محسن میرزایی
کودتای سوم اسفند به هفت روایت
1- سید ضیاءالدین طباطبایی
2- رضا خان،سردار سپه -وزیر جنگ
3- سپهبد امیراحمدی
4- ژنرال آیرونساید
5- ملک الشعرای بهار
6- کلنل اسمایس انگلیسی
7- دکتر سولئور، دیپلمات فرانسوی مقیم تهران
کودتا به روایت سرتیپ احمد آقاخان (سپهبد امیراحمدی)
سپهبد امیر احمدی که احمد آقا خان نامیده می شد از افسران دیویزیون قزاق ایران بود. امیر احمدی مانند رضاخان در ردیف افسران با سابقه و عالی رتبه قزاق خانه نبود و از نظر سنی نیز خیلی جوان تراز رضاخان بود. دوران خدمت امیر احمدی نیز از زمان مشروطیت آغاز می شد. امیر احمدی در شمار پنج نفری بود که شب کودتا قسم نامه امضاء کرده بودند. امیر احمدی در جنگ های ارتش نوین ایران با عشایر و شورشیان خدمات برجسته ای کرد و به جهت سخت گیری و شدت عمل به سرعت ترقی کرد ولی پس از استقلال سلطنت پهلوی از آنجا که مورد سوءظن رضاشاه بود با داشتن عالی ترین درجه نظامی به سرپرستی اداره پرورش اسب منسوب شد و این سمت برای کسی که نخستین سپهبد ارتش ایران بود، بسیار توهین آمیز تلقی می شد. امیر احمدی که در آغاز با رضاخان انس و الفتی داشت پیش از کودتا رابط بین رضاخان و سرداران دیویزیون قزاق بود آرزوی رضاخان پیش از کودتا این بود که فرمانده قزاق خانه شود و رضاخان پیش از آن که کودتا انجام شود ، با فرماندهان عالی رتبه قزاق خانه به وسیله ی سرهنگ امیر احمدی در تماس بود . رضاخان این نکته را می دانست که اگر کودتا هم موفق شود ، اگر سرداران قزاق خانه با ریاست او موافقت نکنند، ریاست او بر قزاق خانه ممکن نخواهد بود . آنچه در این گزارش از نظر شما خواهد گذشت جریان مذاکرات او با سران قزاق خانه و فراهم ساختن زمینه ی مساعد برای ریاست رضاخان بر قزاق خانه است.
سرتیپ احمد آقاخان (سپهبد امیراحمدی)
خاطرات امیر احمدی:
سرنوشت استراسلسکی و سایر فرماندهان روسی
خبر دادند که «استاروسلسکی» و سایر فرماندهان روسی که معزول شدهاند برای خداحافظی به آقابابا میآیند. «استاروسلسکی» در قزوین بود. چهار ساعت بعدازظهر، کلیه قوای قزاق حاضر شده «استاراسلسکی»، «فیلیپ اوف» و پنج – شش نفر افسر روسی قزاق بودند با اتومبیل آمدند. خداحافظی و روبوسی با افسران ایرانی نمودند و رفتند به قزوین و از آنجا از راه همدان و کرمانشاه به بینالنهرین عراق رفتند و از سرنوشت آنها دیگر اطلاع صحیحی به دست نیامد.
استاروسلسکی
انگلیسیها پس از روسها
روز بعد سردار همایون (رئیس جدید دیویزیون قزاق)با «ژنرال اسمایس» انگلیسی به «آقابابا»(روستایی از توابع قزوین) وارد شدند. احترامات نظامی برای آنها به عمل آمد. سردار همایون نطق مفصلی کرد که از این به بعد امور قزاقخانه به دست خود ایرانیهاست و عذر افسران روسی را دولت ایران خواست. و وعده داد که حقوق عقب افتاده قزاقها را که چهار پنج ماه پرداخت نشده بود، بپردازند و دلجویی از اردو به عمل آورند. عصر آن روز سردار همایون به تهران بازگشت و ژنرال اسمایس به قزوین که مرکز ارکان حرب(ستاد ارتش) قشون ما بود، رفت. و ضمناً دستور دادند که قسمتهای مختلف نیروی قزاق در حوالی قزوین متفرق شوند و همه در آقابابا نمانند.
