سید حسن تقی زاده
نقش «تقی زاده» و «حیدر عمواغلی» در برانداختن «ستارخان»
«ستارخان» : تکلیف مرا روشن کنید
سردارملی و سالارملی وقتی دانستند که ماندن آنها در آذربایجان موجب اشغال بخشی از ایران می شود، به تهران نا امن آمدند.
از همان روزها که نخستین جرقه های حرکتی به انقلاب مشروطیت ایران انجامید، از گوشه و کنار کشور برخاست،آذربایجان پیشقدم بود.در حالی که این بخش از ایران در زیر فشاری مضاعف می زیست. از یک سو،سربازان امپراطوری روس در کمین بودند و به هر بهانه به آذربایجان سر می کشیدند،از سوی دیگر تبریز ولیعهدنشین بود و «محمد علی میرزا» ولیعهد،به اغوای معلمانی که از سن پطرزبورگ برایش فرستاده شده بود،با هر حرکت مردمی ناسازگاری داشت. فروردین 1282 بود که قحطی و گرانی نان، مردم را به قیام برانگیخت.به این بهانه مردم قرضه دربار از روسیه را مطرح کردند.فریاد زدند:شاه تمام ایران را گرو گذاشت. ملت خود را به روس ها فروخت.روس ها سه فوج قزاق از ایروان به مرز ایران فرستاد. «ودو» ،کنسول انگلیس در تبریز ،در گزارشی تعداد این سربازان را پنج هزار خواند.در سه سال پس از آن ،تا روزی که فرمان مشروطیت امضاء شد،نه آذربایجان روزی آرام بود نه سپاهیان تزار روزی را بی ماجرا گذاشتند،تا مشروطیت به برنشست و «مظفرالدین شاه» درگذشت و «محمد علی میرزا» ولیعهد که دل خونی از مردم آزادیخواه آذربایجان داشت، برتخت سلطنت نشست و در دستورهای شدید و غلیظ از حکام محلی خواست تا جنبش تبریز ،اردبیل و دیگر شهرهای آذربایجان را سرکوب کنند. دیگر مردم آذربایجان پذیرفته بودند که باید باهم از استقلال کشور با جلوگیری از قزاق های تزار محافظت کنند و هم از آزادی مردم ایران در برابر استبداد «محمد علی شاه» چنین بود که بعد از به توپ بستن مجلس که نمایندگان آذربایجان با بیان آتشین خود، در نخستین جلسات آن مظالم متجاوزین خارجی را مطرح کرده بودند،مشروطیت تعطیل شد و استبداد حاکم. باغشاهیان با دار زدن آزادیخواهان و تبعید و آزار علما بر سینه ملت نشسته بودند که فریاد از «امیرخیز» ،«ششکلان» و «دوچی» برآمد و به فاصله ای اندک نام «ستارخان» و «باقرخان» ، دو قهرمان مردمی درخشید و نشریات جهان از آنان با عناوین ستایش برانگیز یاد کردند. «محمد علی شاه»، به نوعی همه ایران را به زیر مهمیز کشیده بود، ولی از عهده تبریزیان برنمی آمد که تفنگ کشیده جان به کف گرفته، خانه ها را سنگر بندی کرده و قشون دولتی را مجال نمی دادند. در این میانه به تدبیر مشروطه خواهان، «ستارخان» کنسول گری های خارجی را محافظت می کرد به بهانه آنکه به دست همسایه متجاوز در کمین فرصت ندهد. اما هر دو کنسولگری روس و انگلیس با تحریکات خود بهانه گیری می کردند و در اوج درگیری مشروطه خواهان با قشون استبداد،خوف اشغال شدن توسط بیگانگان را در دلها می کاشتند. این دغدغه آنی از تبریزیان جدا نشد. چنان که سرانجام نیز وقتی قشون تزار به دروازه تبریز رسید. «ستارخان» خود به کنسولگری روس رفت و نامه ای به قاعده نوشت که از آنها دعوت می کرد کاری به ایرانیان نداشته باشندو فرصت طلبی از این دعوای خانگی را از سر به در کنند. سردار «آذری»، در کار آن بود که با پیام فرستادن برای قشون اعزامی تهران و تهران نشینان آنان را از تجزیه کشور و محو استقلال بترساند که «محمد علی شاه» عقب نشست. استقلال خواهی «ستارخان» و «باقر خان»، کینه این دو را در دل سفارتخانه ها کاشت.