محسن میرزایی
کودتای سوم اسفند به هفت روایت
1- سید ضیاءالدین طباطبایی
2- رضا خان،سردار سپه -وزیر جنگ
3- سپهبد امیراحمدی
4- ژنرال آیرونساید
5- ملک الشعرای بهار
6- کلنل اسمایس انگلیسی
7- دکتر سولئور، دیپلمات فرانسوی مقیم تهران
ادامه مصاحبه:
- سینه به سینه با شاه
سید از روزهای بعد از کودتا حرف میزند؛ از اولین دیدارش با احمدشاه میگوید:
احمدشاه
- رفتم قصر فرحآباد که حکم صدارتم را از احمدشاه بگیرم.
- این چند روز بعد از کودتا بود؟
- دو روز. روز پنجم حوت. چون روز چهارم حوت سرهنگ موسی خان بمبی به فرحآباد رفته و درباره درخواستهای ما با او صحبت کرده بود. شاه با بدترین وضع ممکن با من روبرو شد. به او گفته بودند که همه آتشها از گور من برمیخیزد. ناچار او اجازه نداد که من به او نزدیک شوم؛ روی یک صندلی نشست و با تفرعن تمام گفت:«منظورتان از این کارها چه بود و چیست؟ چرا اعضای دولت مرا توقیف کردهاید؟» دیدم اگر سید در برابر این بیاعتنایی جا بزند، کارش زار است. بدون اجازه سیگاری از قوطی سیگار نقرهام درآوردم، روشن کردم، دودش را با غیظ به هوا دادم و گفتم:«شما دولتی نداشتید که من توقیف کنم. اگر دولتی سر کار بود، منِ سیدِ روزنامه نویس با یک مشت قزاق گرسنه تهران را فتح نمیکردیم.»
و معطل نشدم که مرخصم کند. عقب عقب هم خارج نشدم. تعظیم کوتاهی کردم و پشت به او از در بیرون آمدم. خیلیها رفتار من با او را دور از ادب تلقی میکنند ولی من در آن شرایط چارهای نداشتم.
- گفتهاند که در روزهای بعد هم مزاحمش میشدید. راست است؟
- مزاحم نه، ایشان عادت داشت صبحها بخوابد و صبح وقت کار کردن است. من صبح زود میرفتم و به عمله خلوت میگفتم به عرض برسانید رئیسالوزرا شرفیاب است. و ایشان اوقاتش تلخ میشد.
- آقا معمولاً شاه را دیدن، تشریفاتی(درباریان کاخ) دارد. باید قبلا کسب اجازه بشود و …
حرفم را میبرد. با عصبانیت و لکنت همیشگی که هنگام عصبانیت میآید سراغش میگوید:
- آقا… آقا… مثل اینکه شما هم رئیس تشریفات هستید. اولاً شاه حق آسایش ندارد. شاه واقعی کسی است که وقتی رعیتش خواب است، او بیدار باشد. خدا رحمت کند رضاشاه را. صبح ساعت چهار سر کارش بود. شب هم روی تشک پنبهای کف اتاق میخوابید.
و سرش را به هیهات و افسوس تکان میدهد و یاد روزهایی که سلطان احمدشاه را بیدار میکرده میافتد. یکهو بلند میشود. صاف و خدنگ روبروی من میایستد. کلاهش را مثل نظامیها به دست میگیرد و پاهایش را جفت میکند و به هم میزند:
- آقا. خدمت با تفریح و تفرج و عیاشی و مهمانی و قمار و زن، جور درنمیآید. وای به مملکتی که معضلاتش سر میز قمار و روی سفره آس حل بشود.
وقتی لبهایش میلرزد، زیر لب چیزهایی میگوید؛
- آقا اجازه بدهید این مردکۀ دراز را بزنیم(منظور رضاخان است)
ماجرای ترور رضاخان
- خبر شدم که میان کلنل کاظمخان سیاح و ماژور مسعودخان رفت و آمدهایی است و گفت و شنودهایی. بوی خوشی نمیآمد. رضاخان شروع کرده بود به بدمنصبی و قدرتنمایی…
ماژور مسعودخان
حرفش را میبرم. سید بیش از اندازه در مورد روابط خودش با رضاشاه دوپهلوست. جور خاصی است. هم به او علاقهمند است و هم مثل کسی که حریف مقابلش را جدی نمیگیرد درباره او قضاوت میکند. یک حسادت آشکار نسبت به رضاشاه در او هست. حسادت مردی که آرزویش را مردی تواناتر از او دزدیده است. وقتی از بدمنصبی رضاشاه حرف میزند، صادقانه از ناسپاسی سردار سپه گلهمند است.