ملاقات با میرپنج رضاخان در «آقابابا»
عصر روز دوم که در آقابابا توقف کرده بودیم، من در روی سکوی کاروانسرا نشسته بودم که جمعی از دور نمایان شدند. در پیشاپیش آنها سرتیپ رضاخان که جناح چپ اردو را در پیلهبازار(از توابع شهر رشت) به عهده داشت و میرپنج (رتبه سرتیپی از نوع درجه اول)شده بود، و پس از عقبنشینی توپخانه و نیرنگ «استاراسلسکی» به سرنوشتی نظیر سرنوشت من دچار شده بود، با باقیمانده عده خود وارد شد.(استاروسلسکی فرمانده روسی قزاق خانه متهم شده بود به اینکه موجبات شکست افراد قزاق را از نیروهای بلشوئیکی فراهم آورده است و او را خائن می دانستند) میرپنج رضاخان چهرهای گرفته داشت و بر اسبی سفید سوار بود و از وضع لباس خود و افرادش نمایان بود که مدتها در باتلاقهای گیلان به سختی سرکرده. وقتی مرا دید، از دیدارم خندان گردید. من هم از دیدن ایشان خیلی مسرور شدم. چون با وضعی که پیش آمده بود، هیچ کدام امید نداشتیم که دیگری زنده مانده باشد.
شب را با هم در یک کاروانسرا به سر بردیم و در ضمن صحبت از شکست قزاقها، «میرپنج رضاخان» با دلی پرخون، نیرنگهای استاروسلسکی و خیانتی را که به ایران کرده بود، شرح میداد. درد دل ما آن شب؛ وضع پریشان مملکت، بی کفایتی رجال و بیخبری مصادر امور از کارهای جاری مملکت بود که این بیخبری موجب شده است به یک اجنبی که میخواهد ایران را بر باد دهد و پادشاه مملکت شمشیر شاه عباس را به رسم جایزه میدهند.( استاروسلسکی که در جنگ های قبلی با شورشیان موفقیت های درخشانی به دست آورده بود و مورد علاقه و اعتماد احمدشاه بود و به پاداش خدماتش احمدشاه شمشیر شاه عباس کویر را به او هدیه داده بود.) نطفه کودتای سوم حوت در این کاروانسرا بسته شد. میرپنج رضاخان گفت: اکنون هم که روسها را از قزاقخانه بیرون کردهاند و استاراسلسکی معزول شده، انگلیسیها سردار همایون را که رئیس سربازهاست آوردهاند و رئیس قزاقخانه کردهاند؛ با این همه سردارهایی که در قزاقخانه هست. من گفتم: بهتر این است که ما قیام کنیم و خود شما رئیس قزاقخانه باشید. گفتند: چطور میشود؟ کی به دنبال من خواهد آمد؟ گفتم: من دنبال شما هستم. دیگران هم خواهند آمد. گفت: قول میدهی؟ گفتم: قول شرف میدهم که تا جان در بدن دارم به دنبال شما بیایم. در اینجا به این مقال، که حاصل یک عمر و مشاهده نشیب و فرازهای فراوان و روشن کننده مقداری از تاریکیهای وقایع عصر ماست، پایان میدهم.امیر احمدی در اینجا اشاره به صداقت خود در روایت مربوط به کودتا کرده، می نویسد: من بسیار خشنودم که در خلال سطوری که نوشتهام، از مبالغات و اغراقاتی که برای خودنمایی و روی غریزه حبّ ذات، دامنگیر بسیاری از مردم میشود، پرهیز کردهام.
