تبعید در پناه قزاقان
سرانجام بر اثر اقدامات سفرا به ویژه سفیر روسیۀ تزاری، صدراعظم سابق، موقتاً از خطری که زندگی او را تهدید می کرد، نجات یافت و«کلنل کاساکوفسکی» تحت حمایت مورد اعتمادترین افراد بریگاد قزاق او را مشایعت کرد.«کاساکوفسکی» می نویسد:
«16 نوامبر 1896 در کالسکۀ سربستۀ اول که چهار اسب روسی عالی بدان بسته شده بود، خود«امین السلطان» و در کنار او«سید شوشتری» مشهور نشسته بودند. کالسکۀ دویم، روباز و دواسبی بود و چهار پسر«امین السلطان» در آن قرار گرفته بودند که دو پسر ارشد تا خود قم و دو پسران کوچکتر تا شاه عبدالعظیم وی را مشایعت می کردند. در کالسکۀ روباز دواسبۀ سوم و کالسکۀ بستۀ دو اسبۀ چهارمی، منسوبان«امین السلطان» قرار داشتند و پشت سر آنها دستۀ قزاقهای مشایع. قدم یورتمه به حرکت درآمدیم، هوا روشن می شد. شهر تازه سر از خواب برمی داشت. تقریباً بلااستثنا به هر کس که برخورد می نمودم، همین که صدراعظم سابق را می دیدند، متوقف شده و تا کمر خم می شدند و می گریستند. سرانجام از طریق دروازۀ شاه عبدالعظیم از شهر خارج شدند. من هم سر اسب را برگرداندم و به سوی خانه روان گردیدم و سردرگریبان به اندیشه فرو شدم. بلی، درست هفت ماه پیش، از همین راه و همین شخص تن بیجان«ناصرالدین شاه» را از شاه عبدالعظیم به تهران آورد و در سایۀ درایت و نبوغ خود توانست طوری عمل کند که به جای هرج و مرج و بلاصاحبی، به جای خونریزی، همه چیز را بهتر و آرامتر و سالمتر از زمان حیات «ناصرالدین شاه» حفظ نماید. او یک خدمت بزرگ تاریخی در وطنش انجام داد. سلطنت ایران که اکنون به دست«خاله مظفر*» افتاده، بر اثر لیاقت صدراعظم است. شاه به دست او بر اریکۀ مرمرین نادرشاهی نشانده شد و حالا دستمزدش کف دستش گذاشته میشود.»
«کلنل کاساکوفسکی» در گزارش مندرج 23 نوامبر 1896 می نویسد:
«23 نوامبر 1896- امروز به یک سلسله اسرار پشت پرده که انجام کار را تسریع نموده است، دست یافتم. اگر این عوامل مختلف بدفرجام دست به دست هم نمی دادند، شاه سست عنصر به این زودیها حاضر به این کار نمی شد. ولی«امین الملک» برادر صدراعظم سابق، ناخواسته در این کار به شاه کمک کرد و حتی بیشتر از آن که در افواه شایع است. تفصیل از این قرار است که «امین الملک» نزدیک دروازۀ قزوین در خانۀ زیبای خود چند زن جوان را نشانده است و بیش از نیمی از وقت خود را صرف این زنها می کند. کمتر شبی است که دوستان محرم او در منزل او جمع نشوند و همراه زنها تا صبح به عیش و نوش نپردازند. ضمناً بهترین دستۀ نوازندگان نیز به این مجالس دعوت میشدند.
ضمناً یکی از زنان شاه فقید اشعاری در هجو«مظفرالدین شاه» ساخته و در این اشعار بی شعوری، زن صفتی، تذبذب، جبن، بی استعدادی، دورویی و خرافاتی بودن و سایر خصائل او را با عبارات و استعارت نیشدار به باد استهزاء گرفته بود و در این اشعار شاه را«آبجی مظفر» نامیده بود. این شعر به سرعت پرندگان تیزپر در سراسر شهر منتشر شد و چند روزی نگذشت که کودکان کوچه و بازار بی ملاحظه آن را می خواندند.
«فرمانفرما» مردم را به بریدن زبان تهدید کرد و خواندن آن اشعار قدغن شد. اما«امین الملک» برادر صدراعظم معزول، بی ملاحظه و کوتاه اندیشه بود، به خصوص به وفاداری دوستانش بیش از حد لازم اطمینان داشت. لذا هر بار که مهمانان می آمدند، به نوازندگان اجازه می داد که ترانۀ«آبجی مظفر» را بخوانند. این قضیه به زودی به خارج درز کرد و شخصی به نام«شیخ مرتضی امین دیوان» این قضیه را گزارش داد. شاه امر کرد دستۀ نوازندگان را به دربار ببرند. وقتی نوازندگان در دربار حاضر شدند، دستور داد آنچه را که در منزل«امین الملک» نواخته اند، عیناً بی کم و کاست بنوازند. نوازندگان متوحش شدند و از ترس اینکه سرشان بر باد رود، از خواندن آن اشعار خودداری کردند. ولی شاه سوگند خورد که نه فقط کاری به آنها ندارد، بلکه انعام هم خواهد داد، به شرط اینکه از اول تا آخر بی کم و کاست بخوانند.