چنان که دو سال بعد،وقتی که مجسمه استبداد- «محمد علی شاه»-خلع و اخراج شده،و مجلس دوم،قدر جانفشانی آذربایجانی ها را شناخته و از سرداران آنان تجلسل کرده بود،کنسول های انگلیس و روس، دست به هم داده در کار آن بودند که «ستارخان» و «باقر خان» را بی اعتبار کنند. در آن زمان، هر نا آرامی که در آذربایجان از بند رسته و نا آرامی رخ می داد، به حساب این دو نوشته می شد «مخبر السلطنه» ،والی آذربایجان نیز،چون از کینه متجاوزان خارجی از سرداران خبر داشت، در پی آن بود که به نوشته خود شر آنان را به طریقی بکند. بهانه به دست آمد . «رحیم خان» به هواخواهی «محمد علی شاه» مخلوع و برای بر کندن ریشه های مشروطیت دوباره جان گرفته به اردبیل حمله برد. مخبر السلطنه با رندی، «ستارخان» را به عنوان آنکه همه از تو حرف شنوی دارند، راهی اردبیل کرد تا فتنه را بر اندازد و او را بدون پشتیبانی و امکانات با مردان خود به کارزاری فرستاد که کم مانده بود سردار ملی در آن نام و جان، هر دو را ببازد.بعد از دو ماه «ستارخان» ،شکست خورده و خشمگین ، وقتی از اردبیل به در رفت که سه چهار فشنگ بیشتر نداشت.
نرسیده با سلاح به دفتر والی آذربایجان رفت. او مرد جنگ بود و «مخبر السلطنه» مرد سیاست و کلام و حریف اند. اما در همان هنگام روس ها که به اکراه وزیر فشار متحد خود، انگلستان چند ماهی بود آذربایجان را تخلیه کرده بودند، به بهانه جنگ های اردبیل و نا امنی اتباع خود، بار دیگر سپاهیان به درون فرستادند. «ستارخان» در سرداب،چشم انتظار رسیدن کمک های درخواستش از مرکز بود، «رحیم خان» و هواخواهان روسی او در اردبیل دست به کشتار زدند و تا تهران و تبریز سربگردانند، سربازان تزار پاسداری از ر اه های آستارا، اردبیل و تبریز را بر عهده گرفتند. باج راه بستند و جا محکم کردند. و از دشمنی سیاست پیشگان تهرانی و کنسولگری ها با «ستارخان» ، همین بس که شکست او را بزرگ کردند و سر و صدا به راه انداختند و پس از آن، جشن پیروزی بر «رحیم خان» و فرار او به روسیه را بر پا داشتند.
«سن پطرزبورک» که نه تنها «رحیم خان» را تحویل نداد که او را برای زمانی که چندان دور نبود، ذخیره کرد.
اسفند ماه سال 1289 تلگراف هایی از تهران رسید،بعضی از جانب مشروطه خواهان آذربایجانی که حالا وزیر و وکیل بودند و از «ستارخان» و «باقر خان» خواستند که به تهران بروند.
«ستارخان» ابتدا قصد فحاشی داشت و می گفت بابا باغی (شکارگاه شاه مخلوع) را به من بسپارید، زراعت کنم. ولی وقتی فهمید که سفارت روس پافشاری دارد و به این بهانه شهرهای آذربایجان را در اشغال نگاه می دارد و تمامیت ارضی و جان و مال مردم در خطر است،تن داد. «باقر خان» هم پذیرفت. در کتاب آبی وزارت خارجه بریتانیا گزارشی هست که نشان می دهد سفیر «سن پطرزبورک» از دولت خواسته بود اگر «ستارخان» و «باقرخان» ، آذربایجان را ترک نکنند، توسط دسته «یپرم خان» و «سردار بهادر» بیرونشان کنند. ولی دولت پاسخ داد که قادر به چنین کاری نیست.
سرانجام در آخرین روز سال 1288 تبریزیان با آه و افسوس، قهرمانان خود را بدرقه کردند و به تهران فرستادند. درشکه ای که «ستارخان» و پسر ده ساله اش بر آن نشسته بود در میان استقبال هزاران تبریزی راهی شد. «باقرخان» از سوی دیگر آمد. در راه همه جا، مردم قدرشناس ایران، باشور و شعف قهرمانان آزادی ستان خود را پذیرا شدند. تهرانیان تا قزوین پیش آمده بودند. روزنامه های لندن گزارش این مراسم را چاپ کردند. در ینگه امام و کرج، سیصد درشکه به دنبال مرکب سردار و سالارملی بودند. در مهرآباد،مشروطه خواهان و دولتیان و مجلسیان، چادرها زده و با خروش و فریاد زنده باد آن دو را همچون قهرمانانی بزرگ، پذیرا شدند.
