فرماندهان دسته سواران آقلی که خود را سواران ستارخان نامیده اند
عنایت رضا
ادامه متن مصاحبه:
سوال: هیچگاه تحصیلات طلبگی نداشته است؟
فرد مطلع: نه
سئوال: آن را هم نشنیدهاید؟
فرد مطلع: نه، چون معلم شریعت بوده و تحصیلات طلبگی نداشته برای اینکه شما میبینید یک پسربچهای بوده، خانهشاگرد بود و بعد میآید به حزب عدالت.
سئوال: در قفقاز هم سابقۀ طلبگی نداشته است؟
فرد مطلع: ابداً، اصلاً طلبگی نمیکرده است. کارگر بوده است. خودش این را در نوشتههایش گفته است. گفتوگو با یک فرد مطلع.
سئوال: راجع به «سرهنگ عبدالرضا آذر» از افسران سازماندهندۀ سازمان افسران، او چگونه مردی بود؟
فرد مطلع: «آذر» آدم شریفی بوده. انسانها را باید به طور مختلفی بررسی کرد. «کلنل عظیمی» موقعی که اسیر ارتش ایران میشود مردانه مقاومت میکند. آدمی که اینقدر اعتقاد نداشته به روسها، آدمی که میدانسته و اینها را شناخته بوده که مردمی رشوهخوارند، دزدیدند، بهاصطلاح، کمونیست در نظرش خوار و بیاعتبار شده بود؛ به همین دلیل به سرهنگ «آذر» میگفت حالا که افتادهایم تو این ماجرا، بیا من، هم برای تو بهاصطلاح به اینها حق و حساب میدهم و هم برای خودم، «آذر» تحمل چنین چیزی را نداشت و این آدم، فهمیده بوده، میدانسته که در چه دامی افتاده بوده، اعتقادی نداشته. موقعی که گرفتار ارتش ایران میشود مقاومت میکند تا پای مرگ و اظهار پشیمانی هم نمیکند. حالا چهجوری میشود این را توجیه کرد، میخواهم عرض بکنم که آدمها را همین جوری نمیشود دربارهشان قضاوت کرد.
سئوال: در فرجام، «آذر» دچار سرگشتگی شد یا نه؟
فرد مطلع: چرا! «آذر» دچار سرگشتگی شد و به ایران آمد.
سئوال: کی آمد؟
فرد مطلع: در سالهای اخیر سلطنت شاه.
سئوال: اجازه دادند بیایند؟
سید جعفر پیشه وری
فرد مطلع: بله، از مجازاتش چشم پوشیدند و پذیرفتند به ایران بیایند؛ علت این بود؛ بیشتر این افسرانی که در ارتش همهکاره بودند، در جوانی زیردست آذر بودند و او را میشناختند.
سئوال: بعد چه روی داد؟
فرد مطلع: در اینجا مُرد. دچار یک بیماری جانکاه شد و درگذشت.
سئوال: خاطراتی یا چیزی از او به یاد ندارید؟
فرد مطلع: نهخیر، خاطراتی نمانده، فقط به یاد دارم موقعی که حکومت مصدق در 28 مرداد 1332 سقوط کرد، در آن روزهایی که شوروی تودهایها واقعاً خیانت کرده، نسبت به «مصدق» آن رفتار را کرده بودند، قطعه آجری را برداشته بود و میزد به سینهاش! خوب جلو چشمم است که فریاد میکشید :«این بیشرفها نگذاشتند مبارزه کنند.» آذر فهمیده بود که حزب توده، آلت دست سیاسی روسها بوده است؛ چون آدمِ به هر حال مستقلی بود، میل به همکاری با حزب را نداشت.
سئوال: او در باکو این کار را میکرد؟
فرد مطلع: در باکو، در «مردکان». خوب یادم هست در آن زمان، حزب توده او را مطرود کرد که چرا او آمده به ایران ولی این همان آدمی است که در ماجرای «مصدق» ، از خودش یک چنین چهرهای نشان داد. آدمی بود افضل، بهاصطلاح، صاحبدل فضلها. آدمی بود که ادب فارسی را خوب میدانست و شاعر بود.
