ملیجک کوچک
قبل از شش ماهگی گاه گاهی (مرا) به اندرون پیش عمهام «امیناقدس» میآوردند و بعد میبردند بیرون پیش مادرم. مادرم مرا تا شش ماهگی شیر داد و بعد که آن اتفاق افتاد و شاه مرا بغل کرد و من اظهار خوشنودی کردم، شاه امر فرمودند که امیناقدس مرا نزد خودش نگاه دارد و یک دایه بیآورند و مرا شیر بدهد.
من در همان اندرون میمانم، همان روز به من گفتند «ملیجک کوچک». این اسم را که به پدرم داده بودند، به من هم داده شد ولی اگر چه تا آخر که «ناصرالدین شاه» مرحوم شد به پدرم نیز«ملیجک» میفرمودند. بعد از چند روزی دایه آوردند و مرا به دایه سپردند و از پیش مادرم مرا به اندرون آوردند.
وقتی که مرا به اندرون آوردند، هنوز عمارت قدیم به جا بود و عمارت جدیدِ حرمخانه و قصر خوابگاه، که آن هم خیلی بعد از عمارت اندرون ساخته شد، هنوز ساخته نشده بود، به وضع قدیم و حیاطهای فراوانی توی هم بود. یک تالار بزرگ که ، در موقع بهار که هوا سرد بود، شاه در آنجا استراحت می فرمودند و در همان تالار یک چهلچراغ بزرگ آویزان بود. یکی از همان شبهای اول ورود من به حرمخانه، شب اول، یا دوم یادم نیست که شاه امر میفرمایند که بستر استراحت را از زیر چهلچراغ بردارند و یک طرف دیگر بیاندازند. فردای آن روز، بند چهلچراغ پاره میشود و پایین میافتد و خرد میشود. شاه آن را به فال نیک گرفته و ناشی از ورود من میداند و روزبهروز محبت شاه نسبت به من بیشتر میشود، تا به حدی که خودم از نوشتن آن عاجزم. به سن دو سالگی، دیگر شاه برای من بیاختیار بود و هروقت هم سفر تشریف میبردند من در رکابشان بودم. لَلِهها، دَدِهها، عملِجات، حکیم مخصوص، خواجههای مخصوص و نوکر داشتم، ولی تحت محافظت «امیناقدس» بودم.
دایه هم داشتم که مرا تا مدتی شیر میداد. در سفرها برایم تخت روان میگذاشتند. تختخانه در آن موقع یکی از شغلهای معتبر در دربار بود. مرا در یکی از تخت روانها میگذاردند و در سفرها میرفتم. اینهمه محبت شاه نسبت به من، یواش یواش اسباب حسد مردم شده، مخصوصاً اهالی حرمخانه، از شاه ایرادات میگرفتند و تنقیدات میگرفتند تا بالاخره اسباب حسد بیرونیها یعنی درباریها هم شد و آنها نیز ایراد میگرفتند.
در حالی که من تقصیر نداشتم، یک شاه مقتدری نسبت به من محبت پیدا کرده بود، طفل شش ماهه چه تقصیری دارد؟ و بعدها که ریشه این بخل بالا گرفت کارها بدتر شد. محبت و التفات شاه به درجهیی رسیده بود که قلم خودم از شرحش عاجز است، ولی تا آخر کار بخل و حسادت همه بیفایده بود. چون هرچه شاه به من محبت میکرد، من هم به مردم محبت میکردم، خیانتی به دولت و مملکت و مردم نکردم، داخل کارهای سیاسی نبودم و خیانتی به شاه نکردم، تنقیدات نسبت به شاه، به عذرهای بیمورد بود.
