آنچه تا کنون خواندید، مطالبی بود که به استناد یادداشتهای اعتمادالسلطنه، منشی حضور ناصرالدین شاه و امینالدوله صدراعظم مظفرالدین شاه، از نظر خوانندگان گرامی و دیگران گذشت. این مطالب در سال 1354 در روزنامه اطلاعات منتشر شد و مورد استقبال زیاد قرار گرفت و البته بیشتر، مطالب انتقادی و بدگویی از ملیجک بود.
خوشبختانه به همت و پیگیری شادروان سرهنگ عزیزالسلطانی، برادر ملیجک، در منزل یکی از دختران عزیزالسلطان در هفده دفتر خاطراتِ عزیزالسلطان، به دست آمد که ملیجک به خط خود و گاهی نیز به خط منشیان خود نوشته است و این مجموعه نفیس که روزنامه خاطرات اوست، حاوی مطالب مهمی است که از یک سو حوادث و رویدادهای آن دوران را شامل است و از سوی دیگر نمایانگر روحیات و شخصیت نویسنده آن خاطرات است.
این روزنامه خاطرات شامل رویدادهای دوران مظفری تا پایان جنگ جهانی اول است که توسط این نویسنده، در 4 مجلد توسط انتشارات زریاب به چاپ رسیده است. با خواندن این خاطرات متوجه این نکته میشویم که نوشتههای شخصیتهایی چون اعتمادالسلطنه و امینالدوله و دیگر شخصیتهای دوره ناصری، مربوط به دوران کودکی عزیزالسلطان است. عزیزالسلطانی که این خاطرات را نوشته، دیگر آن کودک لوس و عزیزکرده شاه نیست. او یک تکتیرانداز بی همتا، یک نوازنده زبردست، یک عکاس با ذوق و یک مرد خیرخواه بیآزار است که حشر و نشر روزنامه او با شخصیتهای ترازاول مملکت مانند مستوفیالممالک و معیرالممالک میگذرد و همبازیهای او که در سالهای پس از ناصرالدین شاه به مقامات بالایی رسیده بودند، همگی او را مردی با خدا و به دور از هرگونه خودخواهی و تکبر و خیرخواه همه، معرفی میکنند. بدیهی است که اگر انتقادی بر دوران کودکی او وارد باشد، بیشتر متوجه ناصرالدین شاه است و ملیجک دوران بلوغ با کودک مورد علاقه شاه تفاوت بسیار دارد.
در دنباله این مطالب، با مطالعه خاطرات او که آکنده از مطالب و اطلاعات تاریخی جالب است، بر شخصیت واقعی او پی خواهید برد.
روزنامه خاطرات ملیجک تا پایان جنگ جهانی اول در اختیار این جانب، قرار گرفته بود که نسخه اصل آن یادداشتها، به کتابخانه ملی اهدا شد. بی تردید کسی که در تمام دوران سلطنت مظفرالدین شاه و محمدعلی شاه و دوران جنگ جهانی اول، هر روز خاطرات خود را نوشته، نمیتواند ناگهان چیزی ننویسد. از این رو به احتمال قوی در دورههای بعد از آن نیز، خاطراتی داشته که به اعتقاد این نویسنده، از ترس مقامات شهربانی زمان رضاشاه در جایی دور از دسترس پنهان کرده است.
خاطرات سیاسی ملیجک
این خاطرات مربوط به دوران جنگ جهانی اول است. عزیزالسلطان در آن سالها در قشون قدیم ایران، مقام و درجه «سرداری» داشت و «سردار محترم» نامیده میشد. سرداری در قشون قدیم، معادل «سرلشگری» بود.
او با آنکه موقعیت زمان ناصرالدین شاه را نداشت ولی هنوز مورد توجه شاهان و مقامات کشوری بود. همسر دومش «معززاعظم» خاله احمدشاه بود و چون همسر اولش نیز دختر ناصرالدین شاه بود، با بیشتر رجال و شاهزادگان عصر خود، رفت و آمد خانوادگی داشت. علاوه بر این دوست و همبازی دوران کودکیاش، «میرزا حسن خان مستوفیالممالک» صدراعظم ایران بود.
