کنار دریاچه رضائیه سال ۱۳۳۰
یاد باد آن که تو بودی و من و دریا بود | ما که بودیم که تو گویی همه چیز آنجا بود |
یاد داری چو گذشتی به کنار دریا | در دل موج و دل من چه قَدَر غوغا بود |
شامگاهی که تو آهنگ سفر می کردی | به خدا شام غریبان من تنها بود |
سعی کردم سخن از عشق نیارم به زبان | چشم افشاگرم از اشک روان گویا بود |
باورم نیست عزیزم که همان لحظه تلخ | آخرین لحظه دیدار در این دنیا بود |
گرچه از راز درون هیچ نگفتیم به هم | یک جهان گفته در آن برق نگه پیدا بود |
رفتی و بدرقهی راه تو سیلی ز سرشگ | همرهِ شعرِ من شاعرِ طوفانزا بود |
شادی و شور رضاییه برای دگران | غصهای نیز اگر بود برای ما بود
|
غربت! | لاهیجان، ۲۴ دی ماه ۱۳۳۱ |
باز من ماندم و این شهر خراب | باز من ماندم و خاموشی شب |
آرزوها همه شد نقش برآب | جان رسید از غم هجر تو بر لب |
باز من ماندم و شبهای دراز | به امیدی که زنی حلقه به در |
تا در آغوش تو ای محرم راز | شب تاریک من آید به سحر |
باز من ماندم و زانو به بغل | غرقِ در موج کف آلود خیال |
تو در آغوش حریفان دغل | پا به پا رقص کنان سوی زوال |
باز من ماندم و هجران سیاه | باز من ماندم و دشنام رقیب |
غم به دل چشم به ره عمر تباه | نه قراری نه امیدی نه شکیب |
ساده دل من که به سودای وصال | ماندهام منتظر نامهی تو |
در عوض عمر اگر داد مجال | شویم از اشک بصرجامهی تو |
جانم آمد به لب از دست فراق | فتنه در دلِ شب خفته من |
طاقتم گشت ز هجران تو طاق | نظری بر دل آشفته من |
وداع | لاهیجان ۱۳۳۱ |
امشب چه خستهام، چه پریشانم | گویی به لب رسیده دگر، جانم |
همچون ز ناودان که چکد باران | اشکم دَوَد ز دیده به دامانم |
من دست دل به دست بلا داده | من کشته محبت و هجرانم |
من باغبان داده گل از دستم | من تخته سپرده به طوفانم |
از دست آن ستمگر هر جایی | مجنون کوه و دشت و بیابانم |
یک سال روزگار به هجرانش | آماج تیر تهمت و بهتانم |
فانوس ساحلی چه زنی چشمک | کز سرگذشت آبِ فراوانم |
افسوس از آن غزل که سرودم من | در مدح اهرمن که پشیمانم |
افسوس از آن محبت پاک من | و آن اعتقاد سخت به پیمانم |
دیگر مخوان ترانه تو در گوشم | من دشمن غزال غزل خوانم |
دیگر ز روز وصل مگو با من | من از وصال با تو گریزانم |
آشفتهام ز دست تو دلتنگم | در جستجوی دختر انسانم |
نامهربان | تهران ۱۳/۷/۱۳۳۱
|
نامهربان من چه شد آخر وفای تو
یادی ز من نکردی و دیدی که سوختم روزم سیاه کردی و آتش به جان زدی شب تا سحر نخفتم و چون طفل بی پدر من مست از آن صدای دلانگیز نیمهشب سر در قدم گذارمت ای نازنین دل خوشا یاد شیرینِ آن روزگار چه خوش بود آن شب به نزدیک تو شبی بود و خوش بود و مهتاب بود تو رفتی و شب رفت و مهتاب رفت دریغا ز دوران شیرین وصل کجا هستی ای دختر نغمهخوان تو مادر شدی، من پدر، راستی بر انگشت تو حلقه دیگری کنون با دو فرزند، پیرانهسر خداحافظ ای همنشین رقیب برو شمع بالین اغیار باش
|
کی میرود ز یاد من آن وعدههای تو