- چرا بدمنصبی آقا؟ چرا؟
- برای اینکه من او را به قدرت رسانده بودم. این من بودم که عنوان سردار سپه را برایش انتخاب کردم. خودش اصلاً نمیدانست سردار سپه یعنی چه؟ فرمان رئیس دیویزیون قزاق را من برایش گرفتم. از پیش شاه که آمدم، خودم رفتم قزاقخانه، دستم را گذاشتم روی شانهاش رفتم روی صندلی، متن فرمان سردارسپهی و ریاست دیویزیون را برای قزاقها خواندم. اما رضاخان بدمنصب بود، بدمنصب. اصلاً رعایت سلسله مراتب سرش نمیشد. میخواست بالاتر از همه باشد.
- خب، آخر حق داشت آقا. پشتش به دو هزار و پانصد قزاق مسلح گرم بود. شما به قول خودتان یک کمیته آهن داشتید که تعداد اعضایش به زحمت بیست نفر میشد.
نگاهی میکند. خندهای بر لب دارد و من یادم میافتد که او می خواهد حرف مهمی بزند.
- میفرمودید…
- بله، عرض میکردم نظامیهای درس خوانده و حساب و کتابدان ناراضی بودند. سردستهشان کلنل کاظم خان بود. او را که دیدهاید. هنوز هم شور و شرش را دارد.
راست میگوید. کلنل حاکم نظامی تهران را چندین بار دیدهام. با همه پیری و ضعف، لحظهای در ارادت به سید تردید ندارد و دقیقهای هم آرام نیست. مصاحبه خوبی با او کردهام. کلنل ترسوتر از سید، اما روشنتر از او حرف زده است.
سید ادامه میدهد:
- خبر شدم که اینها علیه رضاخان حرفهایی میزنند، فکرهایی دارند. میان من و رضاخان هم چندان روابط، روشن نبود.
- این مال چند روز بعد از کودتاست؟
- تقریبا یک ماه و نیم بعد.
- پیش از استعفای اول ماژور مسعودخان از وزارت جنگ یا بعد از آن؟
- در همان حدود.
- نوشتهاند که شما با رضاشاه حتی درگیری لفظی در حد مشاجره و فحاشی پیدا کردهاید، سرِ ورود او به هیئت دولت. از در مخصوص عمارت ناصریه که محل کار و اقامت شما بوده و گفته بودید جز خودتان کسی از آنجا عبور نکند.
- نه آقا. این مزخرفاتی است که بعدها سرهم کردهاند. قضیه در و این حرفها بهانه بود. ایشان در هیئت دولت مینشست و حرفهای نامربوط میزد که به کارش ارتباطی نداشت.
- مگر عضو هیئت دولت بود که میآمد آنجا؟
- نه.
- شما چرا اجازه میدادید در هیئت دولت شرکت کند؟
- اتفاقاً اختلاف از همینجا شروع شد که بنده به ایشان اخطار کردم که ایستادن در مقام ریاست دیویزیون قزاق هستند و جایگاهشان در قزاقخانه است نه در هیئت دولت. هیئت دولت جای وزراست. و ایشان گفت:«خب ما را هم وزیر کنید.»
ساکت میشود. همینقدر کافی است. معلوم است دعوا از کجا آغاز شده است.
