زندگی در دربار
باری در این سفر من هم دو «خانه شاگرد» داشتم. آنها را «غلامبچه» خودم کرده بودم، و با من بازی میکردند. دراین سفر بود که شهرت (و) تقرب و عزت من رسمیت پیدا کرد و طرف توجه عامه شد. در این سفر کالسکه مخصوص نداشتم و داخل کالسکه «امیناقدس» مینشستم. این سفر خیلی پراهمیت و یکی از سفرهای بزرگ «ناصرالدینشاه» بود و خیلی از رجال و شاه در سفرنامههای خودشان آن را نوشتهاند که لازم به نوشتن من نیست. ولی در روزنامهها که چاپ شد اسمی از من نیست، ولی در روزنامه مخصوص خودشان گویا روزی نباشد که چندین جا اسم من نباشد، چون که روزنامهها به خط خودشان است. در همان موقع نیز عین مطالب روزانه خطی شاه را چاپ میکردند، بعضی مطالب را که در آن بود میزدند، مطالب معمولی را چاپ میکردند. در این سفر شهرت من زیادتر شد ، «محمدتقی میرزای رکنالدوله»، برادر کوچک شاه که حاکم خراسان بود، «افراسیاب خان» را طوری مقصر قلمداد کرده بود که میخواست دخلی از او کرده باشد. حکومتِ سرحدات(مرزها) ،همیشه در خانواده «افراسیاب خان» بود.
حکومت را «رکنالدوله» از او گرفته و سوارکاران محلی او را نیز گرفته بود، به طوری که او را متواری ساخته بود، از طرفی به عرض دولت نیز رسانیده بود که او یاغی است. شاه هم از این سفرهای بزرگ میکرد که نظم سرحدات را برقرار کند و کسی جرأت تعدی به یکدیگر را نداشته باشد. «افراسیاب خان» را «رکنالدوله» معزول کرده و او را با دو پسرش متواری ساخته بود تا دخل بیشتری از آنها بگیرد، او را یاغی دولت قلمداد کرده بود و شاه نیز بینهایت از او متغیر و متنفر شده بود. شاه نیز برای سیاست او دستور داده بود که به هر صورت شده «افراسیاب خان» را دستگیر کنند، یا او را به قتل برسانند. از طرفی «رکنالدوله» چندین سوار و عده زیادی را برای قلع و قمع او فرستاده بود. «میرزا یوسف مستوفیالممالک» هم که عنوان صدراعظمی داشت در تهران بود، ولی تمام کارهای دولت توسط وزارت دربار اعظم که با «ابراهیمامینالسلطان» بود انجام میگرفت. او هم مریض بود و همیشه چندین منزل جلوتر همراه «شیخالاطبا دکتر طولوزان»، «میرزا زینالعابدین خان» و «معتمدالاطباء» حرکت میکرد و با کسالت مزاج نمیتوانست به کارها رسیدگی کند. گرچه ریاست اردو نیز با «ابراهیم امینالسلطان» بود، رجال مهمی در اردو بودند. و بالاخره میرزا «ابراهیم خان» (پدر میرزا علی اصغر خان اتابک) در سبزوار مرحوم شد و «میرزا علیاصغر خان امینالسلطان» به جای پدر منصوب و تمام مناصب پدر را اشغال کرد.
بسیاری از سوارهای «رکنالدوله عساکر» و سواران «افراسیاب خان» را احاطه کرده بودند و نزدیک بود او را دستگیر نمایند، ولی فرار کرده و خودش را با دو پسرش به اردوی شاه میاندازد که عرایضش را به شاه بنماید، غافل از آنکه مطلب را طوری دیگر به عرض شاه رسانیدهاند.
«افراسیاب خان» با یکی از رجال اردو، که «وجیهالله میرزا» پسر «عضدالدوله» ، پسر «فتحعلیشاه» و ملقب به «سیفالملک» بود، آشنایی داشت. او از زمان جنگ «استرآباد» لقب «امیرخان سرداری» گرفته بود که لقب جد مادریش بود. او هم از غلامبچگی ترقیات فوقالعاده کرد و بعدها مورد توجه و التفات شاه بود و سفراً و حضراً مستلزم رکاب بود. نامبرده بعداً در زمان سلطنت «مظفرالدین شاه»، مدت هشت سال وزیر جنگ و سپهسالار اعظم شده و در سفر اول فرنگستان «ناصرالدین شاه» نیز ملتزم رکاب بود. همچنین برای جشن سلطنت «ملکه ویکتوریا» رسماً به لندن رفته و در همان سال از طرف «ناصرالدین شاه» برای تسلیت «نیکلای سوم»، پادشاه روس که مرحوم شده بود، به حضور «الکساندر سوم» پادشاه روسیه رسید و به پطرزبورغ رفت.
