رفتن به محتوا رفتن به فوتر

شرح حال جهانشاه امیر افشار خمسه ای-3

ادامه…

مشروطه و امیرافشار

کوتاه سخن آنکه «امیرافشار» با زرنگی‏ های خاص که داشته، به انواع و اقسام حیله، خود را حراست می کرده است تا اینکه دورۀ سلطنت «مظفرالدین‏ شاه» رسید و سپس مشروطیت به میان آمد.

«جهانشاه ‏خان» در مسئلۀ مشروطه هیچ وارد نبود؛ یعنی بر اثر عادتِ خانی و ملوک‎ان طوایفی به تنها چیزی که عقیده نداشت مشروطه بود. ولی همین که مشروطه راه افتاد، برای نگهداری خود دستور داد در حدود پنجاه سوار و تفنگچی به درِ خانۀ «حاج سید عبدالله بهبهانی» ، محافظ او باشند. بعد از آغاز استبداد صغیر و شکست مشروطه و تبعید «بهبهانی» فکر می‏کند که میزان موافقت و مخالفت دولت «محمدعلی شاه» را نسبت به خود به دست آورد. روزی در تهران در خانۀ خود که در خیابان جلیل‏ آباد بوده، یک نامۀ خصوصی به «امیربهادر جنگ» که سابقاً با هم دوستی داشته ‏اند، می ‏نویسد و ارسال می‏ دارد. پسرش بعد از کسب اجازۀ ورود به حضور «امیر بهادر جنگ» ، تعظیم می‎کند. گویا در آن نامه ضمن اظهار خصوصیت، خود را از موافقین حکومت حاضر معرفی کرده بوده است… از آنجایی که «امیر بهادر جنگ» هم آدم باهوشی بوده می‌گوید: فرزندم به نامه احتیاج نیست. برو به امیر بگو که آن پنجاه سوارش را از درب خانۀ «سید عبدالله» برندارد. پسر برمی‏گردد و ماوقع را می‏گوید. امیر قدری فکر می‏کند و با خود می‏گوید حالا فهمیدم که «امیربهادر» می‏ خواهد کینۀ دشمنی «اسعدالدوله زنجانی» (ذوالفقاری‏ها) را از من بگیرد و به فکر تصفیۀ حساب گذشته است…

«امیرافشار» فوراً دستور می دهد کالسکه را حاضر کنند و مبلغی هم پول اشرفی با خود برمی‎دارد و یکراست می ‎رود خانۀ «کامران‏ میرزا» نائب السلطنه و آنجا ماوقع را گفته و اضافه می‏کند که : «امیربهادر» مرا که یک عمر مستبد و اشراف بوده ام، مشروطه خواه تلقی می ‎کند و در فکر آزار من است و دیگر نمی‏ داند که من باید سر خود را نگهداری کنم. وقتی که می‎بینم مشروطه قوی شده و ممکن است در درجۀ اول کلک طبقۀ ما را بکند، من مجبوراً برای نگهداری املاک خود دست به یک چنین اقدامی زده ‎ام… سپس تقدیمی ای که برده بوده را می‎دهد.

نائب ‏السلطنه می‏ گوید فردا من از شاه (محمدعلی‏ شاه) وقت می‎گیرم که شرفیاب شوید و دستور می‏دهم کسی جلو کالسکۀ شما را نگیرد تا یکسره بیایید همه در اتاق شاه بایستید.

فردا در ساعتی که قرار گذاشته بودند و گویا مقدار قابلِ توجهی از آن اشرفی‏ها نیز همراه داشته، سوار کالسکه شده، با یک تفنگ دولول که احتیاطاً با خود برده بوده، وارد باغ شاه می‎شود و یکسره تا آنجا که لازم بوده می‏رود و شرفیابی حاصل می‎کند و همان حرف‎ها را در حضور شاه تکرار می‏کند که؛ «قربان، پوست و گوشت و استخوان‎های من از مرحمت سلسلۀ قاجاریه است. من چه می‎دانم مشروطه خوردنی است یا پوشیدنی، فقط من می‎خواستم سر خود را نگه دارم (اوزباشومی ساخلیام). حالا «امیربهادر» می‌خواهد با من حساب خرده، تصفیه کند.»

شاه می‏گوید: «نه نه! تو خاطر جمع باش کسی با تو کار ندارد. هروقت حرفی کاری داشتی به خودم شخصاً مراجعه کن.»

بعد از مرخصی می ‏گوید آمدم در مقابل چادر «امیربهادر» و «مشیرالسلطنه» که مشغول رتق ‎و فتق بودند، به درخت چناری تکیه کردم، نگاه پرمعنایی به «امیربهادر» و «مشیر‎السلطنه» کرده و سرم را جنبانیدم و بعد سوار کالسکه شدم و رفتم به خانه.

 

 

 

 

 

جنگ بین المللی اول و امیرافشار

از کارهای چشمگیر «جهانشاه خان امیرافشار» اقدامات او در جنگ بین المللی اول است. می‏دانیم که او از خوانینی بود که بیشتر از سایر روسای ایل و عشیره، املاک داشته و هروقت لازم بوده می‏توانست با چهارپنج هزار تفنگچی و سوار وارد کارزار شود؛ همان گونه که «حکومت الدوله قشقایی» می توانست با ده هزار سوار وارد کار گردد. در اوایل جنگ  بین المللی، روس‎های تزاری مخصوصاً «ژنرال باراتف» فرماندۀ قوای تزاری مقیم قزوین می‏خواسته ‎اند که «جهانشاه‏ خان» با آنان متفق شده علیه دشمن مشترک اقدام کنند که عبارت از آلمان و عثمانی باشد… گویا تا  اندازه ای این نظر را پذیرفته بوده ولی در خلال این احوال می شنود که قشون دولت عثمانی به فرماندهی «علی احسان‏ پاشا» به جناح غربی سپاه ژنرال انگلیسی فشار آورده و وارد آذربایجان شده، روس‏ها را عقب می‎نشاند. در این موقع «جهانشاه‏ خان» تغییر عقیده داده، فکر می‏کند و حتی بر زبان هم می‎آورد (بنا به گفتۀ آیت‏ الله زنجانی) که هرچه فکر کردم وجدان مذهبی‏ ام اجازه نداد که با کفر متحد شده و علیه مسلمان بجنگم…

این بود که از بیجار تلگرافی به ژنرال «علی احسان‏ پاشا» می ‏نماید و آمادگی خود را برای همکاری و کمک با او اعلام می‎دارد اما تا بیاید قدم به مرحلۀ عمل بگذارد، روس‏ها با فشار متقابل، قشون ترک‏ها را عقب می‏ نشانند و «جهانشاه ‎خان» با سه هزار نیرویی که داشته و در بیجار بوده، مورد توجه خصمانۀ روس‏های تزاری قرار می‏گیرد و چاره را در عقب‏ نشینی و رفتن به عتبات می‎داند. البته نه با تمام قشون بلکه با تعداد مورد احتیاج از ایران یا درواقع از تیررس روس‎ها خارج می ‎شوند.

در این موقع است که برای بار دوم املاکش و خانه اش و هستی اش، مورد تجاوز و غارت قشون روس قرار می‏گیرد تا بعد از مدت‎ها که در عتبات بوده، مقتضیات سیاسی ایجاب می‎کند به زادگاهش مراجعت نماید.

 

 

 

 

 

 

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

0/100

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.