- وبعد از این قضایا رضاخان چه کرد؟
- و بعد به تحریک قزاقها پرداخت. ماژور مسعودخان و کلنل ساعت دو بعد از نیمه شب آمدند توی اتاق من. کلنل دست مرا بوسید و گفت:«آقا اجازه بده من و سه تا از افسران ژاندارم فردا صبح این مردکۀ دراز را در مدخل (ورودی) قزاقخانه با موزر (نوعی اسلحه) بزنیم.» مسعودخان هم تصدیق کرد و گفت حق با کاظم است. ماندنِ این دیگر صلاح نیست. نه به صلاح ما است و نه به صلاح مملکت. کلنل برای من تشریح کرد که چطور سه تا از بهترین تپانچهزنهای ژاندارم را حاضر کرده که به اتفاق خودِ او از بالای سردر قزاقخانه و از کنار سکوی در ورودی به رضاخان آتش کنند. جوری که جان سالم به در نبرد. مطمئن بودم کلنل با آن مهارت و چالاکی موفق میشود. اما…
و در خاموشی خاطره، دوباره فرو میرود. پرسیدم:
- اما چی؟
- برگشتم و به آنها گفتم:«رفقا، مُرکّب قَسمی که یک ماه و اندی پیش پشت قرآن گذاشتهایم خشک نشده است. کشتن رضاخان آسان است، اما کشتن وجدان آسان نیست.» و به این طریق آن قسم نامه شبِ کودتا جان رضاخان را آن روز واقعاً نجات داد و شنیدم که رضاخان روزی که مرا عزل کردند و اشرار قصد جانم را داشتند، برگشته بود و به کلنل کاظم خان که میخواست با من بیاید گفته بود:«کاظم ما قسم خوردهایم که خون هم را نریزیم. مطمئن باش که تو و سیدضیاء را سالم از این معرکه به در میبرم.» و بُرد. من قاعدتاً می بایست به انتقام آن همه بیآبرویی برای رجال ایران، به دست اجامر و اوباش قطعه قطعه میشدم. ولی رضاخان سردار سپه مرا صحیح و سالم از تهران خارج کرد و یک دسته قزاق را تا مرز کشور، مسئول حراست جان من ساخت.
سیدِ رئیسالوزرا، حرف زیادی برای گفتن ندارد. چیزهایی از دوران کوتاه ریاست وزرایی میگوید که خواندنی است. از جمله قضیه دوغ به جای شامپاین در مهمانی رسمی دولت.
من حکم می کنم را، من نوشتم
- کی حکم میکند؟ سید یا رضاخان؟
برخلاف آنچه شایع است اعلامیه معروف «من حکم میکنم» از قبل پیش بینی نشده، نوشته نشده و به چاپ نرسیده و در شب کودتا به در و دیوار چسبانده نشده است. مخالفان سید این را برای کودتا ساختهاند که انگلیسها حتی اعلامیه کودتا را چاپ کرده بودند و حاضر داشتند. سید در برابر این بهتان تاریخی فریاد میزند:
- نخیر آقا. اعلامیه را شب سوم حوت من سر دست نوشتم.
- پس کار شما بود، نه انگلیسها؟
- صد در صد.
- و نه رضاخان؟
- آقا، رضاخان که سهل است،ماژور مسعودخان هم سواد فارسیاش آنقدر نبود که اعلامیه بنویسد.
- کجا چاپ شد؟
از جا بلند میشود. در تالار پذیرایی بزرگش در سعادتآباد هستیم. درهای ضلع غربی این تالار به اندرون باز میشود و با حدود چند پله که پایین میرود، به حیاط میرسد. از اتاق خارج میشود. پیش از این هم هر وقت از این پله به پایین رفته، با سندی یا حکمی جالب بازگشته است. دلم میخواهد بدانم واقعاً گاوصندوقی دارد یا نه؟ سید چندان منظم نیست و اصلا شلخته است. اما یک چیزهایی را خوب حفظ میکند. برمیگردد با کاغذ پوسیده زردرنگی. آن را به من میدهد. تاخورده و در حال فروریختن است. با یک شیر و خورشید باسمهای در بالای صفحه که دولتی بودن آن را میرساند و حروف چاپی «من حکم میکنم» چیزی در حد حروف سیودو پوندی شاید هم چهل و هشت، از نوع حروف چاپخانه های آن زمان بود. سید جواب میدهد:
- در مطبعه خودم، روزنامه رعد.
- همان روز پخش کردید؟
- نه، آن روز چاپ هم نکرده بودیم. فقط من دستخط را به چاپخانه فرستادم.