کنسول بریتانیا به لندن نوشت تا امروز تهران چنین جشن و شادی ندیده است.
دو اسب از جانب شاه فرستاده شده بود، در شهر مرد از بام ها، گل میریختند.میهمانان با شکوه به دربار هدایت شدندو بعد از ساعتی به پارک اتابک که بعد از کشته شدن اتابک اعظم بدون صاحب مانده بود و بزرگترین و مجلل ترین خانه تهران، بعد از قصور سلطنتی بود، را بردند که برای سکونت آنها مهیا شده بود. بعد از چندی «باقرخان» به عشرت آباد منتقل شد.بهار و تابستان به شادی گذشت.وقتی سردار ملی و سالار ملی در راه تهران ، به قزوین رسیدند،تلگرافی از نجف به آنان رسید، و نامه محرمانه ای از «ظل السلطان» فرزند بزرگ «ناصرالدین شاه» و حاکم بلا منازع اصفهان و فارس و جنوب.
آخوند «ملا کاظم خراسانی»، مرجع بزرگ تقلید از آن دو قهرمان دعوت می کرد که از همان راه به عتبات بروند. آخوند که حوادث ایران را از شروع مشروطیت به تمامی دنیا می کرد، با این دعوت نشان داد که بیمناک جان و آبروی آنان است و با توجه به توافق دو ابر قدرت زمان در مورد ایران، و حوادث و نابسامانی حکومت مرکزی تهران، نگران حوادث بعدی است. اما «ظل السلطان» می خواست «ستارخان» بپذیرد که در مقابل کرورها تومان پاداش از «بهرام میرزا» فرزند او پشتیبانی کند تا به شاهی برسد. سردار و سالار هر دو پیام را رد کردند و وارد تهران شدند که بهار و تابستانی گرم و خونین در پی داشت.
در چهار ماهی که در پی آمد، حضور مجاهدین آذربایجانی، گیلانی،بختیاری و اصفهانی در تهران،در زمانی که سیاست مداران با استفاده از اهرم نیروهای مسلح با یکدیگر در رقابت بودند.صحه سیاسی کشور را آشفته تر از پیش کرده بود. آشفته تر از دوران استبداد.
«باقرخان» گوشه ی گرفت به حقوق ماهیانه هزار تومانی که دولت تعیین کرده بودمی کوشید تفنگچی های خود را نگهدارد، اما «ستارخان» اصرار داشت تا در میانه دخالت کند که اوضاع مملکت آشفته تر نشود،تابستان رسیده بود که چهار تن از مجاهدان تفنگدار به خانه «سید عبدالله بهبهانی»- یکی از دو مرجع مشروطه خواه – ریختند و او را کشتند . کاری که «محمد علی شاه» بدان جرات نداشت . آیا یکی از این چهار تن «حیدرخان عمواوغلی» بود که با هموطن و دوست خود «سید حسن تقی زاده» در آن زمان همفکر و همراهی بود؟ این رازی است که همچنان در تاریخ مانده است.
حوادث بعدی شان می دهد که بسیاری در آن زمان این را باور داشتند . خبر قتل «سید عبدالله بهبهانی» ، تهران را به خروش آورد. هم قاتلان سید را می خواستند، «تقی زاده» به خانه «سردار اسعد» پناه برد.