جدائی موقت از میرپنج رضاخان
هنگامی که مقرر شد قسمتهای مختلف نیروی قزاق به نواحی مختلف قزوین متفرق شوند میرپنج رضاخان با قوای خود به قزوین آمد و در آنجا آتریاد(به معنی دسته ای از سربازان است) همدان را به ایشان واگذار کردند. و ایشان در قزوین خانهای اجاره کرد و آنجا مشغول مرتب کردن آتریاد همدان شدند. غلامرضاخان میرپنج هم حکمی آورد که رئیس فوج شده. و من نیز روی سابقه و خویشاوندی تمکین کردم و به اتفاق غلامرضاخان و فوج به «پیرصوفیان»، که پنج فرسخی قزوین در راه همدان است، رفتیم. پس از چند روز من از پیرصوفیان به قزوین آمدم، به ملاقات میرپنج رضاخان رفتم. مجدداً گفت و گوهایی به میان آمد. ایشان گفتند: من در دنباله صحبتی که باهم کردیم، چند روز به تهران میروم و با اشخاص موثر مذاکره میکنم، ببینم رفتن به تهران و تصرف قزاقخانه برای ما امکانپذیر است یا نه؟ من خواهش کردم که از تصمیماتی که میگیرد مرا مطلع کند. ایشان وعده دادند در هرکاری که بخواهند انجام بدهند، من همراز و همکارشان باشم.( از این عبارات چنین نتیجه گیری می شود که هدف رضاخان از رفتن به تهران بررسی چگونگی ریاست او به قزاق خانه بوده است) من به پیر صوفیان بازگشتم و ایشان با اتومبیل به تهران حرکت کردند.
رضاخان
نخستین اقدام
پس از چند روز، نامهای از میرپنج رضاخان در پیر صوفیان به من رسید که؛ «هرچه زودتر به قزوین آمده مرا ملاقات کنید.» من بلادرنگ به قزوین آمدم و ملاقات به عمل آمد. ایشان گفتند: من به تهران رفتم و با اشخاص مختلف و لازم مذاکره کردهام. موافقت کردند که من رئیس قزاقخانه بشوم، مشروط بر اینکه سردارهای قزاقخانه که ارشدیت به من دارند به مخالفت برنخیزند. و اکنون نوبت این است که شما به تهران بروید و سردارها را موافق کنید. تبادل نظر کردیم و قرار شد ایشان نامهای به سردار عظیم (سرلشگر محمد توفیقی) پدرخانم من، که از همه سردارها ارشد و مسنتر بود، بنویسند و اصل مطلب را ننویسند و من خود موضوع را به میان بگذارم؛ و فقط اشاره کنند که موضوعی که احمدآقا خان عنوان میکنند، مورد خواهش من باشد و از اقدامی که به عمل میآورید سپاسگزار خواهم شد. چون بین سردار عظیم و میرپنج رضاخان نیز سابقه خصوصیت برقرار بود، من نامه را گرفتم و قول دادم که به دستور ایشان رفتار کنم. به پیرصوفیان آمده به غلامرضاخان میرپنج گفتم: قصد دارم چند روز به تهران بروم. او مانع شد و تصور میکرد از اینکه فرمانده فوج شده من ناحشنودم و میخواهم به تهران رفته و مراجعت نکنم. پس از یکی دو روز کشمکش قرار بر این شد که اسبها و اثاثیهام را در پیرصوفیان بگذارم و با اتومبیل به تهران بروم و بازگردم. با غلامرضاخان از پیرصوفیان به قزوین آمدیم و از ارکان حرب(ستاد قزاقخانه)، که به دست انگلیسیها اداره میشد و متصدی امور داخلی آن امیرموثق نخجوان بود، مرخصی گرفته به تهران آمدم. در بین راه چون ژاندارمها پستبندی کرده و دستور داشتند که از آمدن قزاقها به تهران جلوگیری کنند، به مشکلاتی برخوردم و در هر پست جلوگیری میکردند و حتی در «ینگی امام» کار ما به مشاجره کشید. (ینگی امام کاروانسرایی بود ، در راه کرج –قزوین)میخواستند اسلحه مارا بگیرند. من گفتم:اسلحه ای را که با آن ، با ملوانان روسی جنگیده ام به شما نمی دهم.بدین ترتیب با زحمت زیاد به تهران آمدم. نامه میرپنج رضاخان را به سردار عظیم داده و پیغامها را جزء به جزء گفتم و قرار شد دعوتی از طرف سردار عظیم از سردارهای قزاقخانه به عمل آید.
