رفتن به محتوا رفتن به فوتر

فرقه دموکرات به روایت دکتر عنایت الله رضا4

 

 

عنایت رضا

 

ادامه متن:

سئوال: پس واقعیت از این قرار بود که فرقه با بعضی از مالکین و خوانین کنار می‌آمد؟

فرد مطلع: بله.

سئوال: کمااینکه اموال دکتر «جهانشاهلو» و اموال «سردار فاتح» را که هردو از خان‌های بزرگ بودند، مصادره نکردند.

فرد مطلع: مصادره نکردند برای اینکه دکتر «جهانشاهلو که معاون «پیشه‌وری» بود نوۀ «جهانشاه‌خان امیر افشار» بود. این نکته‌ای است که به ‌نظر بنده قابل توجه است و اما کسانی را که «پیشه وری» از آن‌ها استفاده می‌کرد، بعضی را به‌خاطر اینکه آنها شخصیت شناخته‌ شده‌ای بودند، می‌کشید به طرف خودش؛ کسانی مثل قیامی. «قیامی» داماد «مستشارالدوله صادق» بود.

سئوال: مثل اینکه قبلاً «قیامی» مشاغل مهمی در دستگاه دولت مرکزی داشت؟

 

نمونه خط عنایت رضا

 

فرد مطلع: بله معروف بود. «قیامی» زمانی فرماندار اصفهان بود.

سئوال: یعنی یک پیشینۀ اداری درخور توجه داشت؟

فرد مطلع: بله آدمی بود که با دکتر «مصدق» و بیشتر رجال دوران مرتبط بود. دوست «سلیمان‌ میرزا اسکندری» بود. بله به‌ هر ترتیب این‌ها را کشید و با خودش آورد و این شخص شد وزیر کابینۀ «پیشه‌وری» ، درعینِ‌حال دکتر «سلام‌اله جاوید» را هم با آن سوابقش کشید و آورد و او شد وزیر داخلۀ حکومت «پیشه‌وری». وزیر داخله یعنی کسی که تمام سازمان‌ها امنیتی زیر نظر او بود؛ شهربانی، نگهبانی (ژاندارمری) تمام این‌ها زیر نظر وزیر کشور «پیشه‌وری»، «سلام‌اله جاوید» بود.

سید جعفر پیشه وری

 

سئوال: یعنی از هر دو طرف استفاده می‌کرد؟

فرد مطلع: بله یعنی می‌خواهم بگویم که از این هم استفاده می‌کرد، از آن هم استفاده می‌کرد. شخص دیگری را مثال می‌زنم؛ «الهامی» یکی از کارمندهای متوسط وزارت دارایی در تهران بود. او را کرد وزیر مالیه (دارایی)،

سئوال: دکتر «جاوید» با «پیشه وری» فرار کرد؟

فرد مطلع: نه. «سلام‌اله جاوید» با «پیشه‌وری» فرار نکرد و در تبریز ماند. قرار بود ایشان استاندار آذربایجان بشود. شما می‌دانید که قبلاً «قوام‌السلطنه» استانداری آذربایجان را برای «سلام‌اله جاوید» پیشنهاد کرده بود. «جاوید» را بعد از اینکه من آمدم به ایران دیدم. راجع‌ به او مسائلی هست که خیلی جالب است. ضمناً عرض کنم به حضورتان که دکتر «مهتاش» هم فرار کرد آمد به شوروی. از عجایب این است که روس‌ها «مهتاش» را در شوروی زندانی کردند.

 

پس از رسیدن ارتش اعزامی به زنجان گروهی از اهالی زنجان به منزل ذوالفقاری ها ، افراد ارتشی را برای رفتن به تبریز و جنگ با فرقه از زیر قرآن رد کردند.

 

سئوال: دکتر «مهتاش» چه‌ کاره بود؟

فرد مطلع: فرماندار تبریز.