ای بیوفا به آتش تند جفای تو ای آفرین بر این همه لطف و صفای تو با سادگی گریستم آن شب برای تو هستم هنوز، ای به فدای صدای تو یا آنکه جان و تن کنم امشب فدای تو که بنشسته بودی مرا در کنار نشستن، پس از سالها انتظار به چشم من مستِ اخترشمار غمی ماند و اشکی به جا یادگار که چون عمر گل بود ناپایدار به شبهای مهتاب دریاکنار عجیب است افسانه روزگار مرا دیده از حلقه اشک، تار مرا با تو و عشق مرده چه کار که چون گل بخفتی در آغوش خار مرا با دل خویش تنها گذار |
این عکس در سال 1914 در اسلامبول گرفته شده است
در مرگ پدر (۲۹ خرداد ۱۳۳۱) | آبادان، اول تیرماه ۱۳۳۱ |
شب است و اشک میچکد ز گونههای تر مرا
رسیده امشبم خبر که رفته از برم پدر چه کار مشکلی بود تحمل جداییش چه دستها که بر سرم کشید وقت کودکی چه بوسههای آتشین که زد به گونههای من ز شهسوار و رشت تا به غازیان و انزلی خلاصه از محبتش چه گویم از برای تو چه گویم از گذشتهها که ذکر خاطرات آن نمینشست هیچگه، کنار سفره کسی به زیر منت کسی نکرد پشت خویش خم ز یاد من نمیرود که نهی مینمود او چنین عزیزگوهری برفته از کنار من سپید کرده موی من فراق جانگداز او مپرس حال من مگر ز اشک چشم و خون دل مپرس حال من مگر ز شعر سوزناک من بس است دیگر این سخن که چون نوای مرغ حق |
که نیست زین شبِ سیه شبی سیاهتر مرا
عجب که زین مسافرت نکرده باخبر مرا به من که میندید او در آخرین سفر مرا چه قصهها که گفت او ز شام تا سحر مرا چه وعدههای دلنشین که داد چون شکر مرا چه گردشی که داد در کرانهی خزر مرا که گم مباد سایهاش چنانکه شد ز سر مرا پس از جدایی پدر، زند به جان شرر مرا که مینمود زین عمل همیشه برحذر مرا شگفت آید این همه بلندی نظر مرا به پندهای دلنشین ز حب سیم و زر مرا که در بهار زندگی نموده بیپدر مرا شکسته رحلت پدر به راستی کمر مرا که موج میزند کنون به گوشهی بصر مرا که نکته نکته شرح میدهد ز حالتی دگر مرا زند به نیمههای شب شراره بر جگر مرا |
تضمینی بر شعر حافظ | تهران آبان ماه ۱۳۳۱ |
دیدی که آه نیمه شب آخر اثر نکرد | جانم به لب رسید و شب غم سحرنکرد |
دیدی که داد بازیم آخر چو کودکان | و از اشگ گرم و سوزِ دل من حذر نکرد |
«روزی برفت و دلشدگان را خبر نکرد» | |
دیدی که عمر کوته وصلش چنان گذشت | تند آنچنان گذشت که تیر از کمان گذشت |
مهلت نداد تا که بگویم چه میکشم | ناآمده چو ابر بهار آسمان گذشت |
«یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد» | |
دیدی به عهد لالهرخان اعتبار نیست | این جا وفا و عاطفه دیگر به کار نیست |
دیدی که یار با نمک سست عهد من | حتی به آنچه خورده قسم، بجای نیس |
«رفت و به من گذر چو نسیم سحر نکرد» | |
گفتم مگر که قصه هجران بیان کنم | و آن عقدههای مانده در دل عیان کنم |
برخیزم و به شیوهی حافظ به دامنش | آنقدر گریه سر دهم که دلش مهربان کنم |
«اما به سنگ قطرهی باران اثر نکرد» | |
آخر چه شد که آمد و گفت و نشست و رفت | پیوندهای محکم دیرین گسست و رفت |
عهدی که بست .. من در حضور ماه | خورشید درنیامده درهم شکست و رفت |