- پس چرا میگویند این اعلامیه حاضر بوده و از لندن به تهران فرستاده شده بود؟
- چه کسی میگوید آقا؟ خالهزنکها، دار و دسته بیکارهها، نخیر. بنده روز چهارم حوت که رفتم فرمان ریاست وزرای خودم و فرماندهی دیویزیون قزاق را برای رضاخان از شاه گرفتم، سر راهم به قزاقخانه دستور دادم اعلامیه چاپ شود. بعد از قزاقخانه فرمان را خواندم و به نفع رضاخان نطق کردم. وقتی پایین آمدم او را صدا زدم و گفتم قزاقها را مأمور کند که اعلامیه را از چاپخانه بگیرند و به در و دیوار شهر بچسبانند. اگر این اعلامیه را نگاه کنید، تاریخ آن پنجم حوت است، مطابق چهاردهم جمادیالثانی.
تحسینی باید داشت برای حافظه تطبیقی تاریخی او که واقعاً کماشتباه است. اعلامیه را دو سه بار میخوانم. یاد حرف پدرم میافتم در سالهای پیش که حکایت میکرد مردم معمولی با یک نوع واکنش منفی با اعلامیه مواجه شده بودند. او میگفت که صبح روز بعد، در مقابل جمله «من حکم میکنم» خیلیها با دست نوشته بودند «گه میخوری». یک مرتبه این را با او در میان میگذارم. میپرسم:
- چرا مردم به «حکم میکنم» چنین جوابی دادند؟
عصبی بلند میشود و فریاد میزند:
- مردم نمیفهمند آقا.
- مردم به شما که اهانت نکرده بودند، پای اعلامیه امضای کس دیگری بود.
قرمز میشود.
- به من اهانت کرده بودند. من اعلامیه را نوشته بودم. اعلامیه افکار من بود.
باز در اعلامیه خیره میشوم. متأسفم که اینجا آن را ندارم که عیناً گراور کنم. به نقل از حافظه یادم هست که یک مشت دستورهای نظامی و امنیتی و سرکوبگرا در آن بود. از قبیل: منع اجتماعات، منع عبور و مرور، منع انتشار روزنامه، منع میخوارگی و جز آن.
- آقا، مردم نمیتوانند شب بخوابند و صبح بلند شوند و ببینند یک مشت آدم ناشناس آمدهاند و مدعی هستند که میخواهند سرنوشت آنها را عوض کنند.
- آقا، شما نمیدانید که گاهی برای درآوردن یک غدۀ مزاحم یک عمل جراحی دردآور لازم است. مردم، آن روز باید یک طوری توی خط میآمدند و به علاوه بنده کودتا کرده بودم، نه انتخابات.
- چرا خودتان اعلامیه را امضا نکردید؟
- اعلامیه باید به امضای صاحب سرنیزه میرسید.
- پس شما خودتان هم یک لولوی نظامی را لازم میدانستید؟
- بله، بنده اصلا نه خیال انتخابات داشتم نه قصد آزادی و حرّیت (آزادی).
- خوب برای همین است که بعدها هم به شما همیشه میگفتند مرتجع.
سید سرش را میان دو دست میگیرد. وقتی ما به این تندی و تلخی میرسیم، او یکمرتبه مشوش میشود. از من که همیشه آرام و مهربان به او لبخند میزنم و هیچ وقت در حقش مبالغههای چاپلوسانه نمیکنم، این تندی و تلخی را انتظار ندارد. بدتر از همه وقتی به بعضی از اصول اعتقادهایش حمله میکنی، مثل بچهها که اسباببازی محبوبشان را از دستشان بقاپی، عصبانی و در عین حال غمگین میشود. بیخود نیست که میگویند بچه و پیر شکل هم میشوند. سربلند میکند و با آه بلندی میگوید:
- آزادی بدون تربیت اساسی مردم امکان ندارد. روزی که ما کودتا کردیم، تمام روزنامهها دم از آزادی میزدند ولی همه در قلب و دلشان از محمدعلی میرزا مستبدتر بودند. من همه آن روزنامه ها را تعطیل کردم تا ببینم چه میشود.