از تاجگذاری احمدشاه، هنوز چند هفتهای نگذشته بود و هنوز تزئینات جشن تاجگذاری در تهران جمع نشده بود که جنگ جهانی آغاز شد و دولت ایران بلافاصله، اعلام بیطرفی کرد.
ارتش عثمانی برای بیرون کردن روسها که به بهانه حمایت از اروپاییان در تبریز، پادگانهایی داشتند، وارد ایران شدند.
دولت مستوفیالممالک برای حفظ آذربایجان، بلافاصله محمدحسن میرزا، ولیهد را به همراه هیأتی به آذربایجان فرستاد تا از پیشروی ترکها و روسها در آذربایجان، جلوگیری کند و عزیزالسلطان نیز به عنوان خزانهدار، با این هیأت به تبریز رفت. خاطراتی که از نظر شما خواهد گذشت، مربوط به این مأموریت است.
تاریخ سهشنبه سیم شهر ربیعالاول 1336
از طرف قرینالشرف، بندگانِ والاحضرت، اقدس اعظم، مأمور ماکو گردیدم. بر حسب عادت دیرینه، شرح مسافرت خود را مینویسم.
مدت هفت-هشت روز میشود، گفتگوی این مسافرت شده است. مأموریت بنده برای این است که بروم به ماکو پیش اقبالالسلطنه سردار، قبلاً او را به مراحم دولت امیدوار نمایم و بعد مقدار هزار الی هزار و دویست نفر سوار از ایشان گرفته، برای امنیت «ارومیه» و «خوی» اعزام نمایم که در آن حدود، به خدمات دولت مشغول باشند و در این موقع که قشون روس از سرحدات ایران خارج میشوند، سوارهای مذکور، سرحد را مواظبت نموده، نگذارند عثمانیها در خاک ایران تخطی نمایند و نیز مابین خوانین ماکو را به طوریکه از طرف دولت، امر شده است، اصلاح دهم. این دو فقره مأموریت به عهده بنده محول شده است و از خداوند قادر متعال جلالشأنه، استمداد و استعانت میجویم. صبح با اهلبیت خداحافظی نموده، آمدم بیرون سوار درشکه شده، با امیرجان و حسنخان و عزیزاله که در این سفر خواهد بود، به طرف گارماشین حرکت نمودیم. یک ساعت به ظهر مانده به آنجا وارد شدیم. ماشین یک ساعت بعد از ظهر، حرکت مینماید. به هرجهت احکامات لازمه، همه قسم دردست داریم و خط حرکت که از خاک روسیه است، آن طرف نخجوان یعنی میانه نخجوان و ایروان، «شاه تختی» است. از آنجا دوباره به خاک ایران که محالات ماکو است، باید سوار ماشین شده برویم به ماکو. مدتی درتوی گار راهآهن تبریز معطل شدیم. امیرجان هم بازی میکرد. نیم ساعت بعد از ظهر، به اطاق مخصوصی که بسته بودند، سوار شدیم. یک ربع به حرکت، ماشین «تیموربیک» که یکی از اجزای راهآهن است و شخص محترمی است و با همین ماشین میرود تا جلفا، رسید. تیموربیک اصلاً مسلمان و اهل قراباغ است و بسیار جوان خوبی است. کلاه مشارالیه و لباس او علامت «انژنیور» روسها را دارد و پسر «شریفالدوله» هم با او بود و لباس او هم مثل لباس تیمور بیک بود. مشارالیه هم تا «صوفیان» خواهد آمد و ایشان هم از طرف اداره راهآهن برای مهندسی صوفیان، میرود. باری با امیرجان و حسنخان وداع نموده، آنها رفتند. حبیباله خان پسر مدیر هم آمده بود. او هم رفت. در این سفر فقط محمدعلی خواهند آمد. یک ساعت از ظهر گذشته، حرکت نموده، با تیموربیک و … صحبت میکردیم. از خوراک سردی که همراه داشتیم، نهار صرف نمودیم. بعد از یک