بعدها خدماتی که به مردم کردم حد و اندازه نداشت و بسیار به درد مردم خوردم و در مواقع تغیر شاه و ظلمهایی که مردم از صدر اعظمها و شاهزادگان بزرگ مثل «مظفرالدین میرزا ولیعهد» و «سلطان مسعود میرزا ظلالسلطان» و «کامران میرزا نایبالسلطنه» ، و برادران شاه و حکام بزرگ میدیدند، همیشه به مددکاری مظلومان میشتافتم. در مواقعی که مردم مورد ظلم و تعدی واقع میشدند کسی جرأت نمیکرد آن را به عرض شاه برساند، امیدشان از همه جا بریده بود . آخرین علاج آن بود که به در خانه من میآمدند و من بدون ملاحظه از پسرهای شاه، یا ترس از شاهزادگان و صدر اعظمهای وقت، شکایت آنها را به عرض شاه میرساندم و از آنها رفع ظلم میکردم. با شاه در این اواخر خیلی جسورانه حرف میزدم و هنگام عرض مطالب و شکایات، ملاحظه هیچکس و هیچمقامی را نمیکردم. اما تا موقعی که بچه بودم کمتر با شاه حرف میزدم. اگر به کسی ظلم میشد در خانه من میآمد و متحصن میشد و للههای من، یا «امیناقدس»، شکایات و عرایض آنها را بدون ملاحظه به عرض شاه میرسانیدند.
ببری خان گربه محبوب شاه
شاه هم خیلی مواظب بود و تعمد داشت که اگر اتفاقی میافتد و کسی شکایتی دارد حتماً به گوشش برسد، این بود که هیچکس از در خانه من مأیوس و ناامید بیرون نمیرفت. تنقیدات مردم خیلی بیمورد بود، زیرا قبل از من شاه نسبت به یک گربه خیلی محبت میکرد که اسم آن گربه «ببری خان» بود، شاه این گربه را خیلی دوست داشت. آن هم سپرده امیناقدس بود. پرستار و لله مخصوص داشت و از آبدارخانه شاه ، روزی یک جوجه کباب در «قاب بندِ» مخصوص میگذاردند که سرش را هم آبدارباشی آن زمان ، مهرو موم میکرد. آبدارباشیِ «ابراهیم خان امینالسلطان» یا کس دیگری بود و برای «ببری خان» مثل شاه غذا میآورد. در سفرها هم برای گربه ، تخت روان مخصوص میگذاردند و منزل به منزل او را همراه شاه میبردند. «مشهدی رحیم» فراشِ امیناقدس، لله گربه بود. از قراری که شنیدهام گربه هم نسبت به شاه خیلی مأنوس بود و شاه هم گربه را خیلی دوست میداشت.
یک وقتی که شاه ناخوش بود، گربه یکی از بچههایش را بغل رختخواب شاه آورد و به زمین گذارده بود ، گربه بعد از چند دقیقه مرده بود و بعد حال شاه خوب شده و گفته بودند که «ببری خان» بچهاش را آورده و دور سر شاه تصدق کرده است. ولی این مطلب دروغ است. چون گربه هر ساعت به ساعت جای بچههایش را تغییر میدهد و شاید بر حسب اتفاق همچو حادثهیی روی داده بود. شاید هم مردمان سادهلوح آن زمان چنین پنداشتهاند و از روی سادگی بوده است.
شاه گربه دیگری نیز داشته که او را نیز بسیار دوست میداشته است. این گربه اسمش «کفتر خان» بوده است. این گربه هم کارهای بسیاری برای مردم انجام میداده و خیرش به خیلیها رسیده است. هروقت یکی از بستگان شاه، غلامبچهها، کارکنان حرمخانه و غیره، که انعام یا خلعتی میخواستند یا شکایتی داشتند، آن را در عریضهیی نوشته و به گردن «کفترخان» آویزان میکردند. برای «ببری خان» نیز همینطور بود. عصر که شاه از کارها فراغت مییافت به حرمخانه میرفت، اول «ببری خان» و «کفتر خان» را صدا میکرد، به صدای شاه هرجا بودند حاضر میشدند و دیگر از پهلوی شاه جای دیگر نمیرفتند. گربهها همین که به شاه میرسیدند فوراً روی شانهاش میپریدند و خود را لوس میکردند و به بدنش میمالیدند، تا هنگام خواب شاه همراهش بودند. «ببری خان» گربه بسیار تمیز و پاکی بوده است. ابداً در عمارت بول و غایط نمیکرد. هر وقت شاه عریضهای به گردن «ببری خان» میدید باز میکرد و میخواند و حاجت شاکی را برآورده میساخت. اگر احسان و خلعت و انعامی میخواستند فوراً به آنها میداد. اینکه در بعضی جاها نوشتهاند که مردم با این عریضه ها «حکومت» و «مراسم» میخواستهاند، دروغ بوده است. اغلب هم اهل اندرون یا بیرونی گربه را میدزدیدند، چند روزی او را قایم میکردند، بعد مبلغی انعام و خلعت گرفته و گربه را رها میکردند.
