظامیها. و من برای کودتا به پول احتیاج داشتم و برای موفقیت در آن، به اسلحه قزاقها.
- با سپهدار رشتی رئیس الوزرا چه می کردید؟
- بازی اش می دادم. سرگرمش می کردم. چون از اینکه او بتواند حتی یک بند انگشت تکان بدهد نا امید شده بودم.
- شب اول حوت میان شما و افسران چه گذشت؟
- بعد از اینکه شام خوردیم، آدمهای اضافی را رد کردیم. نقشه کار روز بعد را مرور کردیم. این مهمترین جلسه کودتا قبل از وقوع آن بود.
- از جهت نظامی؟
قاه قاه می خندد. مثل یک هنرپیشه. بعد کلاهش را برمیدارد و موهای نرم سفیدش را با دست شانه می کند و می گوید:
- نخیر آقا، از جهت اینکه بنده و رضاخان هر دو سرسالم به گور ببریم. آن شب ما پنج نفربودیم که با هم قسم قرآن خوردیم و قرآن مهر کردیم که حتی در سخت ترین شرایط و اختلاف نظرها خون هم نریزیم.
- و آن پنج نفر؟
- رضا خان میرپنجه(پهلوی)، سرهنگ احمد آقا خان(امیراحمدی)، ماژور مسعودخان(کیهان)، سروان کاظم خان(سیاح) و چاکر شما. این قول و قرار تا روزی که همه ما سرپا بودیم پابرجا ماند. و اولین کسی که از آن استفاده کرد و جانش به سلامت حفظ شد، سردار سپه رضا خان فرمانده دیویزیون قزاق بود و آن وقتی بود که در همان روزهای اول کودتا میان ما پنج نفر اختلاف افتاد.
ماژور مسعودخان(کیهان)
و ساکت می شود. وقتی ساکت می شود، باید رهایش کرد و وقتی دیگر دنباله حکایت را پرسید. سید عجیب لجباز است و قلق دارد. مثل تفنگ برنو، گاهی هم لگد می زند و بددست می شود.
25.لحظه حساس تردید و تزلزل رضا خان
این بخش از کودتا را مکی، شهریور و بهار از قول سید به اعتبار نقل از نفر دوم،فراوان آورده اند. ظاهراً نفر دوم فقط یک تن بوده و این سه مورخ از روی دست هم به اعتبار میل و سلیقه خویش محتوا را کم و بیش رقیق و غلیظ کرده اند. حالا که خودش هست، باید از او پرسید. لااقل به مناولین صورت درستش را خواهد گفت.
به زحمت راضی اش می کنم که ضبط صوتی را میان خود و او بنشانم. این ضبط صوت همسفر سرگردانی های من در جنگ اول لبنان و جنگ آزادی بخش الجزایر بود و حالادر مقابل سید باید لااقل ادعاهای شفاهی او را به سینه بسپارد. سید تاکید می کند که این حرفها خطرناک است. ممکن است در و دیوار خانه من موش داشته باشد. (منظور از موش جاسوس است)
- چطور شد از قزوین به طرف تهران حرکت کردید؟
- مقدمات امر از هر جهت فراهم شده بود. عصر روز شنبه دوم حوت بود. ناهار به همه در قهوه خانه مهرآباد نیمرو و نان تافتون دادیم. از افسر تا پایین. قهوه چی از من و رضا خان و سرهنگ احمد آقا که پرهیبت تر از دیگران بود جدا جدا کاغذ گرفت که رضایت نامه ای بود از ما که او در پذیرایی کوتاهی نکرده. مرد عاقبت اندیشی بود. فکر می کرد اگر مادستمان به جایی بند شد،حق نان و نمکش را ادا خواهیم کرد،تا رضاشاه بود،مقرری مناسبی به او می رسید. اما نمی دانم حالا بازماندگانش هوای او را دارند یا نه. خود من یکی دوبار که سراغم آمد نانی در سفره اش گذاشتم. به هر حال،غروب همه چیز آماده حرکت بود که خبر دادند چند نفر از شهر برای دیدن فرمانده فوج در راه اند. بعد اسم آنها را آوردند:
- معین الملک، منشی مخصوص احمدشاه؛ ادیب السلطنه سمیعی، از طرف رئیس الوزرای سپهدار اعظم ، و کلنل هیک و ژنرال دیکسن از طرف سفارت انگلیس می آمدند که با فرمانده قزاق صحبت کنند.
ادیب السلطنه سمیعی
- من قبل از همه به رضاخان که سخت متزلزل بود و با وجود آن که شب پیش دو هزار تومان مساعده را برای دلگرمی تقدیمش کرده بودم، هنوز می ترسید؛ گفتم که اول باید در مقابل کسانی که می آیند سفت و محکم بایستد. خیلی در گوشش خواندم. در عین حال به او گفتم به شیپورچی و همچنین سرهنگ باقر خان بمبی ( که بعدها نام خانوادگی نیک اندیش را انتخاب کرد) دستور بدهد در زمانی که او در اتاق مشغول مذاکره است، گوش به فرمان من باشند و هر وقت دستور دادم، شیپور حرکت را بزنند و باقر خان با پرچم اردو، ستون را حرکت بدهد. ضمناً به او گفتم هر جا گیر کرد، بگوید تا ما از (اتاماژور) یعنی ستاد ارتش خودمان کسب تکلیف نکنیم، کاری نمی کنیم.