- حتی روزنامه خودتان را؟
- بله، فقط فرستادم پی ملکالشعرای بهار که بیاید و روزنامه رسمی را دربیاورد و او قبول نکرد.
ملک الشعرای بهار
- چرا…؟ فکر نمیکنید او هم این فکر بیقانونی و زورگویی اعلامیه «من حکم میکنم» را نمیپسندید؟
- ممکن است یک قسمتش آن بوده باشد. ولی مرحوم ملکالشعرا با خاندان قوامالسلطنه و وثوقالدوله دوستی قدیمی داشت و به علاوه اصولاً مرد معتدل و رئوفی بود.
وثوق الدوله
- اعلامیه «من حکم میکنم» اثری هم در مردم گذاشت؟
- خیلی زیاد. مردم فهمیدند که یک قدرتی و قوتی هست و دیگر هرکس نمیتواند عربده بکشد و قمه به زمین بزند. ولی… ولی…
- ولی؟
سید وقتی به فصل تردید میرود، پیداست حرفی میخواهد بزند. آن روزِ «من حکم میکنم» در سعادتآباد یک روز جالب برای من بود. چون بعد از اینهمه دور هم چرخیدنها، سید ناگهان در ادامه «ولی ولی» گفتنِ خود، خواب آلود و خسته افزود:
- ولی این اعلامیه، پایه اختلاف من و سردارسپه شد. او عکسالعمل منفی مردم را از چشم من و عبارات اعلامیه می دید. این را برای شما میگویم. فقط برای شما.
و رضاخان بعد از من فاصله گرفت .از من دور شد… خیلی دور…
- بعد از آن رضاخان آخر شب نهم حوت تقریباً قبل از اذان صبح، سرزده آمد به عمارت الماسیه. چشمهایش قرمز بود و نخوابیده و خسته و یکخرده عصبانی. سلطان محمدخان نائینی رئیس کابینۀ من بود. وارد که شد، به او گفت:«سلطان برو بیرون، من کار دارم.»و او که رفت روبروی من ایستاد و گفت:«آقا سید، قرار نبود ما را سکه یک پول کنی.» و بعد گله کرد از فحشهایی که بابت اعلامیه خورده بود. خیلی سعی کردم آرامش کنم. حالیاش کنم که اعلامیه نمیتواند کاغذ فدایت شوم باشد. ولی میرپنج دیگر حرف گوش نمیکرد. من همان شب یعنی چهار پنج شب بعد از کودتا فهمیدم که رضاخان از شستم جسته است، به او گفتم به زودی یک اعلامیه، خودم برای اوضاع سیاسی میدهم که آرامش بیاورد. یکی هم برای او مینویسم که قدرت نظامی را مجدداً تأیید، و حضور قوای قزاق و کودتا را توجیه کند. گوش داد، قانع نشد. کلاهش را تا آنجا که میتوانست پایین کشید و درحالی که بیرون میرفت، گفت:«سید دفعه آخرت باشد که به ما میزنی.» درحالی که من واقعا نمیخواستم به او زده باشم. من اعلامیه یک کودتای جدی را نوشته بودم. ولی رضاخان که بازوی نظامی کودتا بود، آن را جدی تلقی نگرفته بود.
- دیکتاتور فاسد، دیکتاتور مصلح
رابطه سید و رضاشاه خیلی پیچیده است. معلوم هم نبود که کدامیک از دیگری میهراسید. ولی یک چیز را میشود همیشه از حرفهای سید فهمید و آن اینکه سید در جوهر اجرایی رضاشاه، قدرت گم شده و شاید آن ناتوانیهای خود را مجسم میبیند. کارهایی را دلش میخواسته بکند و نشده ولی رضاخان کرده و در عین حال انصاف خاصی که گویا پس از سالها لجبازی به سراغش آمده، یک نوع واکنش «عشق و نفرت» را به اصطلاح فرنگیها، دائم در او نشان میدهد.
من هیچ نکتهای را که او در مورد رضاشاه میگوید از دست نمیدهم. از جمله:
- دو سه روز بعد از عید بود. در داخل کابینه اوقات تلخیهایی بود که حق نبود باشد.ماژور مسعودخان با سردار سپه نمیساخت. نق نق استعفا میکرد. من به نیّرالملک هدایت که وزارت معارف را به عهده داشت، گفتم شامی ترتیب بدهد بلکه این دو نفر را با هم جور کنم.