ساعت رسیدیم به «صوفیان». امروز از تبریز با این ماشین سالدات روسی سفر نکرده ولی روز گذشته مقدار 25 هزار نفر که از فرونت جنگ عثمانی آمده بودند، رفتند به تفلیس. من هم بنا بود روز گذشته حرکت نمایم و از حضور مقدس بندگان والاحضرت اقدس اعظم روحنا فداء، مرخصی حاصل کرده بودم و با اهلبیت هم وداع نموده بودم ولی رئیس راهآهن مانع شد. مجدداً مراجعت به منزل نمودم. در هر صورت تا صوفیان، در کمال راحتی آمدیم ولی از صوفیان قریب دویست نفر (سالداتها) سوار شدند. معذالک میخواستند در توی اطاق ما هم که اطاق مخصوص بود بیایند. قبلاً درهای کوپه را محکم بسته بودند. هرچه سربازها تقلا نمودند، نتیجه حاصل نشد. در صورتی که این اطاقِ رئیسِ راهآهن است، این قسم رفتار میکردند. به هرحال در صوفیان مشغول ساختن عمارتهای جدید بودند ولی هنوز تمام نشده است. واغذال همان واغذال قدیم است و شرحش نوشته شده است. در اینجا ماشین (منظور قطار است) یک ساعت توفق نمود. بعد زنگ زده، حرکت کرد. به قدر نیم ساعت که رفت، رسیدیم به یک دوراه دیگر. آنجا هم پنج دقیقه توقف نمود. بعد از نیم ساعت حرکت، رسیدیم به ایستگاه «صیدان». آنجا هم ده دقیقه توقف کرد. آفتاب هم غروب کرده بود. بعد از آنجا رفتیم برای مرند. نرسیده به مرند یک دوراهی دیگر هم بود که قدری هم آنجا توقف نموده و یک ماشین هم از طرف جلفا آمد و گذشت. اطاقهای (واگنهای) زیادی بسته بودند. در واغذالِ مرند، یک ربع بیشتر توقف نکرد و فوراً حرکت نمود. مهتاب خوبی بود. گاهی بیرون را تماشا میکردیم. گاهی با تیموربیک صحبت میکردم. بعد رسیدیم به ایستگاه «گرگر». آنجا هم مختصر توفقی نموده، حرکت کرد برای جلفا. یک ساعت به نصف شب مانده که ساعت 6 و نیم ایرانی میشود، وارد جلفای ایران شدیم. چون شب بود، جائی را نمیدیدیم. در جلو واغذال چوبهای بلند زده بودند و چراغهای الکتریک، روشن بود. بعضی عماراتِ کوچک، دیده شد. معلوم میشود جهت تلگرافخانه و پستخانه و اداره گمرک و تذکره (پاسپورت) ساختهاند و در جلو آنها هم چراغ الکتریک روشن بود. قدری که از جلو واغذال گذشت، ماشین ایستاد. از آنجا اطاق ما را باز کردند، رفتیم در یک واگن دیگری، دورکوپه نشستیم. این کوپه را برای ما حاضر کرده بودند. با تیموربیک خداحافظی نموده، یکصد منات هم انعام دادم. تا به اینجا برسیم، صدمه زیادی خوردیم چونکه در سایر کوپهها و راهرو های واگون مملو از سالدات و راه عبور نبود. این سالداتها از ایستگاه صوفیان که از طرف شرفخانه آمده بودند در این ماشین پر شده بودند. به قدر یک ساعت توقف کردیم، برای اینکه تذکره سایر مسافرین ملاحظه شود. یک نفر که از اهل ایروان و مسلمان بود ولی لباسش روسی بود، از تبریز با ما بود. تیموربیک معرفی او را کرده بود که تا شاه تختی بلد ما (راهنمای ما) باشد. ما هم چه خیال کردیم او آدمی است و از او کاری ساخته میشود! بعدها معلوم شد کاری از او ساخته نیست که سهل است اسباب زحمت ما شده. شرحش را بعداً خواهم نوشت. ماشین حرکت کرد. به قدرده دقیقه