شاه به دقت آن تصنیف را شنید و در حالی که سبیلهای خود را تاب می داد، گفت پانزده روزه نشانشان خواهم داد که«آبجی مظفر» کیست! و همان روز سرنوشت صدراعظم رقم زده شد. موضوع دیگری که شاید در تسریع سقوط صدراعظم، بی تأثیر نبوده باشد، این است که یکی از آخرین صیغه های شاه فقید به نام خانم «باغبان باشی» که از قرار بسیار زیبا بوده است، خواهر کوچکتری داشته که از خود او زیباتر بوده است.«ناصرالدین شاه» تصمیم می گیرد این خواهر را هم تصاحب کند. ضمناً برای آنکه خواهر بزرگتر را که خیلی دوست می داشته، ناراحت نکند، با این خواهر کوچکتر محرمانه ملاقات می نموده است. ناگهان شایع می شود که این خواهر کوچکتر با شخصی در دربار روابطی دارد و شایعات بعدی اینکه با صدراعظم! این خواهر کوچک شبی که پیش شاه بوده، در دفترچۀ یادداشت شاه می خواند که«پنج شش روز پس از جشن تاجگذاری، صدراعظم خفه شود.» خواهر کوچک «خانم باغبان باشی»، فردای آن روز، از نوشتۀ شاه، صدراعظم را باخبر می کند. صحت و سقم این مطلب را که چنین یادداشتی در دفترچۀ شاه بوده است یا نه، تضمین نمی توان کرد. ولی این مسئله را که صدراعظم با دختر کوچک باغبان باشی سلطنت آباد روابطی داشته، می توان امری ثابت شده دانست.«فرمانفرما» از فرط خصومت با«امین السلطان» پا را از این هم فراتر گذاشته، شایع می کند که«امین السلطان» صدراعظم معزول،«میرزا محمدرضا کرمانی» را به کشتن شاه تحریک نموده است تا شاه ترور شود و خود از کشته شدن نجات پیدا کند. همچنین این شایعه را پراکنده بودند که«مظفرالدین شاه» روز اعدام قاتل، مایل بوده است با«میرزا رضا کرمانی» ملاقات کند و قرار بوده است که موقع ظهر پس از ملاقات با شاه او را اعدام نمایند، ولی صدراعظم از ترس آنکه مبادا قاتل قبل از مرگ اسرار او را فاش کند، به دامادش (سردار کل) دستور داده است که در کار اعدام تعجیل کند و قبل از مراجعت شاه از صاحبقرانیه کار را تمام کند. از این رو«میرزا رضا کرمانی» به جای ظهر وقت سحر اعدام گردید.
این تهمت بزرگی است؛ زیرا اولاً«میرزا رضا کرمانی» مدتها در حیاط داخلی کاخ سلطنتی زندانی بود و شاه در هر ساعتی از ساعات شب و روز می توانست او را ملاقات نماید و در ثانی به خود من دو روز قبل از اعدام«میرزا رضا» به طور رسمی ابلاغ شد که قاتل را برای احتراز از فشار جمعیت، (شاید هم از ترس اغتشاش آنارشیستها و بابیها) در سحرگاه اعدام خواهند کرد؛ زیرا تا ساعت آخر به طور قطع روشن نشده بود که«میرزا رضا» جزو کدام یک از دستجات است.»
انتقال سلطنت بی آنکه آشوبی بر پا گردد و خونی ریخته شود، برای«میرزا علی اصغرخان امین السلطان» موجب کسب حیثیت عظیمی شد و صدراعظم ایران ناگهان شهرت جهانی یافت و دوست و دشمن مدیریت او را ستودند.«کلنل کاساکوفسکی» که بازوی نظامی صدراعظم بود، فرصتی به دست آورد تا لیاقت و کاردانی خویش را به نحو تحسین برانگیزی بروز دهد. این دو مرد لایق در دوران نه ماهۀ بعد از ترور شاه، پایتخت کشور را آنچنان در امن و آسایش نگاه داشتند که گویی اتفاقی نیفتاده، شاهی از دست نرفته و پادشاه دیگری به تخت ننشسته و این از شگفتی های تاریخ معاصر است.