سئوال: سابقۀ دکتر «مهتاش» چه بود؟ آیا از تهران آمده بود؟

 

تبریز در روز سقوط فرقه

 

فرد مطلع: «پیشه‌وری» او را به آذربایجان فراخوانده بود و او آذربایجانی بود. البته از تهران به تبریز آمده بود که در حکومت فرقه خدمت کند. دکتر «مهتاش» دکتر کشاورزی بود، سوابقش را نمی دانم! گویا مدتی زندانی شده بود. یکی دیگر از افرادی که در دستگاه «پیشه‌وری» بود و سپس مسئول اتحادیۀ کارگران شد «محمد بی‌ریا» بود. بی‌ریا خودش داستان دیگری دارد. «محمد بی‌ریا» رئیس اتحادیۀ کارگران دستگاه فرقۀ دموکرات آذربایجان بود. ضمناً چند نفری بودند که در دوران جنگ جهانی اول (1918-1914) که روس‌ها به آذربایجان آمده و آنجا را گرفته بودند و بعد رژیم بلشویکی زمام امور روسیه را در دست گرفت، این‌ها همراه روس‌ها رفتند به روسیه. این‎ها را از ایران بردند به آنجا و پرورش دادند؛ از جملۀ آن‌ها آقای «شبستری» بود که درعین اینکه یک تاجر سرمایه‌دار بود شد رئیس مجلس ملی فرقه، بی‌ریا هم که رئیس اتحادیۀ کارگران بود و بعد وزیر فرهنگ حکومت «پیشه‌وری» شد. یکی از مسائلی که آذربایجانی‌ها تحملش نمی‌کردند و زیر بار نمی‌رفتند همین مورد «بی‌ریا» بود. من حیرت می‌کردم، این «بی‌ریا» در حین اینکه مخالف دستگاه و دولت مرکزی و حتی مخالف حزب توده بود و … که خودِ این هم ماجرایی دارد که حالا خدمتتان عرض خواهم کرد، از نظر مذهبی یک آدم دیگری بود؛ مثلاً اگر توجه فرموده باشید، در تاریخچۀ آنجا «خلیل ملکی» را حزب می‌فرستد به‌عنوان مسئول کمیتۀ ایالتی به تبریز. «خلیل ملکی» می‌آید در آنجا در مقر سازمان ایالتی و می‌بیند که در آنجا عکس‌های «مارکس» و «لنین» و «انگلس» را به دیوار زده‌اند، «ملکی» می پرسد این‌ها چیست و برای چه ‌این‎ها را به دیوار زده‌اید؟ این‌ها را بکشید پایین. عکس‌ها را کشیدند پایین و عکس «ستارخان» و «باقرخان» و «خیابانی» و این‌ها را به‌جایش گذاشتند. وقتی «ملکی» این کار را کرد روس‌ها شبانه، «خلیل ملکی» را تحت‌الحفظ از تبریز فرستادند به تهران و این توطئۀ بی‌ریا بود. این شخص پس از به پیروزی رسیدن فرقوی‌ها وزیر فرهنگ حکومت «پیشه‌وری» شد.

 

تبریز پس از سقوط

 

«خلیل ملکی» از همانجا اختلاف پیدا کرد با فرقۀ دموکرات. بعد موقعی که ما رفتیم تبریز، شایع بود که «بی‌ریا» خیلی نماز می‎خواند. عرض کنم به حضورتان می‌رفت طهارت می‌گرفت با آفتابه و خود را پایبند دین نشان می‌داد. همین آدم خودش را کمونیست کامل‌العیاری معرفی می‌کرد. این حالات دوگانۀ بی‌ریا واقعاً حیرت‌انگیز بود. برای ما این سئوال مطرح بود؛ آخر این دوگانگی چیست که در این مرد وجود دارد؟ بعد از مدتی بی‌ریا با دختر جوانی به‌زور در تبریز ازدواج کرد. پدر دختر راضی نبود اما جناب وزیر فرهنگ فرقه، دختر را با تهدید و ارعاب از چنگ پدر درآورد و با او ازدواج کرد و گویا فرزندی هم از او دارد. البته ادعا می‌کرد که عاشق این زن است. موقعی که ما به باکو رفتیم، بی‌ریا هم آنجا بود، گفته می‌شود که بی‌ریا در باکو می‌رود به کنسولگری ایران، روس‌ها او را می‌گیرند، از آنجا یکراست به زندان برده می‌شود و او را به سیبری تبعید می‌کنند.

سئوال: در چه سالی؟

 

تبریز پس از سقوط

فرد مطلع: 1326.

فرد مطلع: بلافاصله او را می‌گیرند. البته در اینجا باید توطئه های «غلام یحیی» را هم باید ذکر کنم. این دو رقیب همدیگر بوده‌اند.