نیرالملک مهمانی کوچک ولی خیلی مجللی ترتیب داده بود. ما از هیئت دولت به اتفاق برای شرکت در مهمانی رفتیم. رضاخان هم از قزاقخانه آمد. مرتضی خان یزدان پناه و احمد آقا امیراحمدی همراهش بودند. طوری رسید که سر شام بود. سفره را انداخته بودند. وقتی تعارف کردند، پشت سر من وارد سفرهخانه شد و دور از آداب معاشرت گفت:«نیرالملک، سفره سربازی نینداختهای. این همه غذای رنگارنگ و خورشهای جورواجور به شکم گرسنه ما قزاقها نمیسازد. حق بود یک رنگ چلو خورشت درست میکردی و والسلام.»
با اعتراض سردار سپهه بهنیرالملک که میزبان بود، همه جا خوردند. رسم نبود که مهمان از صاحبخانه آن هم از سفره صاحبخانه ایراد بگیرد. همه ساکت شدند. نیرالملک اصولاً مرد خجول و کمحرفی بود که جا خورد. من میانه را گرفتم و گفتم: «آقای نیرالملک مهماننوازی کردهاند. حالا بفرمایید شام سرد میشود.»
اما رضاخان باز هم آرام نگرفت و گفت: «آقا اگر ما آمدهایم که این مملکت را درست کنیم، باید مثل همه فقیرفقرای این مملکت بخوریم و بپوشیم، نه اینکه بشویم مثل همانها که شما امروز انداختهای توی زندان.»
سید ساکت میشود و من برای آن که بیشتر دانسته باشم، میپرسم:
- واقعاً اینطور فکر میکرد؟
- تا روزی که من از تهران رفتم بله. اصولا آدم ساده و بی تجملی بود.
- پس آنهمه املاک سلطنتی که بعد از شهریور بیست از او به جا ماند و آن همه سر و صدا درباره مالاندوزی رضاشاه چیست؟
- آقا… آن خدابیامرز هم آدم بود. گیر آدمهای فاسد افتاد. گیر همانها که من انداخته بودمشان توی هلفدونی و او آنها را از حبس درآورد. اینها همه دورش را گرفتند. مزۀ داشتن و قدرت را به او چشاندند. کیست که فاسد نشود؟ رجال دوره او مگر جز همانها بودند که من در اعلامیه اول ریاست وزرا به آنها تاخته بودم؟ خود رضاخان واقعاً قزاق بود. از نظر رفتار شخصی هم تا آخر عمر قزاق ماند. شما دیدهاید، شنیدهاید که در فلان مجلس بالماسکه حضور به هم رساند؟ هیچ وقت جز در لباس سربازی کازرونی عکسی از او دیدهاید؟ از چیزهایی که درباره او میگویند، جز دقت، وقتشناسی، سختگیری، مراقبت در امور، چیز دیگری شنیدهاید؟ ولی چه فایده؟ وقتی دور شما را آدمهایی میگیرند که صرف آنها در فاسد شدن شماست، آن وقت آنها به شما همه کار یاد میدهند. از دستاندازی به مال دیگران تا جاسوس توی خانه شما گذاشتن و برای غصب یک ده آباد، خانوادهای را تختقاپو(اسکان اجباری) کردن. رضاخان به تنهایی این کارها را نه بلد بود و نه میدانست. یادش دادند. یادش دادند آقا.
- کی؟ چه کسانی؟
- محمدخان درگاهی، آیرم، تیمورتاش، نصرتالدوله، فروغی، داور، سید یعقوب انوار، تدین، چه میدانم استغفرالله، لا اله الا الله…
تیمور تاش
یکهو پشیمان میشود از اسمهایی که با خشم و خروش ردیف کرده است. شاید بدون نظر، ولی در هر حال سید ضیا یک پانورامای حقیقی از حلقه قدرت در پیرامون رضاشاه به نمایش درآورده است با ردیف کردن این اسامی زیر لب فاتحه ای می خواند و نثار روح افراد نامبرده می کند.