سئوال: از نظر نظامی چه؟
فرد مطلع: از نظر نظامی هم آدم مطلع و دقیقی بود. افسر نقشهبرداری بود. تخصص او نقشهبرداری بود. استاد همۀ ما بود.
سئوال: در میان افسران، از نظر نظامی یک کسی که مثلاً نزدیک به او باشد که درجهاش بالا باشد چه کسی بود؟
فرد مطلع: نمیتوانیم یک همچنین کسی را نام ببریم ولی در دستگاه ارتش ایران همچون آدمهایی نبودند. «آذر» در میان افسران از آدمهای خوشفکر بود. اصلاً تسلیم ارومیه (آن موقع رضاییه) با عقل و درایت «آذر» انجام شد. بدون جنگ، سرهنگ زنگنه را به تسلیم واداشت و حال اینکه سرهنگ «زنگنه» افسر صمیمی نسبت به رژیم شاه بود، برخلاف سرتیپ درخشانی که بنده اعتقاد دارم مرتبط بود با شوروی.
سئوال: «کیانوری» مینویسد که درخشانی از روسها حقوق میگرفت.
فرد مطلع: اینها را نمیدانم. راستی «کیانوری» از کجا میداند؟!
سئوال: زنگنه بعداً چه شد؟
فرد مطلع: بله، سرتیپ شد و سرلشکر و خیلی هم اعتبارش بالا رفت؛ حالا چرا؟ نمیدانم. البته او فوت کرده است.
سئوال: پشت پرده چه خبر بود؟
فرد مطلع: پشت پرده، خیلی چیزها هست که آدم، آنها را نمیداند آقای «میرزایی» ؛ مثلاً من برای شما یک داستانی را میگویم که این برای خود بنده اتفاق افتاد. بنده مدتی معاون فرماندۀ نیروی هوایی فرقه بودم.
سئوال: رئیس که بود؟
فرد مطلع: رئیس «آگهی» بود که اعدام شد. توجه میفرمائید؛ عرض کنم به حضورتان که اعدام شد. در آن موقع که ارتشیها تبریز را گرفتند نتوانست فرار کند؛ یعنی رفت خانه، معشوقهای داشت و معشوقه او را لو داد و درنتیجه گرفتند او را. خیلی هم ترسو بود. عرض کنم به حضورتان که خلبان نبود. دیدهبان بود و بعد از او، از نظر درجه، من قرار میگرفتم که خلبان بودم.
سئوال: درجۀ او چه بود؟
نمونه خط عنایت الله رضا
فرد مطلع: او سرهنگدوم؛ یعنی نایب سرهنگ بود. بنده سلطان، که البته در ارتش، من ستوانیک بودم. در سال 1325 که سال سروانی من بود، داستانی پیش آمد؛ من توی فرودگاه بودم یکدفعه یک هواپیمای آمریکایی آمد به فرودگاه، روی زمین نشست. زمان کی است؟ سال 1325 دوران حکومت فرقۀ دموکرات که شاید در اواخر تابستان بود، احتمالاً شهریور. یک سرهنگدوم و یک سروان (که بعداً شنیدم آن سروان، همان «روزولت» معروف است که بعداً در ماجرای کودتای 28 مرداد شرکت کرد) همینطور یک گروهبان و یک افسر دیگر که سرگرد بود، [عارضم] به حضورتان که اینها آمدند پیاده شدند، میخواستند بروند تبریز، در فرودگاه نظامی پیاده شدند. من دیدم که خیلی عصبی است. بلافاصله سربازها را صدا زدم. اینها را محاصره کردند و زنگ زدم به «پیشهوری» . «پیشهوری» خودش جواب نداد ولی پیغام داد، گفت اینها را نگه دارید تا تکلیف روشن شود. ما اینها را بردیم تو اتاق افسر نگهبان، محترمانه نشاندیم. گفتیم نمیتوانیم اجازه بدهیم شما … از کنسولگری … راه نداده بود. نمیتوانیم اجازه بدهیم.
اینها گفتند ما میرویم. گفتیم نمیگذاریم و با تیر شما را میزنیم. بعد از مدتی اینها گفتند پس ما بیاییم تلگراف بکنیم. در تلگرافخانه بنشینیم، تلگراف کنیم به تهران برای اینکه ما دستور از «قوامالسلطنه» داریم.