اجتماع سردارهای قزاقخانه در منزل سردار عظیم
بر حسب دعوتی که از طرف سردار عظیم به عمل آمد سردارها یک روز بعدازظهر در منزل سردار عظیم، در پایین چهارراه حسنآباد، کوچه حمام شاهزاده. به این ترتیب گرد هم جمع شدند: «سردار عظیم»، «محمدخان»، «سردار ارشد»، «نصرالله خان»، «سردار مخصوص»، «محمد صادق خان»، «سردار موفق»، «محمدباقرخان»، «سردار رفعت» و «علی آقاخان». در آن جلسه حضور داشتند. من مطلب را برای آنها توضیح دادم که میرپنج رضاخان گفته تحمل ریاست سردار همایون برای من شاق است. یا یکی را خودتان برای ریاست قزاقخانه برگزینید یا موافقت کنید من رئیس قزاقخانه باشم. و از جانب سردار عظیم هم، قبلا موضوع را با ایشان حل کرده بودم، گفتههای من تأیید میشد. بالاخره همه قول شرف دادند که اگر میرپنج رضاخان توانست امور قزاقخانه را مرتب نماید و حیثیت آنها محفوظ باشد، نه تنها مخالفتی ندارند، بلکه موافقت کامل مینمایند. همین که اظهار موافقت نمودند، من کاغذی تهیه کرده و صورت مذاکرات آن جلسه را یادداشت کردم و دادم همه امضا کردند. و آن موافقتنامه را به قزوین بردم و میرپنج رضاخان بسیار مسرور شد. و من به پیر صوفیان رفتم.
در این اثناء غلامرضاخان میرپنج به فکر افتاد که به تهران بیاید و از اوضاع آگاه شود. مرخصی گرفت به تهران آمد و من فرمانده فوج شدم. در غیاب میرپنج رضاخان، در پیرصوفیان چند بار «ژنرال اسمایس» انگلیسی برای سرکشی به فوج سوار آمد و کلنل کاظمخان سیاح نیز مترجم و همراه او بود.
چون هوا سرد شده بود با موافقت ارکان حرب، فوج سوار را از پیرصوفیان به قزوین آوردم و محلی اجاره کرده و آنها را سکونت دادم. هر روز بعدازظهر نزد میرپنج رضاخان میرفتم و با ایشان راجع به آمدن تهران و به دست گرفتن امور قزاقخانه صحبت میکردیم و نقشه میریختیم.
توقف در شاهآباد
من در شاهآباد(منطقه ای در جنوب شهر) موضع گرفتم و سنگربندی کردم. روز بعد سردار همایون و مبینالسلطنه منشی او با اتومبیل آمدند. مرا از دیدن او به خاطر آمد که «صید از پی صیاد دویدن مزه دارد». او را توقیف کردم. سردار همایون گفت: شما میتوانید مرا توقیف کنید. ولی این را بدانید که اگر من میرپنج رضاخان را نبینم و مطالب محرمانه سیاسی را با او نگویم، به کلی اوضاع به هم میخورد. من هم فکر کردم این که نمیخواهد به تهران برگردد و از دست ما فرار کند، میخواهد از راه شوسه به طرف قزوین برود و طبیعی است اگر برگشت توقیفش کار آسانی است. بنابراین او را اجازه دادم که برود و اگر مطلبی دارد به میرپنج رضاخان بگوید. سوار اتومبیل شد و به طرف کرج رفت. بین راه از جادههای فرعی مقداری با اتومبیل به طرف کن و سولقان رفته بود و بعد اتومبیل را گذاشته و پیاده به تهران بازمیگردد و با این خدعه از دست ما فرار کرد.
