رفتن به محتوا رفتن به فوتر

تاریخچه بریگاد و دیویزیون قزاق 20

مبارزه با اشرافیت در بریگاد سوارۀ قزاق

با حل شدن مسئلۀ مهاجرین که مهمترین مشکل قزاقخانه بود، نظامیگری توارثی  و قانونِ  رسیدن  منصب پدر به  پسر که  در ارتش  آن روز  ایران  معمول  بود،  در  بریگاد  سوارۀ  قزاق  به  کلی  بی اعتبار شد  و طبق  مقررات  جدید  که  برگرفته  از  قوانین  ارتشهای  اروپایی  بود، اصل  و نسب  و سوابق  خانوادگی و اشرافیت  موروثی، دیگر شرط  ترقی و گرفتن  درجات  و امتیازات نظامی نبود. در نظام  جدید، همه تابع قوانین  قزاقخانه  بودند  و مثل  گذشته  نبود که  یک  گروهبان  مهاجر  به  یک  سرهنگ غیر مهاجر ترجیح  داده شود. بدین ترتیب «کاساکوفسکی» سنتهای دیرین  را  در چارچوب  قوانین  قزاقخانه  در هم شکست  و راه را برای  بروز استعدادهای تازه  و ترقی  و موفقیت  افراد  پر توان  و مستعد  که سوابق خانوادگی  درخشانی  نداشتند  و از  طبقۀ  اشراف  نبودند، هموار  کرد. از  این  رو  صاحبمنصبانی  که  مقام و منصب  خود  را  مرهون  سنت  شکنی« کاساکوفسکی » میدانستند، او را سخت  گرامی  میداشتند. بدین ترتیب  بریگاد  سوارۀ  قزاق، به سرعت سامان  گرفت  و به  یک  نیروی  منسجم  و کارآمد  مبدل شد. نظم جدید  قزاقخانه  در شکل  گیری این  هنگ  آنچنان  کار ساز شد  که  بعد  از «کاساکوفسکی» نیز بر همان روال تا  چند دهۀ دیگر، بریگاد سوارۀ قزاق، منظم ترین  واحد  قشون  ایران  به حساب  می آمد و در بسیاری از حوادث  سیاسی  مملکت  نقش آفرین  شد. با وجود  این  تا  روز 19 آوریل 1896 (17 ذیقعدۀ 1313 قمری) که  صدای  گلولۀ« میرزا رضا کرمانی » در شرق خاموش پیچید، برای بریگاد سوارۀ قزاق و  فرماندۀ آن هنوز فرصت  یک آزمون بزرگ پیش نیامده بود. این روز مهم تاریخی فرصت بزرگی را به پیش آورد تا نام «کاساکوفسکی» و بریگاد تحت فرمان او را در تاریخ معاصر ایران با تجلیل به ثبت برساند.

آن روز تاریخی

جشن پنجاهمین سال سلطنت «ناصرالدین شاه قاجار» نزدیک میشد. مردم به تهیۀ لوازم چراغانی و آذین بستن شهر مشغول بودند. «نایب السلطنه»، بساط سرور باشکوهی در امیریه برپا میساخت. صدراعظم چون «سفره خانه اش» گنجایش کافی نداشت، گفته بود تا در باغ، میزی برای ضیافت پانصد نفر ترتیب دهند  و از  مازندران  درختهای  مرکبات  باردار بیاورند  که  در  شب  ضیافت،  گلدانها را  اطراف  میز  شام چیده، میهمانان  به  دست  خود  از  آن  میوه ها  بچینند. در شهر هم  جنبش  مخصوصی دیده  میشد و میان مردم سرور  و  شعف  حکمفرما  بود.