راه رفته رسیدیم به رود ارس. از پل گذشته، داخل خاک روسیه شدیم. در روی رود ارس، پل بزرگ آهنی معلق خوبی، ساختهاند ولی چون شب بود، اینجا را درست ندیدیم. از روی رود ارس هم که گذشتیم، به قدر ده دقیقه آمده تا رسیدیم به جلفای روس. نزدیک واغذال «طون» ایستاد. معلوم نبود که چه وقت حرکت خواهد نمود. از بلدما هم که سؤال میکردیم، او از ما بدتر بود. مثل این بود که در عمرش سفر نکرده، سهل است که این راه را هم هیچ ندیده و نه پیموده است. حتی اسم جلفا را هم بلد نبود. چون خسته بودم، شام را صرف کرده جای خواب را ترتیب داده، روی تخت خواب مرتبه بالا، استراحت کردم. بلدمان و محمدعلی هم استراحت کردند. یک مرتبه دیدم توی اطاق من قال و مقال شده، یک نفر من را تکام میدهد. بیدار شده، دیدم یک نفر سالداتِ گردن کلفتِ بدترکیب که انسان از او زهرهاش میرود، درنهایت کسافت (کثافت) که بوی گندش عالم را برداشته بود، او که از همه بدترکیبتر بود یک شمع روشن دردست گرفته چند نفر سالدات دیگر همراه او بودند. با تغیر زیاد من را بیدار کرده، اشاره به سوی در نمود. به زبان روسی حرف میزد. منظورش این بود که برو بیرون. کلیه مالیات ماکو، چهارده هزار و کسری نقد و یک هزار و صد خروار جنس است. تلگرافخانه و پستخانه هیچوقت در ماکو نبوده است. خوانین سابق، مانع بودند که ادارهجات دولتی در اینجاها دایر شود. درواقع خود را مجزا میدانستند. چهل نفر پلیس جدید اقبالالسلطنه گرفته است، به آنها حقوق میدهد. لباس و اسلحه هم داده است. شب و روز مشغول محافظت شهر هستند و رئیس آنها شمسالدین خان و از خوانین زادگان است. در زمستان هم، پالتوهای ماهوت فلفل نمکی، دوخت روسیه به آنها داده است. احوالات اقبالالسلطنه، این است که مینویسم:
«اولاً یکصدوهشتاد پارچه ملک شش دانگی دارد و تقریباً سالی چهارصدهزار تومان عایدی املاک او است. امسال که غله ترقی نموده است و خرواری پنجاه-شصت تومان خرید و فروش میشود مسلماً ده برابر شده است. از رمه گوسفند و غیره، زیاد دارد و دخل ایلاتی. بسیار کم از منزل بیرون میآید. هیچ سوار نمیشود. از سرما خیلی عاجز است. به این واسطه، غالباً ناخوش و مریض است. اگر یک روز هوا ابر باشد یا باد بوزد، ممکن نیست از اطاق بیرون آید یا اینکه باد بیاید بیرون نخواهد آمد. یک باغی دارد در یک فرسخی شهر ماکو. توی همین دره واقع است و ییلاق خوبی است. در آنجا عمارت خیلی مفصل عالی، بنا کرده است. گاهی با درشکه میرود آنجا خودش را خوب میپوشاند. به زار و زحمت میرود تفرجی میکند، برمیگردد. پسرش عباس پاشاخان هم به یک اندازه همین طوری است. به اوهم زود سرما اثر میکند. میگویند سالی یک هزار و دویست خروار به اکراد جنس میدهد. از یک خروار «وظیفه خور» دارد، الی پنجاه خروار. سالی هم ده هزار تومان عیدی به اکراد میدهد. در این مدت که در تلفیس بود، به قدر چهار کرور ، ضرر وارد کردند. از فروش غله جلوگیریِ سخت خواد شد. به این واسطه روسها کمال وحشت را دارند، خیلی با کمال نزاکت حرکت مینمایند.