ورود گماشتگان نصرتالدوله از قزوین و سیدضیاء و ماژور مسعودخان از تهران
چون مقرر بود که هرکس از قزوین به تهران یا بالعکس بیاید توقیف شود که مبادا خدشهای در کار ما پیدا گردد، چهار کامیون که شوفرهای آن انگلیسی بودند و نوکرها و اثاثیه نصرتالدوله را میآوردند، در رسیدند و مقداری اسلحه هم داشتند.(نصرت الدوله سپر فرمانفرما بود که به لندن رفته بود و در راه برگشت در همدان به دلیل برف و کولاک با تاخیر به تهران رسیده بود و رسیدن او به قزوین مصادف شده بود با زمانی که قزاق های رضاخان راه تهران- قزوین را بسته بودند.) سوارهای من در صدد توقیف آنها برآمدند. گماشتگان نصرتالدوله انگلیسیها را تحریک کردند که اگر ما نمیتوانیم با قزاقها مقابله کنیم، شما که انگلیسی هستید میتوانید مقاومت کنید. و آنها درصدد مقاومت برآمدند. به قزاقها دستور دادم که در صورت لزوم تیراندازی کنند. در این اثناء اتومبیلی از تهران رسید و دو نفر در آن بودند. بر حسب دستور جلو آنها را هم گرفتند که توقیف نمایند. یکی از آنها نزد من آمد و خودش را معرفی کرد که ماژور مسعودخان است و گفتند: همراه من آقاسیدضیاءالدین مدیر روزنامه «رعد» میباشد و با شما مطلبی دارند. چون سرگرم کار آن انگلیسیها و کامیونها بودم، چندان توجه نکردم. لیکن آقاسیدضیاء خودش آمد و گفت: کار مهمی دارم و باید هرچه زودتر با آقای میرپنج رضاخان ملاقات و مذاکره کنم. من که تا آن روز نه سیدضیاءالدین را میشناختم و نه «روزنامه رعد» را دیده بودم و نه در جریانات سیاسی دست داشتم به وسیله سیم تلفنی که با کرج برقرار کرده بودیم به میرپنج رضاخان اطلاع دادم که دو نفر با این نام و نشان آمدهاند و میگویند کار مهمی با شما دارند و کسب دستور نمودم رضاخان جواب داد آنجا باشند من الان میآیم. من از آنها در مهمانخانه شاهآباد، که اطاق خرابهای بیش نبود و من در آن سکونت داشتم، مختصر پذیرایی کردم.
روزنامه رعد
به فاصله سه ربع ساعت میرپنج رضاخان آمد و در آن اطاق ملاقات کردند. صحبت روی این بود که باید به ناامنی و آشفتگی کشور خاتمه داد. آقاسیدضیاءالدین قرآنی از جیب خود درآورد و پنج نفری، یعنی میرپنج رضاخان و سیدضیاءالدین و ماژور مسعودخان و کاظم خان و من، قسم خوردیم که به کشور و استقلال کشور وفادار باشیم. و چون نوبت به من رسید اضافه کردم که به میرپنج رضاخان تا پایان عمر وفادار و فداکار خواهم بود. بعد رضاخان از اطاق بیرون آمد و به من گفت: کار ما از آنچه به عهده داشتیم مهمتر شده. قسمت پیاده اکنون از عقب میرسد و شما هم باید حاضر باشید که به اتفاق به تهران برویم و ممکن است زد و خورد هم بشود و احتیاطات لازمه را بکنید.
بعدازظهر 2 اسفند 1299 قوای پیاده رسید. از شاهآباد به مهرآباد حرکت کردیم. اول غروب در مهرآباد تمرکز یافتیم. تعداد زیادی اتومبیل، که حامل سرداران قزاق و رجال و چند نفر از نمایندگان سیاسی بود، به مهرآباد آمد. این شخصیتها میرپنج رضاخان را ملاقات کردند و خواهش داشتند که قوا به تهران نیاید و به قزوین بازگردد. ولی رضاخان نپذیرفت و گفت: ما مزاحم کسی نخواهیم شد و مجبوریم به تهران نزد عائله خود بیاییم و اقامت این نیرو در قزوین موردی ندارد. درحالی که آن رجال در مهرآباد نشسته بودند، ما به طرف تهران حرکت کردیم. آنها نیز پس از اینکه این بیاعتنایی را دیدند،به تهران برگشتند. چون من اسب تندرو داشتم، برای آقا سیدضیاءالدین اسب مرا آماده کردند که سواره،همراه ما بیاید. ستونی که از مهرآباد حرکت کرد، برای هرگونه زد و خوردی آماده بود. نزدیک دروازه قزوین که رسیدیم، عدهای از سربازها در کنار خندق مسلح ایستاده بودند. ولی فوری تسلیم شدند و سلاح خود را دادند و ما آن سلاح ها را در بین قسمتهای مختلف قزاق با خود به تهران آوردیم. از دروازه قزوین به خیابان جنب گلشن و چهارراه حسنآباد به قزاقخانه، محل فعلی باغ ملی و کاخ وزارت امور خارجه، وارد شدیم. شبانه قسمتی از نیروی پیاده برای گرفتن کلانتریها تقسیم شدند و کلانتریها را گرفتند. مأمورین اداره شهربانی، که رئیسش وستداهل بود،(شهربانی کل کشور در آن زمان تحت فرماندهی یک صاحب منصب به نام وستداهل بود) قدری مقاومت کردند که با چند گلوله توپ شراپنل(صلاحی بود که گلوله های انفجاری داشت) که خالی شد، ناگزیر به تسلیم شدند و وستداهل، رئیس کل شهربانی، خودش به قزاقخانه آمد و تسلیم ما شد و به کار خود برگشت. تا شبانه حکومت نظامی اعلام و کلنل کاظمخان سیاح حاکم نظامی تهران شد. تصمیم گرفتند که عدهای از رجال و سرشناسان را توقیف کنند. از همان شب شروع به دستگیری آنان شد و در عمارت وسط قزاقخانه، که اکنون سررشته داری ارتش است، عدهای از رجال را دستگیر و حبس نمودند و مأمور محافظت آنها نیز «سروان کریم آقا بوذرجمهری »بود که بعدها به درجه سرلشگری رسید و مدتی نیز شهردار تهران بود.