آقا شما مرا گاهی از خود بیخود میکنید. این مناسب سن و سال من نیست. رضاشاه مرد بزرگی بود. افسوس که در محیط فاسدها قرار گرفت. از یک مصلحِ مخلص، یک دیکتاتور حریص درست کردند.
مچش را میگیرم:
- آقا، سرکار هم که فرمودید میخواستید بیایید دیکتاتور بشوید.
- بله، ولی نه دیکتاتور فاسد، دیکتاتور مصلح.
- من حرف شما را نمیفهمم. دیکتاتوری در هر حال با فساد همراه است. حالا اگر فساد اخلاقی و مالی نبود، فساد عقلی و اجتماعی است. بهترینش همان آقای موسولینی خودمان است که هم فاسد اخلاقی بود، هم مالی، هم عقلی…
و سید بزرگوارانه به من لبخند میزند:
- بنده که موسولینی نشدم؛ میخواستم بشوم. قصاص قبل از جنایت نفرمایید آقا…
موسولینی
30.فرش فروشی در حاشیه ی خیابان
وقتی از سال های غربت و فرنگ و فلسطین حرف می زند ،یک نوع آرامش خاصی دارد. می گوید :
- وقتی به اروپا رسیدم ، یکسره رفتم برلن .چند ماهی مثل آدم های گیج بودم. بعد تصمیم گرفتم کاری بکنم. برلن آن روزها ، سال های بیست(1920 میلادی) ، برلن بعد از جنگ بود و با شور و هیجان سیاسی. اما من تمام شور و هیجان سیاسی خود را از دست داده بودم. می خواستم یک کار دیگر بکنم. این بود که شدم فرش فروش دوره گرد.
- فرش فروش؟
- بله آقا ،چند تا قالیچه داشتم. یکی دوتا از آنها را به شیوه ی ترکمن هایی که قالیچه به شهرمی آورند انداختم روی دوشم و افتادم توی خیابان ها به فرش فروشی. با هیات ایرانی کلاه پوستی . مردم جمع می شدند و من کنار پیاده رو فرش ها را پهن می کردم و برایشان می گفتم که چه قیمتی دارد، چه نقشی دارد و می فروختم.بدین ترتیب آقا سید ضیاءالدین مدیر روزنامه رعد را خاک کردم و شدم آقاسید فرش فروش. مدتی کارم این بود تا رفتم سوئیس.
این حرفش را کمی شوخی می پندارم. یا لااقل فکر می کنم گریزی است که او به دنیای لاقیدی زده است. حتی باور نمی کنم ولی در کتاب مکی یک اشاره ای گنگ بدون ذکر ماخذ به این قضیه ی فرش فروشی آن هم نه به صورت دوره گردی هست. ولی اینکه سید، فرش روی کولش بیندازد و درخیابان ها راه بیفتد، در آن سال ها برای من باورنکردنی بود. به او می گویم:
- آقا، شوخی می فرمایید. شما و فرش فروشی کنار خیابان ؟!
سر خودتان جدی عرض می کنم.خدا نصیبتان نکند، آوارگی و سرگردانی آدم را به هرکاری وا می دارد.بنده آن موقع تازه سی سالم شده بود. فرش فروشی که کار ممتازی بود. به بدتر از آن هم رضایت می دادم که فراموش کنم چه بر سر آرزوهایم رفته است. رفته بودم یک مملکت را نجات بدهم، چشمم را باز کردم دیدم با سیل تهمت و افترا مثل خاشاکی دور انداخته شده ام. آن هم چه تهمت هایی و از زبان چه کسانی. اعلامیه داده اند ، بعد از من ، به قلم و خط نصرت الدوله. یعنی همان کسی که بی عرضه تر از من و به خیال خودش زرنگ تر از من بود و در لندن می خواست کار کودتا را تمام کند.
- اعلامیه را دارید؟
- بله . برایتان می آورم. باید وقتش را پیدا کنم که توی کاغذهایم بگردم.
- چه کسانی امضاء کرده اند؟
- همه ی دوله ها و سلطنه ها و همه ی ملاذالانام ها و خادم الشریعه ها.