سئوال: به کنسولگری ایران می‌رود که از همسرش خبر بگیرد؟

فرد مطلع: نه‌خیر حالا نمی‌دانم که می‌خواسته از زنش خبر بگیرد یا اینکه چه‌کار کند، نمی‌دانم، آن بیچاره را گرفتند و بردند و زندانی کردند. شاعر بود و فرقه‌ای‌ها هم بزرگش می‌کردند؛ برای اینکه خیلی خوب به ترکی شعر می‌گفت. روس‌ها بی‌ریا را هشت سال در زندان نگه داشتند.

سئوال: در سیبری زندانی شد؟

 

چریک های ذوالفقاری

 

فرد مطلع: در سیبری و جاهای دیگر، خلاصه او آزاد می‌شود. در زمان «خروشچف» او آزاد می‌شود و به باکو می‌آید. من در آنجا تصادفاً دیدمش. خیلی به من اظهار لطف می‌کرد و اظهار محبت، به من گفت که این‎ها «میر رحیم ولایی» را که یکی از مهاجرین و مهاجرزادگان قفقازی بود، می‌فرستند پیش «بی‌ریا» چون با هم دوست بودند. به این نیت که «بی‌ریا» خودش را از این جریانات دور نگه ندارد. «ولایی» به «بی‌ریا» می‎گوید که حالا بیا و با حکومت روس‌ها کنار بیا و به «بی‌ریا» گفته می‌شود که ما حاضریم دیوان شعرت را هم چاپ بکنیم و کلی به تو پول بدهیم. بی‌ریا در جواب گفته بود من حرفی ندارم، دیوان شعر مرا چاپ بکیند ولی باید تمام اشعار مرا چاپ کنید نه گزیده‌ای از آن، اشعاری را که در مدح و در ذم شماست، همۀ این‎ها را با همدیگر باید چاپ کنید. روس‌ها گفتند این که نمی‎شود و هرچه کردند نشد. بالاخره این ولایی را هرچه فرستادند و پیغام دادند، به جایی نرسید. یک روز «بی‌ریا» مرا دید، گفت می‌دانی این «ولایی» را این‌ها می‌فرستند که مرا تحریک کند ولی می‌دانی که من چه‌کار کرده‌ام؟ یک شعر خواند‌ه‌ام برایش. گفتم چه خواندی؟ گفت:

ای ولایی گنت گده من سیزدن اکراه انتمیشم

من رضاخان اغلونونوز خلقیعه شا انتمیشم

بیرجه گون اولدوم وزیر سگگیز ایل یا حبیسده

بسبدی بسدی من داها استغفرالله انتمیشم

شعر قشنگی است، عرض کنم به حضورتان که این شعر از آن موقع به یادم مانده است. مدتی که گذشت «بی‌ریا» را دوباره گرفتند. من در روسیه نبودم رفته بودم به چین، برگشتم آمدم مسکو و یک روز شنیدم که «بی‌ریا» رفته به سفارت ایران یا محلی مربوط به سفارت ایران و روس‌ها او را گرفته و زندانی کرده بودند و دوباره آزاد شده بود. خیلی مفلس و فقیر بود. من به او کمک کردم، لباس خریدم برایش و پول دادم و این‌ها …، مسلول هم شده بود. از این ماجرا مدتی گذشت، بی‌ریا رفت به سفارت ایران و تقاضا کرد که اجازه بدهند برگردد به ایران ولی دولت ایران او را نپذیرفت و اجازۀ بازگشت نداد. در آن زمان نمی‌دانم چه حسابی بود به‌ اصطلاح عکس‌العمل خوبی نشان ندادند و روس‌ها او را دوباره گرفتند؛ یعنی سه‎باره گرفتند و «بی‌ریا» همچنان مقاومت می‌کرد.

سئوال: این در چه سالی بود؟

نمایندگان مجلس فرقه

 

فرد مطلع: 1966 یا 1967. به احتمال زیاد 1967. بنده دیگر از شوروی آمدم بیرون در زمستان 1967، در نوامبر، رفتم پاریس. من را هم به ایران راه نمی‌دادند. من در فرانسه حدود دو سال زندگی می‌کردم. این «بی‌ریا» بعد از انقلاب گویا توانسته بود بیاید به ایران و من دیگر نمی‌دانم چه شده، شنیدم که زندانی شده بود. در زندان بود بعد آزاد شد. گویا می‌خواست دوباره برگردد به شوروی اما روس‌ها اجازه ندادند و او در ایران آنقدر ماند تا فوت کرد.