تا آن  که  جمعه  هفدهم  ذیقعدۀ  سال 1313 (ه.ق)  فرارسید. شاه بامدادان  به  حمام  رفت  و بنا  بر عادت، ناشتایی  را  با اشتهای  وافری همان  جا  صرف  کرد. آنگاه  با  گروهی  از  زنهایش  که  سر  حمام  حاضر بودند،  بیرون  آمد  و صحبت  کنان  و شوخی کنان به طرف اتاق مخصوص خود که جنب عمارت «انیس الدوله» واقع بود، به راه افتاد. سایر زنها با آرایش تمام، بیرون اطاقها برای عرض تهنیت، منتظر ایستاده بودند. چون شاه برابر اتاقهای «تاج الدوله» که نزدیک حمام واقع بود، رسید، |«تاج الدوله» به استقبالش شتافت و زبان به تبریک و تهنیت گشاد، شاه در جوابش گفت: «تاجی، به حمد الله امروز دماغی داریم!» آن گاه  کلاه  را از  سر  برداشته  به  هوا  پرتاب  نمود.  خانمها  از  مشاهدۀ  این  حالت  سخت  در  شگفت شدند ؛ زیرا  چون  شاه  را  تار  مویی  بر  فرق  نبود  و غیر از  هنگام  خواب  هرگز  کلاه  از سر برنمیداشت، این  نخستین  بار بود  که  چنین میکرد. شاه  علت  تعجب آنها را  دریافته گفت: «در سال اول سلطنت من «محمدولی میرزا» که مردی جفار (عالم در علم جفر) و در علم هیأت استاد بود، طالعی به نام من استخراج نمود و آنچه را که  پیش بینی کرد، از قبیل سوء قصد نسبت به من در آغاز سلطنت و سه بار مسافرت به اروپا و غیره، تمام  تا  به  امروز  بدون  کم  و  کاست  درست  آمده، از  جمله  گفت  که  در روز پنجشنبه  شانزدهم  ماه  ذیقعدۀ  1313  خطر  بزرگی  تو  را  تهدید  میکند  و  هرگاه  روز مزبور را به شب برسانی ، چندین  سال  دیگر  با  کمال  اقتدار، سلطنت  خوبی  خواهی کرد. اینک آن روز که دیروز بود سپری گشت و به پاس این موهبت، امروز به« حضرت عبدالعظیم » مشرف شده و نماز شکرانه را در حرم مطهر به جا خواهم آورد.» «مستشارالدوله صادق» که در سالهای بعد رئیس مجلس شد و از رجال نام آور مشروطیت است، در یادداشتهای خود می نویسد:  «یک هفته به جشن پنجاهمین سال سلطنت« ناصرالدین شاه » مانده، روز پنجشنبه قبل از ظهر به دربار رفتم. در ورود به باغ گلستان، فراشی کارت دعوت به مهمانی شبنشینی بزرگی را که مشغول تهیۀ آن بودند، به من داد. من از سایرین خداحافظی کرده به طرف «شمس العماره» میرفتم که از آن در خارج شوم. از جملۀ تدارکات در اطراف باغچه های «کاخ گلستان» این بود که به فاصله های دومتری، چوبهایی را که میبایست پایۀ فانوسهای چراغانی باشد، نصب نموده، نقاشی به آنها رنگ قرمز میزد.  ناگهان وارد خاطرم شد که این جشن واقع نخواهد شد. این الهام بدون هیچ مقدمه و دلیل یا علامت ظاهری به قسمی در خاطرم قوت گرفت که وقتی به منزل رسیدم، به «عبدالعلی خان» که از تبریز آمده، مهمان من بود آنچه را که دیده بودم، نقل کرده، کارت را هم ارائه دادم. ضمناً گفتم؛ با همۀ این تفصیلات، این جشن واقع نخواهد شد.  روز جمعه 17 ذیقعده دو ساعت به غروب مانده، خبر رسید که در توی « حضرت عبدالعظیم »به شاه تیر انداخته اند ولی از برکت امامزاده، تیر اصابت نکرده است، کوکبۀ سلطنتی مراجعت کرده، حتی دیده اند که شاه در عبور از میدان توپخانه، سلام قراولخانه را هم با دست جواب داده است. یک ساعت به غروب مانده با یک جلودار راه افتاده، دیدم دستجات سوار و سرباز قزاق در خیابانها در حرکت هستند، ولی همین که از دروازه بیرون رفتم، برخلاف معمول و انتظار، راه به کلی خلوت بود. تقریباً یک ساعت به غروب مانده، دم  بازار چۀ « شاه عبدالعظیم » از اسب پیاده شده رو به صحن رفتم، دکاکین باز بود ولی عبور و مروری نبود، صحن امامزاده هم خلوت بود. وارد بقعه شدم. سیدی که زیارتخوان بود پیش آمد، او را به گوشه ای کشیده، ماوقع را پرسیدم، تمام وقایع را که به رأی العین دیده بود نقل کرد: حسن تدبیر و خونسردی اتابک چنان امر را  بر حاضرین مشتبه  کرده  بود که احدی  از خدام  و غیره، ملتفت اصل  قضیه نشده ، همگی  یقین داشتند  که  از برکت اعجاز مرقد مطهر، تیر خطا کرده  و شاه پس از استشمام آمونیاک و گلاب و صرف کباب که  با عجله حاضر کرده بودند، حالش به جا  آمده و به  کالسکۀ سلطنتی که  تا  لب ایوان «باغ طوطی»  با دست آورده بودند  سوار و  از  در دیگر خارج  شده  بودند. حتی زیارتخوان در مقابل تردید من گفت : تصور میکنید  اگر غیر از این بود که نقل کردم ، شما در این اول شب  تک و تنها میتوانستید  سالماً  به  زیارت بیایید؟!»