و این اعلامیه را هرگز پیدا نکرد.ولی من در کتاب حسین مکی متن آن را یافتم و امضا کننده ها همه دشمنان سیاسی معتبر. ولی قوامالسلطنه و مصدق السلطنه اعلامیه را امضا نکرده بودند ، شاید به دلیل آن که این نامه به نام وکلای مجلسی که افتتاح نشده بود، ولی انتخاب شده بودند ، نوشته شده بود و مکی تصریح کرده است گویا اعلامیه را شخص نصرت الدوله نوشته و دیگران امضا کرده اند.
سید اصرار داشت که این اعلامیه صد در صد در جهت محو آثار کودتا از نظر سیاسی توسط نصرت الدوله نوشته شده است.
از او می پرسم:
- با یادآوری روزهای قدرت و خاطرات کودتا در سال ها یا ماه های اول چه عکس العمل های داشتید؟
- عصبی بودم آقا. شب ها به آپارتمانم که می رفتم، در هوای سرد برلن دوش آب سرد را با فشار، باز می کردم، زیر آن می ایستادم و از شدت سرما دندان هایم کلید می شد و جیغ می زدم. و زن صاحبخانه خیال می کرد که من از تیمارستان آمده ام.
- و ازدوستان و آشنایان خبری می رسد یا نه؟
- به خروار و به انبار نامه بود که می آمد.
- و شما؟
- و من یک دانه از نامه ها را باز نمی کردم. نامه ها را سر به مهر می گذاشتم توی طاقچه و هر سه هفته یک بار بدون این که نگاه کنم از طرف کی آمده ، می ریختم دور. آقا بریده بودم. قطع کرده بودم. می فهمید؟ شده بودم فرش فروش دوره گرد، نه جناب میرزاسید ضیاءالدین.
سید عاشق فرش است. تئوری های عجیبی درباره ی فرش دارد. مثلاً معتقد است این نقش های خاص فرش ایرانی برگرفته از اقوام قدیم ایرانی است که در فلات ایران زندگی می کرده اند و با شیراندرون شده ای است که در جای دیگر نمی توان مشابهش را یافت.می گوید که این یک استعداد مخصوص این قوم است. همان که اقوام دیگر استعداد هایی دارند که ما قادر به تقلید آن در حد اعلای آفرینش هنری نیستیم.سید اعتقادی به تداوم آموزش فرهنگی ندارد. به یک نوع شهود و الهام هنری معتقد است. آن هم در مقیاس قومی. قالی برای او مظهر پختگی تمام رنگ ها و قوت های تمدن ماست. بنده اصلاً داخل مبحث هنر نمی شوم. ولی اعتقادات سید را گاهی جالب می بینم. مسئله فرش فروشی او با عشقش به قالی بستگی دارد.
31.دوغ اسلام به جای شامپاین کفر
از قضیه ی دوغ و شربت در اولین مهمانی رسمی حکومتش می پرسم. این از آن کارهای نادر سید است که هنوز در ذهن تاریخ مانده است. آمده مهمانی رسمی داده سفرای دول را دعوت کرده، شام و سورسات مفصل چیده، منتهی به جای شراب یا شامپاین سنتی دوغ و شربت گذاشته و حضرات فرنگی را به بالا انداختن دوغ وادار کرده است. چرا؟ آیا سید هنوز با رگه های سیادت روحانی اش زندگی می کند؟ آیا این رئیس الوزرا که به قول مخالفانش هرهری مذهب و حتی لامذهب است خواسته یک نمایش اسلامی بدهد؟
چرا دوغ را جانشین شامپاین در مهمانی های رسمی کردید؟
- خیلی ساده است . در آن مهمانی من می خواستم نشان بدهم که در ایران یک تغییر اساسی رخ داده است. دیگر از دستکش سفید با ته ریش و کلاه پوستی ،به جای شامپاینی دوغ می خورد و همه را وادار می کند دوغ بخورند. آخر آقا در ملاءعام در یک مملکت مسلمان که نمی شود عرق خورد و اصلاحات کرد.
- ولی آخر یک آداب دیپلماسی هم وجود دارد.
- آداب دیپلماس در هر مملکتی باید تابع سنت های آن مملکت باشد.
به مناسبت صدمین سال کودتا 1299