سئوال: تصویرش در کنار شعری از او در یکی از نشریات تهران هست که برای ما آورده‌اند. خوب دیگر، این بی‌ریا بود. خوب این خیلی داستان جالبی بود. به آن دختر هم که نرسید. همان عروس اجباری!

فرد مطلع: وقتی آمد به ایران، شاید هم با همسرش از نو ملاقات کرد ولی بعد از آمدن به ایران، دیگر من نمی‌دانم چه شد؛ چون من بعد از انقلاب در مضیقه بودم؛ یعنی مضیقۀ تهدید از طرف حزب توده. شب و روزی نبود که به خانۀ من زنگ نزنند و تهدیدم نکنند.

سئوال: به چه دلیل شما را تهدید می‌کردند؟ آیا کاری کرده بودید؟

 

عده ای از مهاجرین پس از سقوط تبریز دستگیر، زندانی و گروهی نیز به نقاط دور دست تبعید شدند

 

فرد مطلع: نخیر هیچ کاری نکرده بودم منتها نظریات خودم را نوشتم. من سه کتاب نوشتم.

سئوال: قبل از انقلاب؟

فرد مطلع: بله که همان باعث شد حکم قتل بنده صادر بشود. یک کتاب نوشتم در همان وقت‌ها به نام «کمونیسم و دموکراسی»، کتاب دوم بنده که اصلاً فلسفی است و ربطی به این قضایا ندارد «مارکسیسم و ماجرای ازخودبیگانگی انسان» نام دارد، کتاب بعدی که کمی رنگ‌ و بو داشته، کتاب «کمونیسم اروپایی» است. این سه کتابی که بنده در همان زمان نوشتم برای من کافی بود که حکم قتل مرا صادر کنند؛ چون من در کتاب کمونیسم و دموکراسی، پنبۀ آن‎ها را زده‌ام.

سئوال: حالا یک سئوال؛ فرض کنید به‌عنوان فرض محال، فرض محال که محال نیست. فرض کنید که اگر احتمالاً آن‌ها مسلط شده بودند چه‌کار می‌کردند؟

فرد مطلع: بنده را اعدام می‎کردند.

 

افسران فرقه

سئوال: یعنی خیلی‌ها را؟

فرد مطلع: خیلی‎ها را نمی‌دانم ولی بنده را اعدام می‎کردند.

سئوال: یعنی گذشت نمی‌کردند؟

فرد مطلع: حتی بنده را متهم کردند که من عامل دستگاه «محمدرضاشاه» هستم، درحالی‌ که خدا می‌داند هیچ چیزی نداشتم. من اگر می‌خواستم خاطره بنویسم خیلی چیزها می‌توانستم بنویسم.

سئوال: اصلاً هم ننوشته‌اید؟

فرد مطلع: اصلاً اصلاً.

سئوال: فکر نمی‌کنید که لازم است؟

 