«ستارخان» ، «باقرخان» ، «معز السلطان» و «ضرغام السلطنه» در بیانیه ای علیه «تقی زاده» هم پیمان شدند که مجلس را محافظت کنند و از جمله خواستار اخراج چند نفر از مجلس شدند. «تقی زاده» ، موقع را خطرناک دید، چهارصد تومان از مجلس گرفت و گریخت. دولت تغییر کرد، «مستوفی الممالک» نخست وزیر شد . در این هنگام «علی محمد خان تربیت» ، خواهر زاده و همفکر «تقی زاده» ،به تلافی قتل «بهبهانی» در خیابان ترور شد و شهر بیش از این به هم ریخت و این زمانی بود که قحط و غلا و ناامنی سراسر کشور را فرا گرفته ،همه ی مرزها،جز مرزهای جنوب کشور که انگلیسی ها در آن منطقه مشغول ساختن بزرگترین پالایشگاه نفت جهان بود، ناامن بود. دولت «مستوفی الممالک» درصدد تهیه قانونی برای خلع سلاح مجاهدین برآمد. روس و انگلیس را با مسلح بودن بختیاری ها، به راستی کاری نبود. همه ی نگاه ها متوجه «ستارخان» و مجاهدین آذربایجانی بود،هر ماجرایی را به آنان نسبت می دادند. جز دولت متمایل به حزب انقلابی ، «یفرم خان» رئیس نظمیه، فرمانفرما ، مقتدرترین رجل زمانه غیر از «ستارخان» و «باقرخان» و «معزالسلطان» دل خوشی نداشتند. مهم تر از این سفارتین چنین بود که «ستارخان» به خلع سلاح تن داشت و در جلسه ای با نخست وزیر و مجلسیان آن را پذیرفت، ولی «معزالسلطان» به سفارت عثمانی پناه برد. تفنگچی های او نیز به پارک اتابک رفتند، در آنجا زمزمه برخاسته بود که «اگر سلاح دهیم ،با سردار و سالار رفتار دیگری پیش خواهند گرفت » . پس با وجود اصرار «ستارخان» ،مجاهدین نپذیرفتند که سلاح خود را واگذارند و کاربه دوم مرداد 1289 رسید. روزی که از آن به دردناک ترین روزها درتاریخ انقلاب مشروطیت یاد می شود. «حیدرعمواغلی» از جمله کسانی بود که در حادثه پارک اتابک، به عنوان حمله کننده و شلیک کننده تیر نخست نام برده شده، «قوام السلطنه» معاون وزارت جنگ فرمانده نیروهای دولتی (وبختیاری) را به عهده داشت که تیر از زمین و آسمان بارین گرفت. دو طرف ، دو روز یکدیگر را زدند. در روز اول تمام مدت «ستارخان» می کوشید با فرستادن پیام برای این و آن، جنگ را فراموش کند. اما در پایان شب دریافت که راهی دیگر در کار است، و در این زمان بود که تفنگ را برداشت و بیرون آمد. شاهدان نوشته اند پنج تیر انداخت و با هر تیر یک مهاجم به خاک افتاد که این عادت او بود ، جز به هدف نمی زد. اما این آخرین باری بود که تیر می انداخت ،لحظه ای بعد می رفت تا در پشت بام سنگر گیرد که تیری از تفنگ ورندل بر زانویش نشست آن مظهر شجاعت را به زیر انداخت.تا صبح تیرباران بود و از سردار ملی خون می رفت .صبح پارک را آتش زدند،شعله قسمت به قسمت پیش می رفت.مجاهدین به سرکردگی «باقرخان» امان خواستند، چند ساعتی بود از «ستارخان» خون می رفت. بختیاری ها و دسته «یپرم خان» و «حیدرخان عمواغلی» ریختند،مجاهدین خلع سلاح شدند ، درشکه ای «ستارخان» مجروح و «باقرخان» را به خانه «صمصام السلطنه بختیاری» رساند. سردار ملّی بیهوش بود و بر دستهای سالار ملّی . چندی در خانه «صمصام السلطنه» ماند، زخم کاری بود ،بعد از چندی به خانه ای دیگر برده شد. پایش لنگ ماند. به پیشنهاد دولت ماهانه چهارصد تومان برای او و سیصد تومان برای «باقرخان» مقرر شد که تا چند سال که زنده بود پرداخت می شد. به نوشته ی کسروی دیگر پس از آن نامی از او در تاریخ نیامد. داستان «ستارخان» و «باقرخان» ،سالی را رنگ خون زد و مقدمه ی سالی دیگر شد، با بیرون رفتن آنها از صحنه بسیاری نفس راحت کشیدند ، از همه بیشتر سفارتین .
سپهدار نخست وزیر بر درشکه ای نشست و گفت :برو اروپا!
«عضدالملک» قاجار، نایب السلطنه تا بود روابط روحانیت و مردم با دربار محکم بود ،«ناصرالملک» ، نایب السلطنه دوم. درس خوانده فرنگ ، در آرزوی زندگی در فرنگ کارت مجاهدین آذربایجان که روزگاری دارنده آن با افتخار و سرفراز بود مقاومت آذربایجان ،نهضت شکست خورده ی مشروطه را به پیروزی رساند.
«محمد علی شاه» قاجار، با مقاومت تبریز و پس از فتح تهران به سفارت روس پناهنده شد.
حیدر عمو اوغلی