بین «قوامالسلطنه» و «پیشهوری» مذاکره هم شده بود. «پیشهوری» هم میگفت من باید از «قوامالسلطنه» بپرسم. بالاخره به ما گفتند که آقا اینها را تحتالحفظ بیاورید به تلگرافخانه. در تلگرافخانه گفتیم یک اتاق را خالی بکنند که این آقایان آنجا بنشینند. اینها را تحتالحفظ آوردند توی تلگرافخانه، توی آن اتاق، سالن بزرگی بود، شاید مال رئیس تلگرافخانه بود. من یادم نیست. آنجا نشستند، گفتیم رؤسای ما دارند از تهران سئوال و کسب خبر میکنند که شما چهجوری آمدید اینجا، همینجوری شما را راه نمیدهند. گفتند که ما میخواهیم برویم به کنسولگری. من سربازها را نگه داشتم و رفتیم پیش «پیشهوری». به «پیشهوری» گفتم اینجوری است و اینها از تهران آمدهاند. «پیشهوری» گفت نگهشان دارید. کار خوبی کردید و تا من با تهران صحبت نکنم و مسئله را حل نکنم به اینها اجازه ندهید که بیرون بیایند. آمدم و به آمریکاییها گفتم که هنوز مسئله حل نشده. سرهنگ آمریکایی رو کرد و گفت ما به شما نیم ساعت وقت میدهیم، اگر نیم ساعت گذشت و شما آزادمان نکردید ما میرویم. گفتم من اینجا نمیتوانم وقت تعیین بکنم. اگر در این نیم ساعت مسئله حل شد که خوب زودتر میروید و اگر حل نشد خیر. نیم ساعت گذشت و اینها یک چند دقیقهای هم نشستند و با یکدیگر به زبان انگلیسی به گفتوگو پرداختند.
سئوال: لطفاً ادامه بدهید.
فرد مطلع: مطالبی با هم گفتند و تصمیم گرفتند بلند بشوند. به مجرد اینکه تصمیم گرفتند بلند شوند، پارابلوم (اسلحۀ کمری) را درآوردم و گفتم میزنمتان و هیچ ملاحظهای هم نخواهم کرد. بعد یک فحشی هم به ما دادند و رفتند سر جایشان نشستند. بعد از یک ساعت، یکساعتونیم، پیشهوری خودش تلفن زد. به من گفت اینها را اسکورت کنید تا کنسولگری، بروند به کنسولگری و حق بیرون آمدن هم نداشته باشند و سرباز هم بگذارید آنجا. من به آنها گفتم ما شما را میبریم به کنسولگری ولی از کنسولگری حق خروج ندارید. اینها رفتند به کنسولگری.
«پیشهوری» گفت فردا صبح، اینها از همین طریق با اسکورت شما به داخل هواپیما میروند و با هواپیما به تهران برمیگردند. گفتیم چشم. فردا صبح همینطوری اینها را اسکورت کردیم. آمدند تو فرودگاه، سوار هواپیمای خودشان شدند و رفتند به تهران. این اتفاقی بود که افتاده بود برای آقایان افسران آمریکایی. فردای آن شب یعنی نیمهشب 21 آذر که خسته برگشته بودم از کار، رستورانی بود به اسم رستوران خورشید، رفتیم به آنجا شام بخوریم. دیدم یک میز بزرگ در آنجا گذاشتهاند و عدۀ زیادی از کنسولگری و ماموران سفارت آمریکا آنجا نشستهاند. همینجوری که نگاه میکردم یکدفعه کسی که پشت به من نشسته بود برگشت به من نگاه کرد. دیدم همان سرهنگ است که صبح او را بدرقه کرده بودیم.
سئوال: از یک راه دیگری بازگشته بود؟
فرد مطلع: توضیح خواهم داد. همان سرهنگ آمریکایی که در آنجا نشسته بود، و به محض این که مرا دید بلند شد و برگشت و احترام کرد، خیلی جالب و نشست پشت میز خودش. بنده دیگر بند دلم پاره شد. گفتم که اگر فرار نکنیم همان لحظۀ اول اینها ما را میکشند و بنده فهمیدم که توطئۀ ماجرای 21 آذر و 24 و 25 آذر ساده نبوده. والا اگر یک روزی مسائل روشن شود باید این ماجرای «کرومیت روزولت» را فهمید؛ یعنی بنده فکر میکنم که این کارها کار سادهای نبود.