فرد مطلع: می‌دانم اما من نخواستم این کار را بکنم. من خواستم فکرم را بنویسم، من نتیجۀ فکرم را خواستم منعکس کنم. من چه‌کار دارم؟ من که هستم؟من واقعاً به این تکیه می‌کردم، این عقیدۀ من بود. من که هستم؟ من چه هستم؟ من چرا این کار را بکنم؟ من اندیشۀ خودم را می‌نویسم. من می‌نویسم که کمونیسم چیست و چه شد. بعد کتاب‌هایی را که من ترجمه کرده‌ام؛ «اسرار مرگ استالین» را ترجمه کرده‌ام، «سال‎های حاکمیت خروشچف»، «خاطرات بوریس باژانوف»، «خاطرات الکساندر آرنوف» را زیر عنوان «جنایات سری استالین» ترجمه کرده‌ام. البته این‌ها همه تا فروپاشی اتحاد شوروی بوده، تا سال 1363/1984، از آن به بعد دیگر من نیازی ندیدم که این کار را بکنم. من کار خودم را می‌کردم ولی این هم در ضمن می‌گفتم که این عقیده و آیین من است. بگذار مردم بفهمند و دائم هم فحش می‌خوردم. عرض کنم به حضورتان که این‎ها هیچ چیزی به جز ادا درآوردن بلد نیستند، به جز دهن‌کجی. یک ذره، این‎ها به‌اصطلاح، خِرَد ارائه نکردند تا به جامعه کمک کنند. همیشه کارشان این بود که عیب‌جویی کنند، نقد کنند. الان هم همین کار را می‌کنند، هیچ راهی برای جامعه نشان نمی‌دهند. توجه می‌فرمائید؟ من این گروه را زیانکار می‌دانم، این‎ها خیلی صدمه زدند به جامعه. متاسفانه این‌ها کسانی بودند که انواع و اقسام تهمت می‌زدند به بنده. توی همین شاعرپیشگان، نویسندگان و این‎ها، همین جوجه‌نویسندگان که فقط عوام را می‌خواستند که به‌هرحال جذب کنند. من اینکه از عوام و از چیزهایی مثل روزنامه و این‌جور چیزها، البته می‌بخشید مرا، که بیزارم برای همین است. برای اینکه من معتقد هستم در دوران گذشته، فرد جامعۀ ما به زندان کشیده شده، فرد جامعه عزلت گزیده بوده و گوشه‌نشین بوده و این را خدمتتان عرض کنم که همیشه در نظام‌های دیکتاتوری، بازار نویسندگان و شاعران نقاد گرم است، خریدار دارد. توجه می‌فرمائید؟ و آن خرد جامعه باید در گوشۀ عزلت جامعه بنشیند. جهل نیرومند است، می‌بینید که همیشه همۀ زورمندان، جهل را به خدمت می‌گیرند؛ برای اینکه جهل پرقدرت‌تر است، در خیابان راه می‌افتد و به حرکت درمی‌آورد ولی خرد ضعیف است و ناتوان، بیچاره است. این است که آن‎ها تحمل نمی‎کنند حتی یک آدمی را که بتواند یک کلام حرف بزند.

 

افسران فرقه

 

من به‌قول خود آقای «احسان طبری» در آن موقع که دوست نزدیک من بود، وقتی اسم مرا می‌بردند می‌گفت او مرتد است. گفتند طبری این‌جوری گفته. گفتم من یک خواهش دارم؛ طبری بنویسد که کمونیسم، مذهب است، من زیرش می‌نویسم که مرتد هستم. مگر آدم عقل ندارد؟ یک زمانی که عقلش کم است و یا به‌اصطلاح نارسایی عقلی دارد یک عقیده‌ای پیدا می‌کند و بعد، از عقاید خودش برمی‌گردد. من صادقانه آن زمان یک عقیده‌ای پیدا کردم و صادقانه هم از آن عقیده برگشتم. حالا چرا شما تحمل این را ندارید؟ شما هم که مدعی دموکراسی هستید، چرا طاقت ندارید که یک نفر درون شما باشد و بعد از درون شما خارج بشود؟ این آزاد باشد، اختیار نظر خودش را داشته باشد. من که کاری علیه شما نکردم. من فقط سخن گفتم، حرف زدم، عملی مرتکب نشده‌ام. چرا طاقت نمی‌آورید؟ چرا؟ برای اینکه شما می‌خواهید جهل را به خدمت بگیرید و گفتن این‌جور حرف‌ها ایجاد شک می‌کرد و چون ایجاد شک می‎کرد شما تحملتان و به‌اصطلاح، کاسۀ صبرتان لبریز می‌شد و نمی‌توانستید و طاقت نداشتید

سئوال: توده ای ها «حسام لنکرانی» را سربه‌ نیست کردند؟

 

زمانی که فرقه دموکرات به زنجان مسلط شد من در زنجان بودم. پیش از آنکه فرقه سقوط کند به تهران آمدم در تهران مهمان پسر عمه ام «جمال الدین عزّی» بودم که از قضات دادگستری بود. روزی در خانه «آقای جمال الدین» این پیر مرد که علمدار چریک های ذوالفقاری بود به دیدار «آقای عزی» آمده بود. فکر می کنم این مرد قبلاً از خدمت گذاران قدیمی «آقای عزّی» بوده است چند ساعتی که در آنجا نشسته بود از ماجرای جنگ های چریک های ذوالفقاری با فرقوی ها داستانها می گفت از جمله از سرگردی حکایت می کرد به نام «تیمور بختیار» و از شجاعت های او می گفت گاهی او یک تنه به 30-40 نفر حمله می کرد و همیشه در جنگ ها پیروز بود این سرگرد که در سالهای بعد سرتیپ و سرلشکر شد رئیس سازمان امنیت ایران شد و در سالهای بعد با «محمدرضا شاه» درافتاد و به عراق رفت و در شکارگاهی نردیک بغداد توسط مامورین ساواک ترور شد.