«دیگر به شاهراه حقیقت گذر نکرد» |
خواب | تهران ۱۳۴۰ |
دوش آمد به خوابم آن طناز | با هزاران ادا و عشوه و ناز |
چهرهاش سبزه و لبش یاقوت | چشم مستش چو نرگس شیراز |
من پی آتشی که جهان سوزد | او همان آتش افکن غماز |
من چو صیدی بر خاک و خون خفته | او چو صیاد رند تیرانداز |
آمد و دست من گرفت و فشرد | با صدایی لطیفتر از ساز |
گفت: ای عاشق بلادیده | عشق من را به سینه داری باز؟ |
چنگ بر دامنش زدم، ناگه | شد سرشگ از دو چشم من آغاز |
«کی به پایان رسد فراق» بگو؟ | گفتمش با هزار سوز و گداز |
خندهای کرد و زیر گوشم گفت | عاشق سادهی سخنپرداز |
هیچ در کار عشق پایان نیست | رو تحمل کن و بسوز و بساز |
آرزو دارم آنکه دلدارم | بار دیگر به خوابم آید باز |
در حریمش مرا که راهی نیست | با خیالش مگر شوم دمساز |
غم | |
غمی بر استخوانهایم نشسته | که تار و پود جانم را گسسته |
غم تنهایی است این غم که ماراست | غم گنگی که پشتم را شکسته |
نصیب ما نشد یک شاخه گل | از این گلها که گلچین دسته بسته |
گذشتند و نگاهی هم نکردند | غزالان از برابر دسته، دسته |
شباب عمر بر پیری گرایید | هنوز از زندگی طرفی نبسته |
جوانی آنچنان از دست ما رفته | که تیری از کمان طفل جسته |
نه از عشقی به سر شوری درافتاد | نه در وصلی تپید این قلب خسته |
خوشا آن کودکی با خاطراتش | خوشا آن روزگاران خجسته |
من اینک ماندهام تنهای تنها | به کنج خلوت شبها نشسته |
«یکی وصل و یکی هجران پسندد» | مبادا، دل ز هجران تو رسته |
زنجان | ۱۳۴۷ |
چه خاموشی ای مهبط آرزو | نشاط و سرور قدیم تو کو؟ |
تو زنجان زیبای ما نیستی | تو را غم گرفته است از چارسو |
ترا اطلسیهای (1)زیبا، دگر | ندارند آن جلوه و عطر و بو |
تو بازار پررونقی داشتی | پریده ز بازار تو رنگ و رو |
گلی نیست دیگر به گلزار تو | ز بیداد گلچین بیچشم و رو(قیصریه زنجان) |
نوایی ز بلبل نیاید به باغ | شکسته صدایش مگر در گلو |
به چشم من این شهر ناآشناست | عزیزان ما را چه کردی بگو؟ |
مرا خاطراتی است از کودکی | در این خاک پرنعمت مشکبو |
چه خوش بود آن روزها جمع ما | ز بابا و مادربزرگ و عمو(2) |
یکی ایستاده برای نماز | نشسته، یکی از برای وضو |
ز آنها که دیگر نشانی نماند | برفتند در خاک تیره فرو |
ز آنها که از جان و دل داشتیم | بهم عادت و الفت و انس و خو |
هم از آشتیها و از قهرها | که میرفت با دختری ماهرو |
ببین دست تقدیر بیدادگر | چهها کرد با مردم دادجو |
به من نیز یارای گفتن نماند | همان به که لب بندم از گفتگو |
به حق گفت فردوسی آنجا که گفت | (تفو بر تو ای چرخ گردون تفو) |
1- در اندرونی منزل عمویم استخر بزرگی بود که قناتی در آن آفتابی می شد و مردم شهر کوزه از قنات برای نوشیدن آب می بردند. بدین جهت، دور استخر همیشه پر از کسانی بود که با کوزه های خود برای آب بردن آمده بودند و اطراف این استخر چند باغچه پر از گلهای اطلسی بود که در فصل بهار زیبایی کم نظیری داشت.
2- منظور از عمویش مرحوم «آیت الله حاج میرزا مهدی میرزایی» است.