اهالی ماکو هم که متوحش هستند. اقبالالسلطنه قورخانه مفصلی داشت. به قدر چهارملیون فشنگ و دو سه هزار تفنگِ او را، روسها بردند. معذالک باز استعدادش خوب است. اکراد تبعه عثمانی و ایران سه سال است که رفتهاند به کوه «ماغری» بزرگ تمام اموال و احشام خودشان را بردهاند در آنجا سکنی دادهاند. اول قریب چهارصد تا پانصد نفر بودند، حالیه پانزده هزار نفر جمعیت آنها میشود. استعداد (امکانات) کامل دارند. کوه ماغری را میگویند قدیم آتشفشان بوده. در آنجا غارهای زیاد، دارد که هر یک از آنها جای پانصد جمعیت میشود، تا به حال روسها چندین مرتبه به آنها حمله برده ولی نتوانستهاند کاری بکنند. سهل است تلفات زیادی دادند. دو سه نفر صاحب منصب هستند که از ایشان حرفشنوی دارند. درموقع لزوم آنها را به کار میاندازد و به آنها گندم و غیره میدهد. باری امروز را هم مدتی مشغول پذیرائی بودم. ایل خانی (رئیس ایل) و عباس پاشاخان و سالار منصور، روزها هستند. و من شب را راحت میکنم ولی اقبالالسلطنه معمولش این است که روزها میخوابد و شبها بیدار است. تا آفتاب میزند یک ساعت از شب گذشته نهار را میخورد و یک ساعت بعدش میخوابد، بعد بیدار میشود تا نزدیک طلوع آفتاب، شام صرف میکند. بعد میخوابد. دو ساعت به غروب مانده از خواب بیدار میشود. به هرحال شام را ساعت شش صرف نموده، استراحت کردیم.
شنبه 7 شهرربیعالاول 1336
چون شب دیر استراحت میکنم، به این واسطه صبح، دیر از خواب بلند میشوم. کلیه خوانین اینجا شب را بیدار هستند و روز را میخوابند. نزدیک ظهر، جمعی از خوانین آمدند. چیزی که در اینجا اسباب زحمت شده، مسئله مبال است. از اطاقهائی که منزل داریم تا مبال، خیلی راه است. مبال هم وصل به اداره کارگذاری و مالیه و اشتابل روس میباشد و از توی کوچه بایستی عبور نمائیم. مبالش هم خیلی کثیف است. این ادارات هم شرکت دارند. خیلی سخت میگذرد هروقت انسان میخواهد برود مبال، یک تشریفاتی دارد که شخص از خجالت میمیرد. باری امروز تمامش را در منزل و در اطاق معذب بودیم. عصری قونسول روس آمد برای دیدن. اسم قونسول روس «قدوزاف» است که در تبریز بوده، حالا چند ماه است که آمده است به ماکو. زنش هم اینجا است.
باری نزدیک مغرب هم به نمایندگانی که از تبریز برای خرید گندم آمده بودند به ماکو و از طرف مسیونهم، توصیه آنها شده بود، آمدند. اسامی آنها از این قرار است، حاجی ابوالقاسم اهرایی، آقا سید روحاله تلگرافچی ولی رئیس این کمسیون «وثوقالممالک» کارگذار خوی میباشد که از راه خوی، همین چند روزه خواهد آمد. این حضرات از راه روسیه آمدهاند. دو روز از ما زودتر حرکت کرده بودند. دو روز هم بعد از ورود ما به «شاه تختی» رسیدند. آنها را در شاه تختی ملاقات کردم. به هرجهت مدتی با حضرات صحبت کردیم. امروز را هم به این نحو گذراندیم. شب را هم عباس پاشاخان و سالار منصور، پیش ما بودند. بعد از شام رفتند و ما هم استراحت کردیم.
یکشنبه 8 ربیعالاول 1336
بعد از شکرانه حضرت احدیت، امروز را هم در منزل بودم. صبح را رفتم حمام. خوانین اغلب از خودشان حمام دارند ولی ما حمام عمومی را قرق کرده رفتیم. اینجا سه حمام عمومی دارد. یکی این است که من رفتم، یکی از آنها بالای کوه زیر کمر است. که مرحوم «حسین خان سردار» پدر مرحوم «علیخان سردار» که اجداد خوانین حالیه میباشد ساخته است ولی چون دور بود و سواره بایستی رفت آنجا، نرفتیم. نهار (ناهار) را روزها دو ساعت و نیم به غروب مانده میخوریم. باری شب را، عباس پاشاخان ایلخانی و سالار منصور بودند. شام را ساعت شش صرف نموده، استراحت کردیم.