 

 

فرد مطلع: بله سربه‌نیست، چه‌جور سربه نیست کردن! خفه کردند و بعد دیدند که هنوز نفس می‌کشد، پتک برداشتند و کوبیدندش. کارهایی که این‎ها کردند، تمام کارهایشان  با تروریسم و ایجاد رعب و وحشت و این‌ جور چیزها همراه بود. بمب‎سازی و نارنجک درست کردن و … بگذریم از این مقولات. این‎ها چیزهایی است که وقتی خواستیم سرنوشت حزب توده را مطرح کنیم، آنجا مطرح می‌شود.

سئوال: این بحث‌ها این‌ها از اصل قضیه عبرت‌انگیزتر است ولی راجع‎به «شبستری» می‌گفتید.

فرد مطلع: «شبستری» را من شخصاً نمی‌شناسم ولی می‌دانم که بعد از آمدن روس‌ها به ایران، بعد از شهریور 1320، این آدم به اتفاق چند نفر ازجمله بی‌ریا [که بنده می‎دانم این‎ها را روس‎ها بردند به باکو و چند وقتی نگه داشتند، این‌ها را مخفیانه بردند و مخفیانه آوردند. چه گذشت؟ چه‌کار کردند؟ من نمی‌دانم.

سئوال: از کجا مخفیانه آوردند؟

فرد مطلع: مخفیانه بردند به باکو و مخفیانه هم آوردند. تمام مرز دست خودشان بود. در ایران که مرزداری وجود نداشت. آن‎هایی که دیده بودند این‎ها ناپیدا هستند بعداً فهمیدند این‎ها را برده بودند یا شاید خودشان لو داده‌اند برده‌اند به شوروی، رفته بودند به آنجا و برگشتند. چه چیزهایی به آن‌ها یاد داده‌اند، بنده نمی‌دانم ولی خوب بعد از تسلط فرقه، بی‌ریا شد رئیس اتحادیۀ کارگران حکومت فرقۀ دموکرات و «شبستری» شد رئیس مجلس ملی جمهوری نمی‌دانم…

 

فرودگاه تبریز مقر فرماندهی و افسر نگهبان در دوران دموکراتها

 

سئوال: «جاوید» و «شبستری» در رفتند هر دو؟

فرد مطلع: نه‌خیر ماندند. «شبستری» را کاری نکردند. «شبستری» و دکتر «جاوید» را که کاری نکردند ، یک مسئله‌ای بود که «قوام‌السلطنه» با روس‌ها حل کرده بود و مسئولان دولت ایران؛ یعنی موافقت شده بود که «شبستری» رئیس مجلس ملی باشد، «جاوید» را هم که استاندار کرده بودند، پس از سقوط فرقه، کاری به کار این دو نفر نداشتند. این بازی های سیاسی «قوام السلطنه» بود.

سئوال: این ژنرال‌های یک‌ روزه وقتی که آدمی مثل سرهنگ «آذر» با آن موقعیت و دانش بود، این‌ها چه‌جوری با هم همزیستی می‌کردند؟ آیا این امر ناراحتی ایجاد نمی‎کرد؟

فرد مطلع: چرا! چشم دیدن «آذر» را نداشتند، جالب است این را «آذر» خودش به من گفت. «ژنرال عظیمی» هم در آنجا بود که فرماندۀ قسمت دیگری بود در «هولاسر» و طرف‌های کردستان. عظیمی از افسرانی بود که در شورش خراسان شرکت داشت که نتوانست فرار بکند درنتیجه او را گرفته و تیرباران کردند، «عظیمی» را کشتند. «آذر» می‎گفت از قول «عظیمی»، «عظیمی» به من می‌گفت بابا این روس‎ها حق‌وحساب می‌خواهند، تو بلد نیستی. من، هم جای خودم می‌دهم و هم جای تو به این‎ها می‌دهم. همه چیز حل می‌شود.