«غلامحسین خان افضل الملک» مورخ عصر مظفری از «کاساکوفسکی» این چنین یاد می کند:«روز جمعه هفدهم ذی القعدۀ 1313 که در زاویۀ مقدسۀ حضرت عبدالعظیم (ع) امر شهادت شهنشاه سعید وقوع یافت، مردم را چنان هراسی دست داد که جان و مال خود را از دست اشرار و عیار هنگامه طلب در معرض فنا دیدند… «پرکونیک» روس، رئیس سوارۀ قزاق به امر دولت به حفظ و حراست دارالخلافه منتخب شد. این سوارۀ قزاق طوری خدمت به دولت و ملت ایران کردند که تاکنون کسی چنان امنیت ندیده بود. هرکس تاریخ خوانده، می داند که در تجدید هر سلطنتی چه آشوبها در ایران وقوع یافته است و همه کس در خاطر دارد که در وفات شاهنشاه غازی«محمدشاه» طاب ثراه و دیگر سلاطین سلف، چه آشوبها و چه اختلافات و چه گرانیها و چه شرارتها دست داد که نان یک من، یک تومان و دو تومان و مرغ قطعه ای یک تومان خریدند و چه بی عصمتیها کردند. ولی در این عصر، طوری اسباب آسایش فراهم آمد که عقول حیرت داشت. لهذا احدی جرأت شرارت نکرد و هر شریری سالمترین مردمان شد.
خبازان و قصابان، نان و گوشت را فراوان کرده به قیمت معموله فروختند و رزازان را مجبور کردند که تا ساعت پنج از شب در دکان نشسته، روغن و برنج فروختند و از نرخ معمول یک شاهی بالا نکردند.» در جریان انتقال سلطنت از«ناصرالدین شاه» به «مظفرالدین میرزا» ولیعهد، در صحنۀ شطرنج سیاست، روسها برنده و انگلیسیها بازنده شدند؛ زیرا با کشته شدن شاه مقتدر مسلطی چون«ناصرالدین شاه» که در سیاست بین المللی، طرفدار موازنۀ مثبت بود، زمام امور کشور ناگهان به دست کسی افتاد که به سیاست روسیۀ تزاری تمایل بیشتری داشت. از سوی دیگر مهمترین قوای نظامی مملکت، تحت امر یک سرهنگ روسی بود و قدرت مدیریت این کلنل و فرماندهی مقتدرانۀ او بر بریگاد سوارۀ قزاق، نمایشگر جلال و ابهت ارتش امپراتوری روسیۀ تزاری بود.
تسلط این دو تن بر مقتدرات مملکت ایران برای حریف کهنه کار، قابل تحمل نبود؛ زیرا ایران دروازۀ هندوستان به شما می رفت، از این رو ازهمان روزهای اول ورود شاه جدید به تهران، دسته بندی و کشمکش رجال طرفدار روسیه و انگلستان در دربار مظفری بالا گرفت.
صدراعظمی که شاه مرده را با آن مهارت و خونسردی در کالسکه نشانده به تهران آورده، به طوری که شاهدان عینی واقعه نیز شاه مرده را زنده انگاشتند و«کلنل کاساکوفسکی» که حکومت نظامی پایتخت را با کمال قدرت به دست گرفته و سازمان جاسوسی او تا ماوراء قفقاز گسترده بود، با ورود شاه جدید به تهران، خود را در محاصرۀ عمال انگلیسی دربار دیدند. در این احوال، خبط بزرگ صدراعظم مغرور این بود که خیل دشمنان قسم خورده اش را دست کم گرفت.«کاساکوفسکی» نیز که سفارت روسیه را حامی خود می دانست، به توطئه گران درباری اعتنایی نداشت، اما سیاستمداران کهنه کار، نگران بودند.«شیخ محسن مشیرالدوله» این سیاستمدار کهنه کار در اوج اقتدار«امین السلطان» و در همان ایامی که «مظفرالدین شاه» هنوز به تهران نرسیده بود، روزی درِگوشی نجواکنان به صدراعظم گفت:«حضرت اشرف من پیرهستم و در بسیاری از کشورهای اروپا اقامت داشته، چندین ده سال در ممالک بیگانه چیزهای زیادی دیده و دانسته ام. از این پیر، نصیحتی بشنوید. شاه جدیدی می آید و با وی گله هایی لاشخور، شغال گرسنۀ طماع، تشنۀ پول و ریاست و مغرور و تربیت نشده که در عین حال با اینکه به شاه تقرب دارند، غیرمتشکل هستند و از دوز و کلکهای درباری بی تجربه اند، می آیند؛ این نقطۀ ضعف آنهاست که باید