دوشنبه 9 شهر ربیعالاول 1326
صبح از خواب برخواسته، شکر خداوند را به جا آوردم. ایلخانی و عباس پاشاخان آمدند منزل من. قدری صحبت کردیم. امروز را در منزل یکی از گماشتگان اقبالالسلطنه، مهمان اقبالالسلطنه هستیم. نزدیک ظهر درشگه آورده، من و ایلخانی و عباس پاشاخان سوار شده رفتیم. روبروی عمارت صاحب خانه یاتالیون روسها بود. اطاقهای زیرزمینی ساختهاند و پنجره شیشه جهت روشنائی گذاشتهاند. یک فوج سالدات روس در آنجا مسکن دارند. آشیان روسها هم قدری بالاتر است. در منزل «سیفالدین خان» میباشد. خلاصه قونسول و معاون ایشان که اسمش «محمد علیخان» است، با یک نفر صاحب منصب روس با هیئت نمایندگانی که برای غله درماکو میباشند، دعوت داشتند. عمارت مذکور دو مرتبه ساخته شده است. میز نهار را در اطاقهای تحتانی چیدهاند و یک سفره هم در اطاقهای بالا، جهت نمایندگان و غیره انداخته بودند. تقریباً تا یک ساعت به غروب مانده، سرمیز بودیم. بعد برخواسته، قدری تفرج کرده، تا دو ساعت از شب گذشته، درشکه آورده، سوار شده، آمدیم منزل. در راه اسبهای درشکه ایلخوانی خیلی گَهگیری میکردند. به زحمت زیاد آمدیم. اقبال مشغولیاتی برای خودش انتخاب کرده، دائماً فکر میکند و مشغول کار است. به قمار و ساز و غیره ابداً میل ندارد و فقط دائماً یعنی روزی چندین مرتبه، پالتو و شالگردن عوض میکند. خیلی خودش را از سرما محافظت میکند. باری شام صرف نموده، راحت کردیم. اقبالالسلطنه تا ساعت شش و هفت در آنجا بود، شام را هم در آنجا صرف نمود.
سهشنبه دهم ربیعالاول 1336
صبحی پسر امیر ارفع از طرف پدرش آمد. امیرارفع چندیست که مبتلا به نقرس شده است و نمیتواند حرکت نماید. مشارالیه خیلی متمول است، کمتر از اقبالالسلطنه در مکنت نیست. بعد، وثوقالممالک که فعلاً کارگذار خوی است و چندی قبل هم در آنجا حکومت داشت، آمد به دیدن. مشارالیه از طرف کمیسیون آذوقه شهر تبریز، برای ریاست کمیسیون آذوقه، منتخب شده است. شخص بدی به نظرم نیامد. قدری با ایشان صحبت کردیم بعد برخواسته رفتم بازدید کارگذار و امینِ مالیه . اطاقهای کارگذاری و مالیه درهایش به کوچه باز میشود. تا نزدیک ظهر آنجا بودیم. سالار منصور هم آمد آنجا. بعد آمدیم نهار را صرف نموده، عصری رفتم منزل ایلخانی، برای بازدید. اطاقهای مزین خوبی ساخته، گلهای شمعدانی قشنگی توی اطاقش بود که نیکلای یک قوطی سیگارِ طلایِ الماس نشان، با یک ظرف چینی شراب خوری میناکاری خیلی نفیس، به مشارالیه، یادگار داده، آورد تماشا کردیم. خلاصه از آنجا برخواسته رفتم منزل سالار منصور. عمارت ایشان نزدیک به عمارت اقبالالسلطنه میباشد. عمارت اقبالالسلطنه به آنجا راه دارد. عمارت مشارالیه را خیلی خوب ساخته اند.