تصمیمات توسط آقا سید ضیاءالدین و میرپنج رضاخان گرفته میشد و من مأمور توسعه کار قزاقخانه بودم و همه افسران و قزاقها نیز برخلاف گذشته، روز و شب در قزاقخانه میماندند. بازار هم بسته شد و مردم نگران بودند. روز چهار اسفند سیدضیاءالدین و میرپنچ رضاخان نزد احمدشاه رفتند. سیدضیاء فرمان نخست وزیری گرفت و میرپنج رضاخان نیز به لقب «سردار سپه» و ریاست دیویزیون قزاق نائل گردید.
مسعود کیهان
کلنل کاظم خان سیاح
نامه ای که مفتاح رمز ما شد
یکی از این روزها نامه ای از ارکان حرب مستقر در قزوین به من رسید ، به عنوان میرپنج غلامرضا خان فرمانده فوج سوار، که امر شده بود فوری نیروی خود را به تهران بیاورید و امنیت تهران را به عهده بگیرید. من این نامه را بردم پیش میرپنج رضاخان و نشان دادم و گفتم: با این ترتیب موقعیتی به دست آمده و باید برویم. ایشان از دیدن این نامه تعجب کردند و گفتند : می بایستی این نامه به عنوان من باشد نه غلامرضا خان. و نامه را به ارکان حرب برد و پس از نیم ساعت برگشت و خندان گفت : درست کردم و نامه ای نشان داد که نوشته بودند میر پنج رضاخان برای حفظ امنیت تهران حرکت نماید. و به من گفت : شما هم باید بیائید. زیرا ضمن قرارداد و مذاکره قرار گذاشته ام که فوج سوار به فرماندهی شما و یک اسکادران از فوج تبریز نیز همراه من باشد. و خلاصه تصمیم آن شد که قوای کافی به تهران حرکت کند. زیرا اوضاع آشفته پایتخت ایجاب می کرد یک نیروی نظامی قوی بتواند امنیت را عهده دار شود. بنابراین، حرکت این نیرو که در آغاز کار عملیات محدودی بود، به دلیل نظرات خاص سیاسی به صورتی دیگر درآمد.
- نظر میر پنج رضاخان و من با مذاکراتی مکرر که بین من و ایشان شده بود، این بود که به صورت ظاهر برای ایجاد امنیت بیائیم و در ضمن قزاخانه را در دست بگیریم . میر پنج رضاخان رئیس دیویزیون و من رئیس آتریاد تهران باشم.
- نظر احمدشاه و دولت وقت هم این بود که قوائی به تهران بیاید و امنیت ایجاد کند.
- موقعیت جهانی و عده ای از سیاستمداران می خواستند که آمدن ما به تهران جنبه کودتا داشته باشد و قرار گذاشته بودند با این کودتا ، نصرت الدوله پسر فرمانفرما ،رئیس الوزراء مقتدری شود و به اوضاع آشفته ایران سر و صورتی بدهد. درضمن سدی در راه کمونیست های تازه نفس بلشوئیک ها درست شود.
روز 25 بهمن 1299 قوای مرکبی به این ترتیب از قزوین به طرف تهران حرکت کرد:
1.فوج سوار مرکز به اضافه باقیمانده فوج سوار تبریز ، که از جنگ های گیلان جان سالم به در برده بودند، به فرماندهی سرتیپ احمدآقا خان.
2.فوج پیاده تهران به فرماندهی سرهنگ مرتضی خان یزدان پناه.