سئوال: یقین دارید که روزولت بود؟
8 اردیبهشت 1325 «پیشه وری» برای مذاکره با «قوام السلطنه» به تهران آمد. این مذاکرات که از طرف «قوام السلطنه» طراحی شده بود، فقط برای وقت کشی بود تا اقدامات دیپلمات های ایرانی در سازمان ملل به ثمر برسد.
فرد مطلع: پرسیدم، گفت «کاپیتان روزولت»، حتی پرسیدم آیا قوموخویش رئیسجمهور پرزیدنت و انگلیس «روزولت» هستید؟ گفت نه.
بنده یک سروان کوچک بیریشه، وقتی این منظرهها را دیدم، لااقل حق داشتم شک کنم. مسئله، ساده نبود و اینها درست یک شب قبل از 21 آذر [آنجا بودند] یعنی اینها توطئههایشان را انجام دادند.
سئوال: میدانید که دکتر «جهانشاهلو» نوشته که «پیشهوری» نمیخواست خارج بشود و به او تاکید کردند بروید. با کنسول روس حرفش شد. آیا تصور نمیکنید که «جهانشاهلو» میخواهد «پیشهوری» را گنده کند؟
فرد مطلع: نه، «پیشهوری» و عدهای از همکارانش خیلی ترسیده بودند. خیلی زود رفتند. خیلی زودتر از ما.
سئوال: شما «پیشهوری» را یک شخصیت ایرانی مصلح، در چارچوب مثلاً تصورات و شجاعتها و افکار «میرزا تقیخان» و «ستارخان» و «باقرخان» میبینید؟
فرد مطلع: اصلاً و ابداً.
سئوال: متهور و از جان گذشته نبود؟
فرد مطلع: به عکس، من اصلاً معتقد نبودم که متهور و دلیر و از جان گذشته باشد. من معتقدم که یک آدم بسیار ترسویی هم بود ولی یک مسئله است؛ «پیشهوری» آدم جاهطلبی بود. دلش نمیخواست ایران را ترک بکند. اینجا مسئله دو تا است؛ او میدانست که اگر از اینجا برود، (برای اینکه چند بار این اتفاق افتاده بود برای او) و میدانست که اگر از ایران برود دیگر یک پناهندۀ سیاسی است و اینکه یک آدمی که اینهمه مبارزه کرده، بیاید و عاقبتش بشود پناهندۀ سیاسی، این برایش یک حقارت بود.
سئوال: یعنی یک شکست مجدد؟
فرد مطلع: شکست همین آدمی که میگفت: «او کمک وار، دو نمک یوخدور» که خودم صد دفعه شنیدم [که میگفت]: «مرگ هست و بازگشت نیست. میماندی و مبارزه میکردی، میماندی و میمردی، خودکشی میکردی.» این است که من حرف «جهانشاهلو» را نمیتوانم بپذیرم. اگر خودکشی هم میکرد میگفتند بالاخره مبارزه است. در یک گوشهای پنهان میشد تا او را پیدا نکنند. خاطراتش را مینوشت. بالاخره در این مملکت آدمهایی بودند که به او پناه بدهند و برای یک ماه، دو ماه او را پنهان کنند. روزنامهنگار هم بود مینشست حرفهایش را میزد و بعد هم خودش را میکشت. من به هیچوجه چنین شجاعتی را، البته موقعی که در آنجا فعالیت میکردند در او ندیدم. «پیشهوری» نزد روسها محترم بود.
سئوال: آیا او بعد از فرار هم نزد روسها محترم بود؟
فرد مطلع: تا آنجایی که من دیدم عزیز و محترم بود و روسها با اسکورت حرکتش میدادند.