مورد استفاده قرار دهید تا قبل از فوت وقت، قدرتی در برابر قدرت ایجاد نمائید. شما باید با بعضی از اشخاص متنفذ، متحد شوید، نقارهای گذشته را فراموش کنید و بالاتر از این حرفها باشید،«امین الدوله»(رئیس سابق شورای سلطنتی و مدعی صدارت)،«مخبرالدوله»(وزیر سابق فرهنگ و تلگراف) و… را در حدود ده نفر به سوی خود جلب کنید و قبل از آنکه شاه بیاید، خوب خود را آماده و متشکل نمایید که وزنۀ مقابل قرار دهید، در این صورت فتح با شما خواهد بود.» صدراعظم ظاهراً تسلیم نظر «مشیرالدوله» شد و به گرمی تشکر کرد و قول داد که در امور جاری مملکت از او مشورت بخواهد. اما برخلاف گفته های خود عملاً با«مشیرالدوله» و سیاستمداران و دولتمردان قدیمیِ دیگر، بنای مخالفت را گذاشت، تا آنجا که به نظر می رسید در این کار تعمد دارد که همۀ آنها را علیه خود بشوراند.«امین السلطان» آنچنان به اقبال خود مغرور شده بود که یقین داشت سالهای سال دیکتاتور و صاحب اختیار ایران خواهند ماند. اما برخلاف تصور او دشمنان قسم خورده اش مخالفت و توطئه علیه او را آن قدر ادامه دادند تا کار به آنجا رسید که نه تنها از مقام صدارت معزول و تبعید شد، بلکه جانش نیز در معرض مخاطره قرار گرفت و اگر«کلنل کاساکوفسکی» به ابتکار خود، قزاقهای محافظ و کارآگاهان مخفی را با لباس مبدل مأمور حفظ جان او نکرده بود، دشمنانش به هر ترتیب که بود، او را تلف می کردند؛ زیرا ریختن خون او کمترین خواست دشمنانش بود.«کاساکوفسکی» در خاطرات خود می نویسد:«در 27 نوامبر 1896 صدراعظم سقوط کرد و جای او را فرمانفرمای به دوران آمده امروز گرفت که دختر شاه را دارد و پسرعموی شاه است و خواهرش حضرت علیا نیز زن عقدی منحصربه فرد شاه می باشد. آذربایجانی های انتظارکشیده با اشتهای تحریک شده در اثر دهها سال چشم انتظاری، سعی داشتند به شتاب سیرنشدنی، جیبهای سربازان همراه خود را پر کنند. با وجود از بین رفتن حرمسرای سابق که متشکل از 1500 نفر زن و خواجه بود و علیرغم صرفه جویی های دیگر باز هم مخارج سلطنت جدید به علت بذل و بخششهای هنگفت، نه فقط کمتر نشد، بلکه از دورۀ سلطنت سابق هم بیشتر شد. در این میان از طرف حکومت جدید، کوچکترین جوانمردی و احترامی نسبت به خدمتگذاران سابق ابراز نگردید. شاه که قلباً شخص بدطینتی نیست، مطلقاً بی اراده نیست و پس از آن همه سوگند غلاظ و شداد که صدراعظم را به پاس خدماتش در طول مدت سلطنتش تغییر نخواهد داد، تحت تأثیر تهمتهای زنش و برادرزنش فرمانفرما فراموش کرد که همه چیز خود را مدیون صدراعظم است. او سوگندهای خود را فراموش کرد و«امین السلطان» را به قم تبعید نمود و زن و دختران او را در تهران نگاه داشت. اما فرمانفرما تنها به سرنگون کردن صدراعظم اکتفا نکرد، او تاکنون بارها آدمکشانی را روانۀ قم کرده است که او را مسموم کنند یا از پا درآورند. اگر بیست نفر قزاق از بی باکترین لوطیان که توسط من دستچین و ملبس به لباس نوکران زوار که به قرآن قسم خورده بودند که جان صدراعظم را حفظ کنند و اگر سوءقصدی صورت گیرد، پیش از او کشته شوند، نبودند و شب و روز از او مراقبت نمی کردند، دشمنانش مدتها پیش از این، کلک این مرد رنجدیده را کنده بودند. فرمانفرما بدون اینکه هیچگونه برنامۀ اداری و سیاسی داشته باشد، اسماً وزیر جنگ است و رسماً دیکتاتور ایران و بر تمام وجود مظفرالدین شاه مسلط است.»
- خاله مظفر و آبجی مظفر، لقبی بود که به جهت بی عرضگی به مظفرالدین شاه داده بودند.