3.گردان عراق( اراک امروز) به فرماندهی سرهنگ جان محمد خان قاجار دولو.
4.توپخانه سنگین صحرائی به فرماندهی سلطان مهدی خان (سرهنگ مهدی رستم وند که در پارچین(از مناطق جنوبی تهران) انتحار کرد.)
آتریاد همدان، که فرماندهی آن با میرپنج رضاخان بود، در قزوین ماند و فرماندهش هم میرپنج حسن آقا، پدر «سرلشگر مطبوعی»، بدین جهت میر پنج رضاخان به (فوج پیاده تهران)، که خود تربیت کرده بود، بیشتر اطمینان داشت و فرماندهی آتریاد همدان را واگذاشت و فرماندهی این قوا را به عهده گرفت.
قوا از قزوین حرکت کرد. دو شب در راه خوابیدیم. شب سوم به ینگی امام رسیدیم. احمد شاه و دولت وقت همین که خبر شدند قوائی که به تهران میاید بیش از آن است که می خواستند ، نگران گردیده و از خواستن نیرو پشیمان شدند. هنگامی که در ینگی امام ناهار خوردیم و می خواستیم به تهران حرکت کنیم، تلگرافی به دست میر پنج رضا خان دادند به امضای وزیر جنگ که به قزوین مراجعت کند. میر پنج رضاخان تلگراف را به کسی نشان نداد و مرا به گوشه ای برد و گفت: ممکن است با این ترتیب سرباز ها و ژاندارم ها سنگربندی کنند و نگذارند به تهران وارد شویم و مجبور به زد و خورد شویم . و اگر هم بخواهیم این دستور را اجرا کنیم و به قزوین باز گردیم ، هم تهران آشفته تر می شود و هم ما به مقصود خود نمی رسیم. پس از مشورت تصمیم گرفتیم که امر وزارت جنگ را نادیده گرفته و به تهران بیاییم و تلگرافچی را هم تهدید کنیم که به تهران بگوید تلگراف به مقصد نرسیده . من گفتم: تهدید و تشویق هر دو لازم است . میر پنج رضاخان صد تومان داد به من و گفت: بروید و این پول را به تلگرافچی بدهید.
من آمدم و به تلگرافچی گفتم: این صد تومان را بگیر و به تهران بگو وقتی تلگراف به تهران رسید که عده از ینگی امام به کردان حرکت کرده بود و قاصد هم نبود که تلگراف را ببرد و اگر غیر از این بگوئی بر میگردم و تو را می کشیم. تلگرافچی قبول کرد و به تهران جواب داد که موفق نشده تلگراف را به رئیس اردو تسلیم کند. ما حرکت کردیم به طرف کردان و ضمناً این فکر هم برایمان پیدا شد که اگر در ورود به تهران مسامحه کنیم ، ممکن است قوائی برای جلوگیری ما تهیه ببینند و مرکری ها به هر وسیله شده دستور کتبی ابلاغ کنند که به قزوین برگردیم و از این جهت باید به سرعت خود را به تهران برسانیم. و چون وسیله نقلیه سریع السیر مانند امروز نبود که نیروی پیاده را با ماشین حرکت دهیم و پیاده ها مجبور بودند روزی یه فرسخ راه بروند ، پس از تبادل افکار به این نتیجه رسیدیم که من با واحد های سوار و توپ های صحرائی سریع خودم را به نزدیکی تهران برسانم و ارتباط تهران و قزوین را قطع کنم و تهران را در محاصره درآورم تا ستون پیاده برسد، و میر پنج رضاخان هم با ستون پیاده حرکت کند. من با سرعت آمدم به شاه آباد، سه فرسخی تهران ، و ارتباطات را قطع کردم. آمد و شدها را از تهران به قزوین کنترل، و حتی دوست عزیزم سرتیپ امان الله جهانبانی (سپهبد بعدی) که از فرنگ بر می گشت ناگزیر شدم توقیف نمایم که به تهران نیاید. کلنل کاظم خان سیاح که در پیر صوفیان او را همراه کلنل اسمایس دیده بودم، با ما از قزوین حرکت کرد و هنگامی که از ینگی امام من با فوج سوار به شاه آباد حرکت کردم، کلنل کاظم خان نیز به دستور میر پنج رضاخان همراه من آمد و دریافتم که جوان مودب و خوش محضری است.
