رفتن به محتوا رفتن به فوتر

تو نيستي كه ببيني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است
چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است …
هنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ها و چمن ها و شمعداني ها
به آن ترنم شيرين به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشكان
كه درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي كنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد كاج
كنار باغچه
زير درخت ها لب حوض
درون آينه پاك آب مي نگرند
تو نيستي كه ببيني چگونه پيچيده است
طنين شعر نگاه تو در ترانه من
تو نيستي كه ببيني چگونه مي گردد
نسيم روح تو در باغ بي جوانه من
تو نيستي كه ببيني چگونه دور از تو
به روي هرچه دراین خانست
غبار سربي اندوه بال گستردست
تو نيستي كه ببيني دل رميده من
بجز تو ياد همه چيز را رهاكرده است
غروب هاي غريب
در اين رواق نياز
پرنده، ساكت و غمگين
ستاره، بيمار است
دو چشم خسته من
در اين اميد عبث
دو شمع سوخته جانِ هميشه بيدار است
تو نيستي كه ببيني …

فريدون مشيري

اشتراک گذاری

ارسال نظر

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.