باری «افراسیاب خان»، چون با این شخص سابقه داشت، خودش را در چادر او انداخت و از او کسب تکلیف کرد و چون آدم مدبّری بود، او را راهنمایی میکند و به او میگوید که شاه را چگونه متغیر کردهاند، و «رکنالدوله» هم دربارهاش سخت پافشاری میکند.
متصل تلگراف میکند که افراسیاب خان نظم مملکت را برهم زده و چنین و چنان است. چاره تو این است که بروی در خانه «امینهاقدس» و «ملیجک» و در آنجا متحصن شوی و اصلاح کار خود را از آنجا شروع کنی، و الا چاره منحصر با شاه است که از تقصیراتت بگذرد. او راهنمایی کرده و چادر «آغا بهرام» خواجه ی امینهاقدس را به او نشان داد. و در جزء خودش سفارشات لازم را کرده، او را با دو پسرش راه میاندازد. «آغا بهرام» شال کمرش را باز کرده در خارج چادر «امینهاقدس» محلی را برای تحصن «افراسیاب خان» درست میکند. «آغا بهرام» یکی از خواجههای زیرک و دانا بود، سیاه و لاغر با لپهای تو رفته، دماغ کشیده و بینهایت مغرور بود. او ابتدا به «میرزا داود خان» پسر میرزا آقا خان صدراعظم تعلق داشت. بعدها نمیدانم چه شد که از دست میرزا داودخان شاکی شد و به اندرون شاه آمد. در اندرون شاه منزل «آغا جوهر آغاباشی» رفت و از دست «میرزا داود خان» و «شمسالسلطنه» عیال او عارض بود. شاه هم مدتی آغا بهرام را جزء خواجه سرایان نگاه داشته، بعد که «امینهاقدس» قدری کارش بالا گرفت، «آغا بهرام» را از شاه مطالبه نمود و «آغا بهرام» ، خواجه امینهاقدس شد.
بعدها که دستگاه «امینهاقدس» توسعه پیدا کرد ، «آغا بهرام» نیز خواجه باشی «امینهاقدس» شد و کلیه امور «امینهاقدس» را اداره میکرد، خیلی با تدبیر و با وفا بود و زندگی آبرومندی داشت. «شمسالسلطنه» عیال «میرزا داودخان» که «آغا بهرام» را متمایل به خدمت برای «امینهاقدس» میبیند در محضر «حاجی ملاعلی کنی» حاضر شده و او را در مقابل یک سیر نبات به «امینهاقدس» مصالحه میکند. «آغا بهرام» از آنجا که خیلی زیرک بود و برای آنکه خودش در خانه «امینهاقدس» همه کاره باشد، پس از چندی میان «امینخاقان» و «امینهاقدس» را به هم زد، «امینهاقدس» هم سواد نداشت، «ب» را از «ت» فرق نمیداد و «آغا بهرام» از این فرصت استفاده کرد و اول کاری که به عمل آورد میانه «امینهاقدس» و «امین خاقان» یعنی خواهر و برادر را به هم زد و به طوری که «امینهاقدس»، «امین خاقان» را از پیشخدمتی خارج کرده و هرچه داشت از او گرفت. در این سفر هم عماد حضور، ناظر درب خانه «امینهاقدس» بود. چون او هم آدم زیرک و دانایی بود با «آغا بهرام» توأم شده، برای اصلاح کار «افراسیاب خان» اقداماتی به عمل آوردند. «افراسیاب خان» تقدیمیها و پیشکشهای فراوانی به شاه داد. «آغا بهرام» اول مطالب را به عرض شاه رساند، او توسطها به عمل آورد، بعد هم من به کمک آنها شتافتم. عریضه ایی نوشت که من به شاه دادم و در این نامه «افراسیاب خان» نوشت که اگر جنایت او ثابت شد ، خونش حلال است. من عریضه را در سن پنج سالگی بردم و از نظر شاه گذراندم. اول شاه خیلی متغیّر شد و گفتند که «افراسیاب خان» مقصر دولت است و بایستی سیاست شود. بعد «امینهاقدس» عرض کرد که خودش پناه آورده با پای خودش به درب اندرون آمده و به من و ملیجک پناهنده شده است و «رکنالدوله» هم به او تهمت زده است. بعد از ذکر مطالب بسیار، شاه را از خشم فرو میآورند، بعد «رکنالدوله» مطلع میشود و او هم برای مجازات «افراسیاب خان» سخت ایستادگی میکند و گاهی تهدید به استعفا میکند. بعد از آن شاه او را میبخشد، زیرا من وساطت کرده بودم. «افراسیاب خان» دوباره حکومت سرحدات را به عهده میگیرد و مأمور دفع ترکمنها میشود. در حقیقت وساطت من باعث بخشودگی «افراسیاب خان» شده و این موضوع در اردو سروصدای فراوانی بلند کرد و «رکنالدوله» هم خیلی رنجید و همهجا شایع بود که «افراسیاب خان» که مقصر دولت بود و «رکنالدوله» میخواست گرفتار و اعدام شود، به وسیله ملیجک از مرگ نجات یافت.