پلیس از زدوبند کودتا بی خبر بود
زد و بندهای پشت پرده کودتا
ارفع السلطان پسر پرنس ارفع السلطنه که در سال های بعد از شهریور 20 با درجه سرلشگری رئیس ستاد ایران شد ، در مورد واقعه سوم اسفند 1299 خاطراتی دارد که ذکر آن در اینجا بی فایده نیست. ارفع السلطان اگرچه از عوامل کودتا نبود ولی رئیس او از کسانی است که با کودتا چیان همدست بوده است و چون ارفع السلطان در خنثی کردن نیروی ژاندارم در شب کودتا نقشی داشته، خاطرات مختصر او خواندنی است ارفع می نویسد:
صبح دوم اسفند سرگرد شیبانی فرمانده هنگ مرا احضار کرد و گفت در حدود هزار قزاق که چند ماه حقوق نگرفته اند ، از حوالی قزوین شورش کرده و رو به تهران می آیند و ممکن است امشب به تهران برسند. شما باید فرماندهی هنگ را به عهده بگیرید و در منطقه بین دروازه قزوین و دروازه باغشاه از ورود آنها به تهران جلوگیری کنید، و بلشویک ها ی زندانی (چند صد نفر در محلی پشت باغشاه) را هم تحت مراقبت بگیرید که فرار نکنند. من ضمن احساس سرافرازی از واگذاری چنین ماموریتی و تعجب از این که در چنین موقعیتی چرا خود او فرماندهی جبهه را به عهده نمی گیرد ، سوال کردم با بودن چهار سروان ارشدتر از من چگونه می توانم این مامورت را انجا دهم؟
شیبانی گفت فعلاً این کار را کرده ام و به آن چهار نفر دو روز مرخصی داده ام. سوال کردم اگر قزاق به دستور توقف اعتنا نکرده و بخواهند از خط دفاعی من بگذرند، آیا حق دارم به رویشان آتش بگشایم. جواب داد فقط در صورتی که آنها آتش گشودند شما هم آتش بگشایید. من عده ای را مامور مراقبت از زندانیان بلشویک نمودم و هنگ را در منطقه مذکور به آرایش دفاعی و پاسگاه مقدم هنگ را در شهر نو(باغی در جنوب تهران) قرار دادم و خودم در پست فرماندهی مستقر شدم. جناح چپ را از دروازه ی قزوین تا دروازه گمرک بریگاد مرکزی اشغال کرده بود ، اما جناح راست من از دروازه باغشاه به بعد باز بود. ساعت 8بعداز ظهر به بعد تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و گفتم «من کاپیتان ارفع السلطان در پست فرماندهی هنگ دوم ژاندارمری » طرف مقابل گفت :« من شاه، وضعیت چگونه است؟» من وضع استقرار هنگ را شرح دادم . شاه گفت مراقبت کنید ارتباط با محل من( قصر فرح آباد شرق تهران) قطع نشود و هر واقعه ای را فوری گزارش دهید. من یک گروه سوار برای حفظ خط تلفنی که از خارج شهر فرح آباد کشیده شده بود مامور نمودم. حدود ساعت 9بعداز ظهر بود که خودم در پاسگاه مقدم بودم اولین برخورد ما با قزاقان روی داد. یک سرهنگ دوم قزاق با چند سوار قزاق به شهر نو رسیدند و چون ممانعت ما را مشاهده کردند با دادن چند فحش مراجعت نمودند. من جریان را به شاه و سرگرد شیبانی گزارش دادم و دیگر برخوردی نداشتیم. در حدود نیمه شب صدای تیراندازی از داخل شهر شنیده شد. من مجدداً جریان را گزارش دادم. این بار شیبانی گفت «قزاق ها در حدود 1500 نفر هستند و از دروازه گمرک وارد شهر شدند. در میان توپخانه (میدان سپهبد بعدی) پلیس های مرکز،حاضر به تسلیم نشدند و در اثر تیراندازی، یک پلیس مقتول گردید. موضوع خاتمه یافت. هنگ را جمع کنید و به باغ شاه مراجعت نمائید.» به این ترتیب قزاقان مقاومت نیروی مسلح تهران را از بین بردند و در شهر ( کلانتری ها و در نقاط حساس ) مستقر شدند.