سئوال: اتومبیل او را اسکورت میکردند؟
فرد مطلع: با اسکورت به آن شکل نه ولی خوب خیلی محترم بود ولی آن مسئلۀ ماشین «پیشهوری» را که نوشتهاند، درست است؛ برای اینکه اینجا یک «کرایسلر» آمریکایی درجهیک خیلی مجلل داشت که حتی رجال دولتی ایران هم نداشتند و با آن آمده بود به باکو.
سئوال: از کجا آورده بود؟
فرد مطلع: از تهران خریده بودند، از بودجۀ فرقۀ دموکرات.
سئوال: با همان اتومبیل رفت به باکو؟
فرد مطلع: با همان رفت.
فرد مطلع: در باکو وقتی که حرکت میکرد خیلی جلو چشم بود. چه بگوید آدم؟ ما گاهی 24 تا 48 ساعت گرسنگی میکشیدیم و در ایران خانوادۀ ما و بچه های ما داشتند گرسنگی و نبود شیر میکشیدند ولی «پیشهوری» در باکو راحت زندگی میکرد؛ مثلاً به یاد دارم روزی رفتم، ماشین «پیشهوری» در جایی پارک شده بود، درِ کرایسلر را باز کردم و دیدم که زیر پای آنها، جای صندلی عقب و صندلی جلو، کلی خردهشیرینی مثلاً زبان و ناپلئونی و از این شیرینیها ریخته، با دست یکی یکی آنها را جمع کردم و آوردم که بچهها بخورند.
سئوال: پس روسها و فرقویها اصلاً توجه نداشتند که از فراریان، کی آذوقه دارد و کی ندارد؟ این وضع چقدر طول کشید که شما این گرسنگی را رفع کردید؟
فرد مطلع: 48 ساعت طول کشید تا به مقصد رسیدیم بعدش هم چیزی نداشتیم که بخوریم. حالا بگذریم، وحشتناک بود. وقتی از مرز عبور کردیم تا ما را بردند به نخجوان 48 ساعت در راه بودیم و سرما بیچارهمان کرده بود. آقای ژنرال «کاویان» چندین کامیون فرش، جواهر، طلا و مواد غذایی از ایران دزدیده و آورده بود. آخر آنها میدانستند آن طرف مرز چه خبر است. اینجور چیزها را آورده بودند. بعد یک دانه برنج به بچههای ما نمیدادند که بچه داشت میمرد. به پسر و دختر من، به دیگران هم همینطور، غذا نمیدادند. ما به زور رفتیم و گفتیم اگر غذا ندهید آتش میزنیم. (هنوز اسلحه داشتیم) به زور از کامیونها خالی میکنیم. بالاخره یک مشت برنج به ما دادند. ما هم یک پیت حلبی بنزین برداشتیم زیرش را آتش زدیم که یک برنجی درست بکنیم که بچههای ما بخورند. بوی بنزین طوری زننده بود که نتوانستند چلو خالی هم بخورند و این بود سرنوشتی که اینها برای ما درست کردند. شش ماه تمام ما در یک کلخوز (…….) داخل یک سوخوز (……….) بودیم. شش ماه تمام در آنجا کانال میکندیم. ما افسران ارتش و فرماندهان فلان و فلان که به خیال خودمان رفته بودیم به جنبش نوین دموکراسی خلق بپیوندیم و آذربایجان را آزاد کنیم و از آنجا بیاییم و همۀ ایران را آزاد و بهشت زحمتکشان کنیم.
سئوال: رهبران و فدائیان فرقه در چه حال بودند؟
فرد مطلع: وضع آنها متفاوت بود. جا و امکانات خوبی به آنها داده بودند.
سئوال: یعنی باز هم اختلاف ترک و فارس بود؟
فرد مطلع: درهرحال خودی بودند و مورد اعتماد آنها.
سئوال: پس بهاینترتیب امکانات کافی به آنها داده بودند. آنها چه کسانی بودند؟
فرد مطلع: امثال «جهانشاهلو»، «نوایی»، «پناهیان».
افسران فرقه دموکرات آذربایجان، کسانی که دانشکده افسری ندیده افسر شدند. بیشترین این افراد از مهاجرین بودند.