قسمت | سال 1350 |
قسمت این بود که کار دل ما راز شود | یار ما هم رود و قسمت اغیار شود |
کار تدبیر به تقدیر سپردیم و هنوز | بخت خوابیده برآن نیست که بیدار شود |
قصهی عشق چه افسانه ی کوتاهی بود | کاش یک بار دگر هم شده تکرار شود |
آبرو را چه کند عاشق معشوقه پرست | به که رسوای سرِ برزن و بازار شود |
چه ستمها که به ما کرده و خود بیخبر است | برسانید پیامی که خبردار شود |
شب بیداری ما هیچ نیاورد به بار | در دل خواب مگر خلوت دیدار شود |
هرکه در سر هوس و شوق محبت دارد | گو سرانجام مرا بیند و بیزار شود |
تلفن تهران ۴/۹/۵۱ |
دیرگاهی است که زنگی نزده
تلفن نیز چو من خاموش است دیرگاهی است که این مار سیاه همچو یک سنگ صبور سرد و یخ بسته مرا مینگرد آن سرودی که چو آهنگ نسیم به سراپردهی گوشم میریخت آن صدایی که چو لالایی گرم خستگیهای تنم را میشست خفته در گوشی این کژدم زشت تلفن ساکت و من منتظرم |
دلربا تهران 27/6/58 | |
دلم را دلربایی میرباید | نفس در سینه تنگی مینماید |
لب و دندانش از سر میبرد هوش | دو چشمش سویم آتش میگشاید |
شبِ طوفانیِ آبستنِ من | نمیدانم که تا فردا چه زاید |
بهار زندگانی چون خزان شد | چه غم تا زندگی پاید، نپاید |
اگر در زندگی عشقی نباشد | ندانم زندگی باید، نباید |
به نزد من بدون عشق دم را | فرو بردن، برآوردن نشاید |
نمیترسم نه از عشق و نه از هجر | بگو تا هر دو باهم از در آید |
نگه تا کی به راهی میتوان دوخت | که آن گم گشته آید یا نیاید |
حسن را دوری و دیدار فرسود | چو سوهانی که آهن را بساید |
از پدر به دختر | آبان ۱۳۵۸ |
ای از گُل و گِل به هم سرشته | ای دختر ناز من، فرشته |
در تربیت تو رنج بسیار | برد این پدر و کشید آزار |
تا آن که شدی عفیف و ساده | یک دختر خوب خانواده |
خوبی نه به درس خواندن تُست | خوبی به نجیب ماندن تُست |
زنهار ز فکر خویش بودن | بیگانه ز قوم و خویش بودن |
میباش همیشه یاد مادر | هم یاد کن از دو تا برادر |
در خانه تمیز و مهربان باش | در کوچه چگونهای همان باش |
با چهرهی شاد و روی خندان | در باز کن از برای مهمان |
با شوهر خود گشادهرویی | بهتر بود از بهانهجویی |
شادی و نشاط رخت بندد | ز آن خانه که زن در آن نخندد |
سرمشق بود زن هنرمند | با شیوهی خود برای فرزند |
فرزند بدون شک پذیرد | هر نیک و بدی که از تو بیند |
ای دختر نازنین و دلبند | این بود ترا نصیحتی چند |
از کردهی خود شود سرافکند | هرکس نپذیرد از پدر پند |
چند رباعی | |
ای چشم تو چشمه وجودم | موی سیه تو تار و پودم |
دیدار تو آتشم به جان زد | ای کاش، تو را ندیده بودم |
هم ناخن و هم لعل لبت خونین است |
آرام دلم خون که را ریختهای؟ |
از آن کدام عاشق سوخته است | آن دل که به سینه خود آویختهای
|
دل باز شرور و ناخلف شد | دیوانه و عاشق خلف شد |
این کار که تازگی ندارد | عمری سر عاشقی تلف شد! |
فانوس آرزو! ۱۹/۳/۱۳۵۹
|
دیگر به کوره راه دلم سو نمیزنی
فانوس آرزو! چابکسوار عشق که بودی رفیق ما بر سنگلاخ سینهی من پا نمینهی مکث نگاههای ترا حس نمیکنم و آن چشم راهبند به چشمم نمیخورد گویا که قصهها، همه پایان گرفته اند پیری رسیده است! |
خواب و خیال | تهران ۲/۴/۱۳۵۹
|
خیالش برنمیدارد ز سر، دست | تو گویی عهد ما یکباره نشکست |
بخواب اندر کنار من غنوده | به بیداری، نمیدانم کجا هست |
به راه خویش آسان میگذشتم | که چشمان سیاهش راه را بست |
کنارش تا نشستم او ز جا خاست | چو من برخاستم او تازه بنشست |
تنم پروانهوار از عشق او سوخت | دلم دیوانهوار از دست او خست |
بلایی بود عشق خانمانسوز | به آسانی از آن کی میتوان رست |