این موضوع اعتبار مرا صد چندان کرد و هر روز درب خانه ما پر از شاکی و عارض بود، اغلب از این شکایات را که اهمیت داشت به عرض شاه میرساندم و دستخط شاه را برای احقاق حق او میگرفتم ولی بعضی شکایتها که اهمیت نداشت، توسط «آغا بهرام» به مراجع لازم هدایت میشدند.
من در سراپرده بودم، بچه بودم و جز بازی و حوض کندن و عروسک بازی کار دیگری نداشتم. بعضی روزها دائماً در مسافرت بودیم. در جلوی پیش خانه و پس خانه ی اردو با صندوقخانه حرکت میکردند. هنگام ورود به اردو نقارهخانه راه میافتاد. من بچه بودم، از نقارهخانه و زنبورک خانه خیلی خوشم میآمد و دائماً از «امینهاقدس» خواهش میکردم که کالسکهاش را جلوی زنبورکچیها و نقارهچیها و شترهای حامل آنها ببرد.
از پشتِ هم اندازیها و کارچاق کنیهای «آغا بهرام» هم کسی خبر نداشت، ولی رو به هم رفته با تمام حقهبازی به درد مردم میخورد. هرجا که اسم من میآمد حتماً از شاکیان و مظلومان رفع ظلم میشد. اغلب ملتزمین رکاب، نفوذ مرا روی شاه فهمیده بودند و دلشان میخواست هرکاری دارند به وسیله من یا «امینهاقدس» به عرض و اطلاع شاه برسد. کمتر اتفاق میافتاد که عریضهای که توسط من یا «امینهاقدس» به عرض و اطلاع شاه میرسید، مورد قبول قرار نگیرد. پیش از سفر خراسان هم «امینهاقدس» توسطها میکرد و مورد قبول واقع میشد. بعدها، در موقع مراجعت از دامغان، عبدالله خواجه که بعدها «عبدالله خان» شد، خواجه من شد. این «عبدالله خان» که بعدها تا زمان خلع «محمدعلی شاه» همراه من بود، اسباب خرابی کار من و مانع تحصیل من شد، مانع شد که دنبال علم بروم، فسادها بر سرم آورد و همه کثافتکاریها ناشی از او بود که بعدها شرحش را خواهم نوشت… او خواجهای لاغر، زرد ولی سفید بود. گرچه جوان بود ولی پیر به نظر میرسید. مثل غلامبچهها با من بازی میکرد، آنی از من غفلت نمیکرد، هرکار و هرچه میخواستم انجام میداد.
«حاجی اکبر لَلِـه»، که معروف به «حاجی للـه» بود، نوکر قهوهچی باشی قدیم «ناصرالدین شاه» بود. با او به مکّه معظمه رفته و حاجی شده بود. بعد خودش را به دستگاه «امینهاقدس» انداخته به وسیله «آغا بهرام» لُلِـه من شده بود. بعد از سفر خراسان منصب فراش خلوتی هم به او داده شد که در دربار حق ورود داشته باشد. باری، «عبدالله خان» بعد از یک ماه بنای خصومت را با «حاجی لُلِـه» گذاشته بود. من هم بینهایت «عبدالله خان خواجه» را دوست میداشتم هرچه خوراکی میخواستم، گرچه برایم بد بود، با هزار حقّه و کلک و هرطوری میسّر بود به من میرسانید و میخوردم.