از خاطرات اعتمادالسلطنه
یکشنبه 13 شعبان 1306 قمری
منزل، حصارک است. صبح باد مغرب میوزید. سرد و پرخاک بود. به واسطه زکام (سرماخوردگی) خیلی سخت گذشت. از منزل که صد قدم دور شدم، اکبر، جلو دارم از شهر رسید. کاغذ اهل خانه و والده را آورد. مختصر جوابی نوشتم او را مراجعت به شهر دادم تا قراولخانه کرج از کاغذِ اهل خانه، گریه میکردم… در چاپارخانه منزل کردم. عجالتاً از باد و سرما محفوظ خواهم بود. عصری «فخرالاطباء» منزل من آمد از طرف امیناقدس که سوال کند از من، آیا ممکن است که با شاه فرنگ بیاید؟ من جواب دادم بلی اما مشروط بر این که با کس دیگری شور نکند تا دستورالعمل من به او برسد چون این کار باعث افتضاح دولت میشد. او را خام کردم. از حرمخانه، «انیسالدوله» و «امیناقدس» همراه است با فخرالدوله که تا سرحد خواهند آمد، از آنجا مراجعت خواهند کرد.
چهارشنبه 16 شعبان 1306
دیشب نوکرهای امینالسلطان که در اینجا منزل کرده بودند تا صبح از عربده مستی نگذاشتند بخوابم. صبح که برخواستم ملیجک اول «پدرعزیزالسلطان» که چند روز قبل به جهت حاضر کردن سواره «چگینی» که ابوابِ جمع افراد زیردست او هستند، جلو آمده بود با باقرخان (سعدالسلطنه). حاکم قزوین دیدن من آمدند. آفتابگردانِ عزیزالسلطان را جنب آفتابگردانِ قرمز شاه میزنند. مردک (دائی عزیزالسلطان) مامور شد برود تهران لباس رسمی و نشان و حمایل عزیزالسلطان را بیاورد. تا اینجا عزیزالسلطان بنا بود لباس رسمی نپوشد. دیشب به تحریک امیناقدس گریه کرده بود این است که «مردک» مامور است برود لباس رسمی بیاورد…
دوشنبه 19 رمضان 1306 قمری – در روسیه
باز در راه هستیم. در این امتداد راه به هر شهری که میرسیدیم امرای لشکریه و کشوریه روس که احتراماً در جنب راه آهن حاضر میشدند، غالباً ریشهای بلند داشته و این بدعت امپراطور حالیه است. چنانچه خودشان هم ریش بلند دارند، خاطر مبارک بر این علاقه گرفت بعد از این خدام آستان همایونی با ریشهای طویل باشند.
به واسطه دلتنگی عزیزالسلطان از دوری کنیزکان خود، خاطر همایون را این علاقه گرفت که مسافرت به وین و اقامت در ورشو به کلی موقوف باشد که زودتر این سفر به انتها برسد…
پنجشنبه 22 رمضان سنه 1306 در پطرزبورگ
دو ساعت بعد از ظهر وارد پطرزیورگ شدیم. با وجود کسالت و زکام، رخت پوشیدیم. امپراطور روس و شاهزادههای خانواده سلطنت تا راه آهن شاه را استقبال کرده بودند. بعد از تشریفات رسمی در کالسکه نشسته به عمارت سلطنتی رفتند. در تقسیم کالسکهها من و مخبرالدوله در یک کالسکه باید باشیم. حضور عزیزالسلطان ترتیبات را بر هم زد. اقوام و انصارش او را در کالسکه امینالسلطان نشاندند، امینالسلطان به کالسکه ما آمد و سایرین هم وضعشان غیر مرتب شد.
ایشک آقاسی باشی (رئیس کل تشریفات) امپراطور که مامور جابهجا کردن ماها بود، تعرض کرد و تمسخر نمود، رفت، آنوقت هرج و مرج و شلوغ شد. من و مخبرالدوله در یک کالسکه خالی که آنجا بود، سوار شدیم، دیدیم کالسکهچی نمیرود. در کمال خفت ما را از کالسکه پیاده کردند معلوم شد کالسکه یکی از برادرهای امپراطور بود. ما هم پیاده شده با کمال خفت در وسط کوچه ایستاده، فحش به خودمان و این وضع میدادیم. سفرهای سابق، حکیمالممالک یا من، مامور جابهجا کردن همراهان بودیم. این سفر هیچکس ملتفت نیست. خلاصه بعد از یک ساعت، کالسکه کرایه پیدا کرده به طرف عمارت سلطنتی رفتیم. وقتی ما وارد شدیم، امپراطور و امپراطریس از اطاق شاه بیرون آمدند. ما هم تعظیمی کردیم. هر دو با سر جواب سلام دادند و رفتند. ما هم خدمت شاه رسیدیم. تعرض فرمود که کجا بودید حاضر نشدید شماها را معرفی کنم، من خواستم بگویم از نظم این سفر بدتر از اینها خواهیم دید، مخبرالدوله دستی به پهلوی من زد و عرض کرد اتفاق چنین افتاد.
بعد من منزل آمدم، لباس رسمی را کندم. در این بین «پرنس دولقورکی» که وزیر مختار تهران بود و با من آشناست وارد شد. پرسید چرا لباس کندی؟ باید با امپراطور شام بخوری… دوباره لباس پوشیدم. شاه، تنها، قبل از وقت، منزل امپراطور رفته بود. غیر از امپراطریس و «شکنکف» مترجم، احدی نبود بعد ما را چون گله گوسفند غیر از عزیزالسلطان و اتباعش بردند منزل امپراطور در سفرهخانه ورود دادند، جاهائی که معین کرده بودند، بسیار به قاعده بود. دست راست، خواهر «پرنس دولقورکی» که بسیار متشخص و خوشگل زنی بود نشسته بود، شامی در کمال نظم خورده شد…
– این بیرق در هرجا که ناصرالدین شاه اقامت داشت و یا چادر میزد برافراشته میشد. این پرچم در منزل شادروان سرهنگ عزیزالسلطانی جزء تزئینات اتاق پذیرایی بود و ما در منزل ایشان از این پرچم عکس گرفتیم. مرحوم عزیزالسلطان در جواب این سوالِ من که پرسیده بودم این پرچم را چگونه به دست آوردید، گفتند: این پرچم در بقچه مرحوم امیناقدس بود.