گزارش کشته شدن «ناصرالدین شاه قاجار» به روایت «کلنل کاساکوفسکی»

«کلنل کاساکوفسکی» فرماندۀ بریگاد سوارۀ قزاق،  هشت روز بعد از کشته شدن «ناصرالدین شاه» در 27 آوریل 1896 میلادی، چگونگی واقعه را برای «ستاد نایب السلطنۀ قفقاز» به شرح زیر گزارش داده است:

از «کلنل و.ا.کاساکوفسکی»

به مقام ریاست ستاد ارتش حوزۀ قفقاز

به تاریخ 19 آوریل 1896 (17 ذیقعدۀ 1313)

ساعت دو و ربع بعد از ظهر،  پیشخدمت اعلیحضرت؛ «غلامحسین خان جنرال» در نهایت پریشانی حال و گردآلود،  با لبهای خشکیده، از اسب به پایین  جسته، دوان دوان  وارد دفترخانه شد. درها را محکم بسته  با صدای بریده  بریده اظهار داشت که: «به دستور صدراعظم از «شاه عبدالعظیم»  تا اینجا  تاخته ام. امروز اعلیحضرت به قصد زیارت (به مناسبت یوم جمعه) به« شاه عبدالعظیم» رفتند. در حین انجام نماز در کنار مرقد آن حضرت به جان اعلیحضرت سوءقصد شد. گلوله به ران اصابت نموده ، به حمد الله خطری متوجه  نیست. الساعه مشغول هستند که اعلیحضرت را به هوش آورده، خونریزی را متوقف  سازند. پس از اندکی شاه  به تهران مراجعت خواهد نمود. فعلاً تا مراجعت اعلیحضرت، به طور خیلی محرمانه امر فرمودند که برای جلوگیری از اغتشاشات و اشاعۀ اخبار هراس انگیز، حفظ  نظم و آرامش شهر را سه نفر، «سردار اکرم»، «نظام الدوله» و «پالکونیک روس»؛ یعنی شما به عهده گیرند.»  ضمناً جنرال با وحشت و صمیمیت تام اظهار میداشت که  کلیۀ  پیشخدمتها که شاهد و ناظر افتادن شاه بوده اند  بلافاصله پس از صدای شلیک  فرار اختیار کرده و شاه  را  روی دست  صدراعظم و  برادر  وی صاحب جمع  و دو  سه نفر از اعیان وفادار  به جای  گذاشته اند. پس از ادای این کلمات ، پیشخدمت آماده شد که برای رساندن  پیغام به «سردار اکرم» و «نظام الدولۀ سابق الذکر» اسب  بتازد ولی در همان دم قاصدی  از طرف صاحب  جمع  سر رسید و  دستخط  صدراعظم  را  به  مضمون  زیر به  دستم داد

اشتراک گذاری

ارسال نظر

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.