ادامه…
مشروطه و امیرافشار
کوتاه سخن آنکه «امیرافشار» با زرنگی های خاص که داشته، به انواع و اقسام حیله، خود را حراست می کرده است تا اینکه دورۀ سلطنت «مظفرالدین شاه» رسید و سپس مشروطیت به میان آمد.
«جهانشاه خان» در مسئلۀ مشروطه هیچ وارد نبود؛ یعنی بر اثر عادتِ خانی و ملوکان طوایفی به تنها چیزی که عقیده نداشت مشروطه بود. ولی همین که مشروطه راه افتاد، برای نگهداری خود دستور داد در حدود پنجاه سوار و تفنگچی به درِ خانۀ «حاج سید عبدالله بهبهانی» ، محافظ او باشند. بعد از آغاز استبداد صغیر و شکست مشروطه و تبعید «بهبهانی» فکر میکند که میزان موافقت و مخالفت دولت «محمدعلی شاه» را نسبت به خود به دست آورد. روزی در تهران در خانۀ خود که در خیابان جلیل آباد بوده، یک نامۀ خصوصی به «امیربهادر جنگ» که سابقاً با هم دوستی داشته اند، می نویسد و ارسال می دارد. پسرش بعد از کسب اجازۀ ورود به حضور «امیر بهادر جنگ» ، تعظیم میکند. گویا در آن نامه ضمن اظهار خصوصیت، خود را از موافقین حکومت حاضر معرفی کرده بوده است… از آنجایی که «امیر بهادر جنگ» هم آدم باهوشی بوده میگوید: فرزندم به نامه احتیاج نیست. برو به امیر بگو که آن پنجاه سوارش را از درب خانۀ «سید عبدالله» برندارد. پسر برمیگردد و ماوقع را میگوید. امیر قدری فکر میکند و با خود میگوید حالا فهمیدم که «امیربهادر» می خواهد کینۀ دشمنی «اسعدالدوله زنجانی» (ذوالفقاریها) را از من بگیرد و به فکر تصفیۀ حساب گذشته است…
«امیرافشار» فوراً دستور می دهد کالسکه را حاضر کنند و مبلغی هم پول اشرفی با خود برمیدارد و یکراست می رود خانۀ «کامران میرزا» نائب السلطنه و آنجا ماوقع را گفته و اضافه میکند که : «امیربهادر» مرا که یک عمر مستبد و اشراف بوده ام، مشروطه خواه تلقی می کند و در فکر آزار من است و دیگر نمی داند که من باید سر خود را نگهداری کنم. وقتی که میبینم مشروطه قوی شده و ممکن است در درجۀ اول کلک طبقۀ ما را بکند، من مجبوراً برای نگهداری املاک خود دست به یک چنین اقدامی زده ام… سپس تقدیمی ای که برده بوده را میدهد.
نائب السلطنه می گوید فردا من از شاه (محمدعلی شاه) وقت میگیرم که شرفیاب شوید و دستور میدهم کسی جلو کالسکۀ شما را نگیرد تا یکسره بیایید همه در اتاق شاه بایستید.
فردا در ساعتی که قرار گذاشته بودند و گویا مقدار قابلِ توجهی از آن اشرفیها نیز همراه داشته، سوار کالسکه شده، با یک تفنگ دولول که احتیاطاً با خود برده بوده، وارد باغ شاه میشود و یکسره تا آنجا که لازم بوده میرود و شرفیابی حاصل میکند و همان حرفها را در حضور شاه تکرار میکند که؛ «قربان، پوست و گوشت و استخوانهای من از مرحمت سلسلۀ قاجاریه است. من چه میدانم مشروطه خوردنی است یا پوشیدنی، فقط من میخواستم سر خود را نگه دارم (اوزباشومی ساخلیام). حالا «امیربهادر» میخواهد با من حساب خرده، تصفیه کند.»
شاه میگوید: «نه نه! تو خاطر جمع باش کسی با تو کار ندارد. هروقت حرفی کاری داشتی به خودم شخصاً مراجعه کن.»
بعد از مرخصی می گوید آمدم در مقابل چادر «امیربهادر» و «مشیرالسلطنه» که مشغول رتق و فتق بودند، به درخت چناری تکیه کردم، نگاه پرمعنایی به «امیربهادر» و «مشیرالسلطنه» کرده و سرم را جنبانیدم و بعد سوار کالسکه شدم و رفتم به خانه.
جنگ بین المللی اول و امیرافشار
از کارهای چشمگیر «جهانشاه خان امیرافشار» اقدامات او در جنگ بین المللی اول است. میدانیم که او از خوانینی بود که بیشتر از سایر روسای ایل و عشیره، املاک داشته و هروقت لازم بوده میتوانست با چهارپنج هزار تفنگچی و سوار وارد کارزار شود؛ همان گونه که «حکومت الدوله قشقایی» می توانست با ده هزار سوار وارد کار گردد. در اوایل جنگ بین المللی، روسهای تزاری مخصوصاً «ژنرال باراتف» فرماندۀ قوای تزاری مقیم قزوین میخواسته اند که «جهانشاه خان» با آنان متفق شده علیه دشمن مشترک اقدام کنند که عبارت از آلمان و عثمانی باشد… گویا تا اندازه ای این نظر را پذیرفته بوده ولی در خلال این احوال می شنود که قشون دولت عثمانی به فرماندهی «علی احسان پاشا» به جناح غربی سپاه ژنرال انگلیسی فشار آورده و وارد آذربایجان شده، روسها را عقب مینشاند. در این موقع «جهانشاه خان» تغییر عقیده داده، فکر میکند و حتی بر زبان هم میآورد (بنا به گفتۀ آیت الله زنجانی) که هرچه فکر کردم وجدان مذهبی ام اجازه نداد که با کفر متحد شده و علیه مسلمان بجنگم…
این بود که از بیجار تلگرافی به ژنرال «علی احسان پاشا» می نماید و آمادگی خود را برای همکاری و کمک با او اعلام میدارد اما تا بیاید قدم به مرحلۀ عمل بگذارد، روسها با فشار متقابل، قشون ترکها را عقب می نشانند و «جهانشاه خان» با سه هزار نیرویی که داشته و در بیجار بوده، مورد توجه خصمانۀ روسهای تزاری قرار میگیرد و چاره را در عقب نشینی و رفتن به عتبات میداند. البته نه با تمام قشون بلکه با تعداد مورد احتیاج از ایران یا درواقع از تیررس روسها خارج می شوند.
در این موقع است که برای بار دوم املاکش و خانه اش و هستی اش، مورد تجاوز و غارت قشون روس قرار میگیرد تا بعد از مدتها که در عتبات بوده، مقتضیات سیاسی ایجاب میکند به زادگاهش مراجعت نماید.