این عکس را ناصرالدین شاه خودش گرفته و ظاهر کرده است و شرح عکس به خط خود ناصرالدین شاه است
شاه در زیر عکس چنین نوشته است: ببری خان است که بچه هایش را شیر می دهد
یواش یواش گربه هم اسباب حسد و بخل درباریها شده بود. در حالیکه گربه بیچاره نه داخل در پُلِتیک (به معنی سیاست) بود و نه به کسی کاری داشت، شاه بود که بر حسب اتفاق گربهیی را دوست میداشت و با او مأنوس بود. با این گربه هم به خاطر «امیناقدس» عداوت داشتند، تا عاقبتالامر گربه هم گم شد و دیگر پیدا نشد. بعضی عمله خلوت و خانمها تملقاً هر وقت گربه میزایید از بچههایش درخواست میکردند و شاه هم گاهی به آنان مرحمت میکرد و گاهی هم نمیدادند. وقتی که شاه نشسته بود و اهالی حرم هم در حضور شاه اذن جلوس داشتند، گربه هم وارد میشد و توی دامان یکی از خانمها مینشست. آن خانم خیلی افتخار میکرد، خوشوقت میشد که شاید شاه به خاطر گربه نظر و توجهی نیز به او بنماید. آخرالامر گربه را دزدیدند و نابودش کردند. مدتها تفحص کردند، ولی اثری از او پیدا نشد. تا در سال 1300 سفر «ناصرالدین شاه» به خراسان پیش آمد و در آن سفر من پنج ساله بودم، و در نهایت سفیدبختی و طرف میل شاه بودم، نور و جذبه داشتم. «فرخالاطباء» حکیم من بود، او مرد بلند قد و معممی بود، «آقا مردکخان»، دائی من، نیز مُلازم من بود که از بچگی نیز غلامبچه بود. بعد که بزرگ شد از اندرون بیرون آمد و جزء فرّاش خلوت و بعد پیشخدمت شده بود. چون دائی من بود جزو مُلازمانِ من بود. حسین «خانه شاگرد» ، که بعدها به درجه سرتیپی رسید و رئیس موزیک مخصوص شده بود، در آن سفر همبازی من و قدری هم از من بزرگتر بود. «سیّد ابوالقاسم» هم شاگرد بود و همبازی من شد، اما بعدها ترقی نکرد. «خانه شاگرد»، یک درجه بلکه دو درجه، از غلامبچه پایینتر و پستتر بود، کارش آوردن مجموعه شام و نهار بود، کارهای پست با او بود و اغلب خانمهای حرمخانه، یک «خانه شاگرد» داشتند که خدمتشان را میکرد. بعدها که بزرگتر میشدند از حرمخانه بیرونشان میکردند و بعد آبدار یکی از نوکرهای آن خانم میشدند. اغلب که عرضه و قابلیتی داشتند، ناظر خانه خانمشان میشدند. بعضی ترقیات فوقالعادهای کردند. اغلب این ناظرهای خدمه حرم، از همان «خانه شاگردی» ترقی کردند. ولی غلامبچههای وقت، متعلق به شاه بودند و آنها اغلب از پسران رِجال بودند. «ناظران» هم اغلب «غلامبچه» خود شاه یا محمدشاه بودند. بعد که بزرگ میشدند از حرم بیرون میآمدند، اول فرّاش خلوت و بعد پیشخدمت میشدند، بعضیها هم که از اولاد رجال و نجبا بودند در همان وقت که از اندرون بیرون میآمدند پیشخدمت محترم (و) طرف توجه میشدند.