هوا تاریک شده بود که آقایان رسیدند. آنها را در اتاق جنب قهوه خانه بردند. باز هم به رضا خان دستور دادم که محکم باشد. و اتفاقاً منظره ورودش با آن قد بلندو کلاه پوستی قزاقی و یاپونچی (جامه ای پشمی که روی جامه های دیگر می پوشیدند) تا روی قوزک پا خیلی موثر و تکان دهنده بود.
من از پنجره توی حیاط او را میپاییدم. پنجره کوتاه بود و خوب توی اتاق دیده میشد. اول کار خیلی خوب و محکم صحبت کرد. اما وقتی «ادیبالسلطنه» با آن گفت و افت شیرین و چرب و نرمش دهن بازکرد، رضاخان شل شد. معینالملک خطابهای در این که شما فرزندان اعلیحضرت شاه هستید ایراد کرد و اینکه قزاق یعنی قزلباش خاندان قاجار و بعد هم ژنرال دیکسون آنها را از تخطی نظامی ترساند و به خلع درجه تهدید کرد.
نیم ساعت بعد، از رضاخان پرهیبت، آدمی در آستانه تسلیم باقی مانده بود که حتی یادش رفته بود برای مشورت به اتاماژور مراجعه کند. ناچار من نایب رضاقلی خان (بعدها «سرتیپ امیر خسروی» رئیس بانک ملی و صاحب امضای معروف ده تومانیهای رضاشاهی) را فرستادم که به او مسئله اتاماژور را یادآوری کند.
رضاقلی خان پاکوبید و گفت که اتاماژور شما را احضار کرده است. آدمهای حاضر جا خوردند. فکر کردند واقعاً تشکیلاتی درکار است. انگلیسیها که میدانستند اتاماژور یعنی چه؛ معینالملک و ادیبالسلطنه هم که نمیدانستند سکوت کردند. به نظرم معینالملک فکر کرد اتاماژور اسم یک افسر خارجی است. پرسید:«اتاماژور کیست؟» خندهدار بود که رضاخانِ کاملا خودباخته هم به کلی قرارش را از یاد برد و گفت:«نایب، اتاماژور دیگه کیه؟»
اینجا بود که من به شیپورچی دستور نواختن شیپور حرکت را دادم و موسی خان هم پرچم را بلند کرد و خودم با لباس جدید وارد اتاق شدم، کلاهم را برداشتم و گفتم:«سلام علیکم، بنده سیدضیاءالدین، اتاماژور من هستم.»
صدای شیپور همه را دستپاچه کرد. معینالملک گفت: «فرمان شاه و دولت است که قوا نباید به طرف تهران حرکت کند.»
من هم عصبانی آستین رضاخان را گرفتم و او را که سرجایش خشک ایستاده بود، کشیدم و گفتم:«این هم فرمان ملت است که قوای قزاق باید امشب حرکت کند.»
سید داغ میشود و شرح عجز و لابۀ هیئت عالی را میدهد و این که رضاخان چقدر متزلزل بود. نگران از کاری که قراربود انجام بشود، نگران از اینکه در دروازه تهران جنگ و خونریزی خواهد شد.
از سید میپرسم:
- به نظر شما حق نداشت؟ به هر حال، تهران مسلح بود و خطر جنگ وجود داشت.
خشک و بدون توجه میگوید:
- نه، فکرش شده بود. قرار نبود خونی ریخته شود.
سماجت میکنم. این گره باید باز شود.
- آقا در تهران حداقل ده هزار ژاندارم و پلیس حضور داشت. آن روزها شایع بود که قرار است قزاقها به شهر بریزند. در برابر این شایعه چه تدبیر دفاعیای اندیشیده شده بود؟ انگلیسها به نیروی نظامی داخل تهران مسلط نبودند. افسران سوئدی رهبران ژاندارم و پلیس بودند. کلنل گلروپ ژاندارمری را داشت و بیورلینگ شهربانی را کفالت میکرد. لابد اینجا یک نفر به قوای شهر دستور داده یا تدبیر کرده که در برابر قزاقها ساکت باشند. چه کسی؟
سید در برابر سوال و سماجت من به تلخی غمناکی سرتکان میدهد:
- آقا، انسان نامرد است. انسان بنده پول است. من آنها را قبل از حرکت اردو به تهران خریده بودم.
- چه کسانی را؟
- امیرنظام وزیر جنگ و یکی دو نفر از اعضای دیگر کابینه را. حالا که قرار است بگویم میگویم. نفری پانصد لیره طلا خدمتشان فرستادم به پیغام این که به فرماندهان ژاندارم و پلیس دستور بدهند چون قزاقها قصد قتل و غارت ندارند، آنها هم در موقع ورود قزاقها مقاومت نکنند و بعد از این که این کار تمام شد، پلیس و قزاقها با هم اداره شهر را به عهده بگیرند.
- سپهدار چی؟ (منظور سپهدار رشتی رئیسالوزرا است)
سپهدار رشتی-رئیس الوزرا
- سپهدار را خواب کرده بودند. وزرایش به او اطمینان داده بودند که قزاق بدون ایجاد خطری وارد تهران میشود. به همین جهت در تلفنی که شاه از قصر فرحآباد در همان شب کودتا به او میکند او به شاه اطمینان میدهد که قزاق برای دریافت حقوق عقبمانده به طرف تهران حرکت کرده است.
قانع نمیشوم. چیزی در این جدول گم شده. یک یا دو حرف کم است. ولی حرفهایی که سید میزند با راست و ریست تاریخی جور در میآید.
به مناسبت صدمین سال کودتا 1299
ادامه دارد