سئوال: درحقیقت جزو مرفهین بودند؟
فرد مطلع: تقریباً. بگذریم، وقتی رفتیم به سوخوز، گفتند که بیایید سوپ به شما بدهیم. برایتان سوپ حاضر کردیم. ماها گرسنه بودیم، هوا سرد بود، پیش خود گفتیم سوپ گرم، خوردنی و انرژیبخش است ولی ظرف نداشتیم. یکی از دوستان، یک ظرف حلبی پیدا کرد، دید من و زنم و دو تا بچه، چهار نفریم، او یک نفر است، دلش سوخت، گفت من برای خودم فکری خواهم کرد، بیا و ظرف را بگیر و برای بچهها غذا بیاور بخورند. من با خوشحالی رفتم جلو آشپزخانه که سوپ بگیرم. خدا بد ندهد، سوپ نگو، آب جوراب بگو. به یادم آمد آن موقعی که در دانشکدۀ افسری بودیم، میرفتیم فعالیت میکردیم، عملیات صحرایی، بعد به ما میگفتند پنج دقیقه وقت به شما میدهیم بروید دستورویتان را بشویید، توالت بروید ریشتان را بتراشید. وقتی از عملیات صحرایی برمیگشتیم جورابمان را زیر شیر آب میگرفتیم که بشوییم، آب سیاه میشد. سوپی که اینها درست کرده بودند درست همان آب جوراب ما پس از عملیات صحرایی در دانشکدۀ افسری تهران بود. در آنجا یک سوار ترکمن بود که دید در آن نزدیکی یک ظرف گلی هست که تویش چیزهایی ریخته بودند که خوکها میخوردند، پخی به خوکها کرد و ظرف گلی را از جلو آنها برداشت و بعد رفت سر جوی تا ظرف را بشوید که برود از آشپزخانه سوپ بگیرد. گرفت اما نتوانست بخورد. بعد، ما که رفتیم سوپ را بگیریم یکی از افسران، جوری یکدفعه فریاد زد بیا اینجا تماشا کن. رفتم جلو گفتم چیه؟ گفت ببین یک قطره چربی، این سوپخورش هم داره! این قطره را میبینی؟ یک قطره چربی است. با خوشحالی فریاد زد. (البته مسخره میکرد روزگار ما را) گفت دارد توی این بشقاب شنا میکند.
سئوال: یک قطره چربی؟!
فرد مطلع: یک قطره چربی، بله این بود وضعیت غذایی مردم شوروی در آن دوران.
سئوال: یعنی آن دهاتیها هم چیزی نداشتند بخورند؟
فرد مطلع: نه، به ما اینجور غذا میدادند که آواره و بیکس بودیم و پناهندۀ سیاسی. دهاتیها بههرحال یک جوری بلد بودند که چهکار کنند تا گرسنه نمانند.
سئوال: اینگونه رفتار ناشی از چه بود؟ آیا ناشی از این بود که روسها از شما نفرت داشتند و ناراضی بودند به کشورشان پناهنده شدهاید؟ ناشی از این بود که بیبرنامه بودند؟ ناشی از سنگدلی و بیرحمی و بیاعتنایی آنها بود؟
فرد مطلع: هم بیبرنامه بودند، هم زندگی آنها طوری بود که نمیتوانستند به دیگران بپردازند، هم ما را در فشار گذاشته بودند که ببینند قدرت مقاومت ما چقدر است. آنجایی که ما بودیم ناحیۀ مرزی بود. بعضیها طاقت نمیآوردند اینطور زندگی کنند. از مهاجرت پشیمان میشدند، درصدد برمیآمدند از رودخانۀ ارس رد بشوند. بعضیها را نگهبانان مرزی میکشتند، با تیر میزدند. بعضیها را میگرفتند به سیبری میفرستادند که یکی از آنها سروان «تقصیری» بود.
سئوال: یعنی وضع بهگونهای بد و رقتانگیز بود که عدهای میخواستند خطر تیرباران شدن را به جان بخرند و به ایران بازگردند و تسلیم دادگاه صحرایی زمان جنگ شوند؟
فرد مطلع: بله، همینطور است. یکی از ناراضیان، شخصی بود به نام سروان تقصیری. او نمایندۀ حزب بود در بریگاد مراغه؛ یعنی تیپ مراغه، او را گرفتند و ناپدید شد و من دیگر او را ندیدم.
