حیاط مدرسه عفتیه در فصل بهار، 1320
برعکسِ مدرسۀ هفده دی، در کلاس اول این مدرسه خانم معلم بسیار مهربان و خوبی بود به اسم خانم «بقایی» که بسیار مهربانانه با من رفتار می کرد و وقتی متوجه شد برای بچه های هم میز شعرهای کودکستان را می خوانیم، بسیار خوشش آمد و چند باری از من خواست آن اشعار را برایش بخوانم. همین شعرخوانی تبدیل به ماجرایی برای من شد، در بهار که هوا کم کم رو به گرمی می رفت، دو برادر در سر کوچۀ «نصیرالدوله» در جنب سقاخانه ای زیبا، بستنی فروشی داشتند، آنها زنگ های تفریح در بعدازظهرهای اواخر بهار بساط فروش بستنی را در حیاط مدرسه پهن می کردند که درخت بید بزرگی داشت و حوض گرد بزرگی کنار آن قرار داشت که بر زیبایی حیاط می افزود، نام بستنی فروش آقای «اخلاقی» بود، در یک روز بهاری پولی دادم تا بستنی بگیرم. سر بستنی فروش شلوغ بود و بستنی ای که به من داد به نظرم بیشتر از میزان پولی بود که پرداخته بودم. من شگفت زده و بستنی به دست مات و خیره مانده بودم و در ازدحام بچه ها نمی دانستم به آقای «اخلاقی» بگویم، چرا بستنی من آنقدر بزرگ است، ناگهان یکی از بچه های کلاس بالاتر آمد و به من گفت باید به دفتر بروم با من کار دارند. وحشت سراپای وجودم را گرفت، چون فکر کردم از دفتر متوجه بستنی بزرگ من شده اند و مرا برای تنبیه خواسته اند، به همین دلیل با نگرانی بستنی را بدون آنکه حتی لیسی به آن زده باشم به آرامی در حوض آب انداخته و به سمت دفتر رفتم، وقتی وارد شدم. دور تا دور دفتر معلم ها، ناظم و مدیر مدرسه نشسته بودند، دیگر نایی در بدن نداشتم، اما صدای خانم «بقایی» مرا به خود آورد که با مهربانی گفت: خورشیدی یکی از آن شعرهای کودکستان باغچه بان را برایمان بخوان. شنیدن این صدا انگار مرا از یک محاکمه نجات داد. پس شروع کردم به خواندن شعر، وقتی به خود آمدم داشتم از پله ها پایین می آمدم. حالا زنگ کلاس خورده و بستنی من روی آب حوض پخش شده است، فراش مدرسه هم مشغول بگومگو با آقای اخلاقی که این کارت بالاخره باعث مرگ ماهی های حوض می شود. با حسرت به آب حوض خیره بودم که دست خانم بقایی روی شانه ام قرار گرفت که می گفت به کلاس بیا، راستی تو که شعرها را به خوبی بلد بودی چرا اینقدر بد خواندی.