سئوال: چه حق‌وحسابی؟

خروشچف

 

فرد مطلع: پول، پول حق‌وحساب، فرش، پول، طلا و این‌جور چیزها.

سئوال: مقامات روسی؟

فرد مطلع: بله، بله مقامات روسی که آمده بودند در ایران، شما خیال می‎کنید که این‎ها برای چی به ایران آمده بودند؟ برای غارت می‌آمدند، منتها درحدی که مجاز بودند یواشکی ببرند.

سئوال: در همان دوران تسلط دموکرات‌ها؟

فرد مطلع: بله و حتی قبل از زمان تسلط دموکرات‌ها. شما خیال می‎کنید این‎ها … بنده این‎ها را خوب یادم می‌آید. با اتوبوس قدغن بود که برنج گیلان را به تهران بیاورند. در «لوشان» و «قزوین» جلویش را می‎گرفتند. بعد راننده های اتوبوس بودند که با این مهاجران که مترجمان آن‎ها بودند سروسری داشتند. این‎ها یک حق‌وحسابی به آن‎ها می‌دادند و به این‎ها اجازه می‌دادند که برنج را رد بکنند. بله حق‌وحساب می‎گرفتند، حق‌وحساب کلی هم می‎گرفتند؛ برای همین در دورۀ زمامداری «قوام ‎السلطنه» به خرواری هفتصد تومان رسیده بود برنج، شوخی نیست.

سئوال: آیا «پیشه وری» خودش آلودگی هایی داشت؟

فرد مطلع: فکر نمی‎کنم.

قوام السلطنه

 

سئوال: آلودگی اخلاقی داشت؟ یک چیزهایی نقل می‎کنند.

فرد مطلع: نه من نمی‎دانم، نشنیده ام. دکتر «جهانشاهلو» هم در کتاب خود هر شایعه ه‎ای را رد می‎کند.

سئوال: در سران فرقه کسانی بودند که به آلودگی اخلاقی مشهور باشند؟

فرد مطلع: بله بودند. یکی از آن‎ها «جعفر کاویان» بود. «کاویان» ابتدا وزیر جنگ بود در حکومت «پیشه وری»، بعد عرض کنم به حضورتان که شد رئیس کل شهربانی.

سئوال: آیا او از افسران یا درجه‌داران ارتش ایران بود؟

فرد مطلع: نه اصلاً از پرسنل ارتش نبود. او از مهاجرین بود، نانوا بود، اهل کاروکسب بود. شهرت سوء داشت. معروف بود به اینکه اهل لواط است و حتی ادایش را درمی آوردند. به عهدۀ راوی است. (العهده‌الراوی)

سئوال: این‎ها هنگ سوار بوده‌اند؟

 

فرد مطلع: هنگ نبوده‌اند. این‌ها یک عده سوار بوده اند که به خیابان‌ها می‎آمده اند و راه می‌رفته‌اند. ادا درمی‌آورده‌اند، هیچ کاری هم نمی‎کرده اند و فقط ادا درمی‎آورده اند؛ مثلاً یکی از چیزهایی که بنده، آنجا می‌دانم، گفته ‎های رئیس دژبان حکومت در زمان وزارت «کاویان» در دوران حکومت پیشهه وری بود؛ شخصی به نام «پیشنمازی» فرماندۀ دژبان بود. این پیشنمازی اهل محل بود، اهل آذربایجان خودمان و ترورهای زیادی مرتکب شده بود. من روزی از او سئوال کردم که مثلاً تو هیچ‌وقت از این کارها کردی؟ و گفت آره خیلی زیاد؛ مثلاً من با یکی (اسمش را به من نگفت) روزی داشتیم می‌رفتیم، من مأموریت داشتم او را بکشم. همین‎جوری که داشتیم دوستانه می‌رفتیم، رسیدیم به جایی که من باید گلوله را می‌زدم. گفت طپانچه را درآوردم و زدم. این حرفی بود که خود «پیشنمازی» رئیس دژبان حکومت «پیشه ‎وری» برای بنده تعریف کرد. این روایت دست اول است که خودم شنیدم.

 

 

اشتراک گذاری

ارسال نظر

0/100

هستان روایت‌هایی است از دل تاریخ به قلم محسن میرزایی

کلیه حقوق مادی و معنوی این وب‌سایت متعلق به محسن میرزایی می‌باشد.