سئوال: در آن ناحیۀ مرزی چه مدت اقامت داشتید؟
فرد مطلع: شش ماه!
سئوال: شش ماه در آن ناحیۀ مرزی بودید که درحقیقت مثل اردوگاه زندانیان بود؟
فرد مطلع: بله، بله.
سئوال: با مرز ایران چقدر فاصله داشت؟
فرد مطلع: در حدود مثلاً ده کیلومتر.
سئوال: همان شصت نفر فراریان، آنجا بودند؟
فرد مطلع: شصت نفر نبودند. بهتدریج عدۀ کثیری آمده بودند.
سئوال: پس افراد زیادی به آنجا آمده بودند.
فرد مطلع: مرز مدت دو روز باز شده بود. هرکس از ایران فرار میکرد، او را میآوردند آنجا.
سئوال: کمبود غذا هم که وجود داشت به شرحی که توضیح دادید.
فرد مطلع: کمبود غذا بود و خیلی از کمبودهای دیگر، درحقیقت هیچ امکاناتی در اختیارمان نبود.
سئوال: این ماجرا چقدر طول کشید؟
فرد مطلع: عرض کردم شش ماه.
سئوال: با همین شرایط؟ با همین وضعیت اسفناک؟
فرد مطلع: بله. بنده شانزده کیلو لاغر شدم. باید خاطرنشان کنم که من چندان هم چاق نبودم. جوان لاغراندامی بودم که لاغرتر شدم.
سئوال: هدف شورویها از تحمیل این وضعیت سخت به شما چه بود؟
فرد مطلع: گاهی پیش خودمان همینجور فکر میکردیم که اینها میخواهند ما را آزمایش کنند، امتحان کنند. بایستی از عهدۀ امتحان برآییم و فولاد آبدیده شویم. ما آنها را هنوز در عالم خیال، جور دیگر تصور میکردیم. در پندار خودمان برای آنها عظمت و احترام خاصی قائل بودیم.
سئوال: اکنون هم تصورتان این است که آنها بیشتر میخواستند شما را آزمایش کنند یا گمان دیگری دارید؟
فرد مطلع: هنوز نمیدانم. همهجور بود، همهگونه، هم آزمایش بود هم آزار و خباثت و تحقیر ما که از نظر آنها مهرههای سوخته بودیم.
سئوال: احتمال نمیدهید که آنها «پیشهوری» را آدم بیلیاقتی تلقی میکردند، بنابراین فکر میکردند که اینهایی که اینطوری فرار کردند چه لزومی دارد مورد حمایت و پرستاری قرار گیرند؟
فرد مطلع: اینها به بعضیها که با خودشان بودند زیادی رسیدند. برای من یک علامت سئوال وجود داشت که؛ چرا اینها به آدمهای مومن اعتنایی نداشتند و برعکس از آدمهای بدسابقه و حقیر خوششان میآمد؟!
سئوال: میخواهید بگویید افرادی که دارای ایدئولوژی بودند در نظرشان اهمیت نداشتند؟
فرد مطلع: بله، به آدمهایی که به ایدئولوژی پایبند بودند اعتنایی نداشتند و برعکس میرفتند سراغ آدمهایی که یک سابقۀ سیاه و آلودگی و گندی در زندگیشان بود. همیشه با اینجور آدمها تماس میگرفتند؛ چون این آدمها به کارشان میخوردند. آدمهای حزبی مومن، فضول و مزاحم بودند، ایراد میگرفتند.
سئوال: یعنی زباندرازی میکردند و باعث زحمت میشدند؟
فرد مطلع: بله، روسها از اینجور آدمها نفرت داشتند. حالا بعضیها هم مثل من بودند که وقتی موارد ناجور و عجیب میدیدم سکوت میکردم، زبانم را گاز میگرفتم و اعتراض نمیکردم.
سئوال: دوران تبعید از میهن چقدر طول کشید؟
فرد مطلع: دوران تبعید و دربهدری ما 22 سال طول کشید. مال بعضیها 35 سال، شاید بیشتر.
سئوال: در این 22 سال هیچوقت شد شما یا اطرافیان احساس کنید به دوران رفاه و آرامش و آسودگی خاطر، نائل شدهاید؟ دستِکم به همان اندازهای که در ایران از آن برخوردار بودید یا شاید بهتر از آن.
