پیشه وری در مدت 9 سال زندانی بودن خود در زندان قصر، هم بندانی داشت مانند امیر جنگ، ارداشس آوانسیان و ذکاء الدوله غفاریو خیلی دیگر از مردان معروف که با آنها ارتباطی برقرار نمی کرد ولی از یاران دکتر ارانی که در تاریخ معاصر از آنان با عنوان 53 نفر یاد میشود به هیچ وجه خوشش نمی آمد و آنها را جوجه مارکسیستهای تازه به دوران رسیده ای می دانست که هنوز تجربه کافی بدست نیاورده اند و متقابلاً 53 نفر نیز علاقه ای به معاشرت با او نداشتند و به اصطلاح عوام او را تحویل نمی گرفتند. اینک مرور می کنیم به خاطرات یکی از هم بندان او که در شمار آن 53 نفر معروف بود:
(روزی که رضا شاه رفت. درهای زندان قصر باز شد. من و پیشه وری و امیر جنگ و ارداشس آوانسیان و ذکاءالدوله غفاری،و خیلی دیگر از مردان معروف و جوانان پرشور،از زندان بیرون آمدیم. گفتند شما آزادید. ما خوشحال شدیم،ولی نه چندان، زیرا آزادی را وقتی به ما داده بودند که جوانی و شور و نشاط آن را از ما گرفته بودند.پیشه وری و من را به اتهام های مختلف گرفته بودند،قبل از زندان همکاری و همفکری با هم نداشتیم، بعد هم که از زندان خارج شدیم، هر کدام به سراغ کار خود و زندگی خود رفتیم و هیچ گاه بین ما تجالس و توافقی وجود نداشت. ولی از دور مراقب هم بودیم و از شما چه پنهان گاهی هم سلام و علیکی به هم می کردیم . پیشه وری مانند گذشته وارد سیاست شد و من هم به راه سابق خودم رفتم.در زندان توافق بین پیشه وری و دسته پنجاه و سه نفری ما وجود نداشت ولی پیشه وری چون خود را در مسلک کمونیزم با سابقه تر و در زندان قدیمی تر و به روس ها نزدیک تر می دانست، آنها را قبول نداشت. پیشه وری تنها با دو سه نفر قفقازی صحبت می کرد و گاهی هم نظافتچی ها و ماموران زندان را به قول خود تبلیغ می کرد.
در زندان،بی اختیار انسان به گذشته خود و خاطرات خود علاقه مند می شود و عجب در این است که بعضی از اوقات این علاقه مندی ها در کسانی بیشتر تجلی می کند که قصد دارند روابط خود را با فامیل خود، یا گذشته خود، یا مملکت و دین خود قطع کنند. پیشه وری یک نمونه از آنها بود. این کمونیست دوآتشه، اصراری عجیب داشت که او را (میر جعفر) صدا کنند و نمی دانم این کلمه (میر) که همان سید است چه اثری در روحیه او می کرد که اجازه نمی داد از جلو اسمش حذف کنند. پیشه وری در زندان دو مرتبه نماز خواند، یک دفعه اوایل ورودش به زندان بود که احتمال می رفت او را اعدام کنند و دفعه ی دیگر زمانی بود که رضا شاه دستور تصفیه زندان را داده بود و انتظار می رفت او و چند نفر دیگر را بکشند. واقعه شوم در اواخر سال 1319 روی داد. در آن چند روز پیشه وری به قدری مایوس و محزون بود که سابقه و نظیر نداشت. او در غروب حزن آور زندان، تنها در گوشه حیاط آنقدر می ایستاد و فکر می کرد تا آخرین اثر روز معدوم می شد و آفتاب غروب می کرد. یک روز دوشنبه هم به ملاقات کسی رفت و برگشت، نمی دانم با چه کسی ملاقات کرد زیرا دو سال بود پیشه وری را برای ملاقات احضار نکرده بودند. او کسی را نداشت و کسی هم با او کاری نداشت آن روز وقتی پیشه وری از ملاقات بر می گشت دگرگون شده بود. شب هم از زیر لحافش صدای ناله و گریه می آمد. صبح که برخاست،از چشمهای قرمز و متورم و چهره خسته اش همه فهمیدند شب را نخوابیده و گریه بسیار کرده است. بعضی ها می گفتند پیشه وری پس از 17 سال پسرش را دیده است. عده ای هم می گفتند که خبر مرگ پسرش را آورده بودند.هرچه بود،کسی از آن ملاقات و علت تاثر بی سابقه پیشه وری اطلاعی بدست نیاورد. پیشه وری از آن به بعد دیگر شطرنج بازی نکرد و از سرگرمی همیشگی که داشت یعنی با خمیر آرد آدمک و عروسک می ساخت ، نیز دست کشید و مانند یک عابد معتکف انزوا اختیار کرد. زندان که تموم شد پیشه وری در خیابان جلیل آباد روبروی پارک سنگلج (پارک شهر امروز)محلی گرفت و دست به انتشار روزنامه(آژیر) زد، اما کاری از پیش نبرد. در انتخابات دوره چهاردهم مجلس شورای ملی، که با حضور نیروهای بیگانه به انجام رسید. پیشه وری از تبریز وکیل شد، ولی مجلس شورای ملی اعتبارنامه او را تصویب نکرد. معروف است که می گویند یکی دو نفری از وکلای حزب توده در آن روز مخصوصاًبه مجلس نیامده بودند تا به وی رای ندهند! خواه به عمد یا به سهو، یک چیز مسلم بود و آن این بود که پیشه وری عضو حزب توده ایران نبود و کمیته مرکزی حزب مزبور بیم آن را داشت که با ورود وی به مجلس و نفوذی که در آذربایجان و بین کارگران دارد و تقرب به دستگاه شوروی ها عملیات این حزب را خنثی کند یا در حقیقت (ریاست) و (آقایی)را که تمام دعوا بر سر آن است از اینها بگیرد. چنانچه پیشه وری وقتی از تهران وارد تبریز شد به هر صورتی بود، کلک حزب توده را در آذربایجان کند و فرقه دموکرات آذربایجان را روی کار آورد. حالا مردم هرچه می خواهند بگویند، پیشه وری به طوری با روس ها کنار آمده بود،که بعد از تاسیس فرقه،وقتی یکی دو نفر از اعضای کمیته مرکزی حزب توده از تهران به آذربایجان آمده بودندو قصد بازرسی داشتند، چنان دچار مشکلات شدند که بدون اینکه بتوانند نمدی آفتابی کنند، به تهران مراجعت کردند.