فرد مطلع: هرگز.
محمود ذوالفقاری
فرزند «سردار اسعدالدوله» رئیس چریک هایی که با فرقویها می جنگیدند چریک های «ذوالفقاری» را «تیمور بختیار» فرماندهی می کرد. بختیار در سالهای بعد به درجه سپهبدی رسید و رئیس سازمان امنیت ایران شد.
سئوال: یعنی هیچکدام از اینها به آن مرحلۀ آرامش و رفاه و آسودگی خاطری که حتی قبلاً داشتند نرسیدند؟
فرد مطلع: متاسفانه هیچوقت حتی به آن زندگی با استانداردهای ایران هم نرسیدیم، هیچگاه. میتوانم بگویم تنها در دو سالی که بنده در چین بودم، کمابیش، چون به آن کشور دعوت شده بودم بهعنوان متخصص خارجی در چین، تاحدودی زندگیام به رفاه رسیده بود ولی درهرحال احساس آرامش و آسودگی خاطر نمیکردم.
سئوال: چند نفر به چین رفتید؟
فرد مطلع: پنج یا شش نفر.
سئوال: برای چه کاری؟
فرد مطلع: برای رادیو به زبان فارسی و تدریس زبان فارسی در دانشگاه.
سئوال: مشکلاتی را که شما از آن نام میبرید، افرادی مانند «غلامیحیی» هم داشتند؟
فرد مطلع: نهخیر، ابداً. «غلامیحیی» از امکانات برخوردار بود. «غلامیحیی» نهتنها این مشکلات را نداشت بلکه اینها از حق عضویتی که از ماها میگرفتند، یکمقدار خودشان برمیداشتند، یکمقدار بهعنوان حقوحسابها میدادند به اولیای امور جمهوری آذربایجان شوروی، و روسها کمتر در این ماجرا بودند. قفقازیها روسها را از خودشان دور نگه میداشتند که آنها چموخم قضایا را نفهمند.
سئوال: عناصر آذربایجانی در دستگاه نظامی روسها زیاد بودند؟
فرد مطلع: بله، هم در دستگاههای نظامی و هم در دستگاههای حزبی.
سئوال: گفتید حق عضویت میدادید. بفرمائید از حقوقی که میگرفتید چند درصد حق عضویت داده میشد؟ مثلاً از مبلغ صد تومان چقدر حق عضویت کسر میشد؟
فرد مطلع: 2 تا 3 درصد.
سئوال: آیا این مبلغ درجمع، قابلِتوجه میشد؟
فرد مطلع: بله، 3 درصد حقوق مجموع افراد را که در نظر بگیرید مبلغ قابلِ توجهی میشد.
سئوال: مثلاً چند نفر؟
فرد مطلع: هفت تا هشت هزار نفر بودند، بعداً بیست هزار نفر شدند. مبلغ عضویت، سوروسات زندگی چند نفر را تامین میکرد. جالب اینجاست، از این طرف، پول حق عضویت اینها را به آنها میدادند بعد آنها یک بودجهای میدادند برای فرقه. این بودجه، دیگر بودجۀ مصوبه بود. این بودجه را اینها میخوردند و پول ما را هم میخوردند. توجه میفرمائید؟ یک چنین حالتی وجود داشت، وجوهی را که حسابوکتابی داشت میدادند به اینها؛ یعنی آن بودجه را که حسابوکتاب داشت میدادند به اینها، اینها هم یکمقدارش را پسمیدادند به آنها! بههرصورت بالا میکشیدند؛ یعنی با هم میخوردند.
سئوال: تصور میکنید که در آن راس «پولیت بورد» در آن بالا هم کشور شوراها، «استالین» میدانست که چه اتفاقاتی میافتد؟
فرد مطلع: نه.
سئوال: نمیدانست؟
فرد مطلع: خیر.
سئوال: «باقروف» آنجا فعال مایشاء بود؟ او در این تقسیمها سهم داشت؟
فرد مطلع: فکر نمیکنم. دستگاههای پایینتر ذینفع بودند.
ادامه دارد…..