دشمنان ملیجک در دربار
از طرفی بعضی، مواجب، رسوم، انعام، خلعت و غیره میخواستند وقتی که میدیدند که من زودتر از هر کس برای عدهیی گرفتهام، مسلماً به در خانه من هجوم میآوردند و به من متوسل میشدند. این بود که دکان سایر درباریان کاملاً تخته شده بود، این بود که این طبقه از درباریان نیز با من میانه خوشی نداشتند.
عدهیی نیز حسادت و بخل جِبّلی و ذاتی داشتند، به قدری حسود و نظر تنگ بودند که گاه برای کوبیدن سایرین ملتفت نبودند و به طور غیرمستقیم خودشان را لکهدار میکردند، حسادت و کارشکنی و سعایت این عده حد و اندازه نداشت. تا آنجا که یادم میآید یکی از این اشخاص «علاءالدوله» بود، بعد از او «اعتمادالسلطنه» و بستگانش بودند که با خودشان نیز دشمنی داشتند. بعدها که من بزرگ شدم و با بعضی از آنان دوستی کردم ، دیدم که این عده جز تملّق و دورویی و چاخان بازی هنر دیگری ندارند. به من هم زورشان نمیرسید و هرچه از من به شاه بد میگفتند شاه برعکس بیشتر مرا مورد محبت و لطف قرار میداد و درحقیقت به طور غیرمستقیم به آنها تودهنی میزد و باز هم از رو نمیرفتند. هروقت مریض میشدم تمام رجال و درباریان از صدر تا ذیل توی دلشان به من فحش میدادند، زیرا میدیدند که شاه حواسش پرت شده و به کارها رسیدگی نمیکند. کسی جرأت نداشت که گزارشی به شاه بدهد یا درخواستی از او بنماید، به عکس، هروقت حالم خوب بود و خوشحال بودم، شاه هم مسرور بود، کارها همه به آسانی میگذشت. برای شاه امور سیاسی و مملکتی و مهمات، با رتق و فتقِ کارهای ساده فرقی نداشت؛ هروقت من مریض بودم، به طور کلی کارهای دربار فلج میشد. هروقت مریض میشدم درباریان که میدانستند مورد توجه هستم، برای آنکه شاه از آنان خوششان بیآید، به عنوان تظاهر برای خوب شدن من ، وجه تصدق میفرستادند تمام این پولهای تصدق نیز از نظر شاه میگذشت.
بعضیها، که از وضع شاه و رفتارش با من مسبوق بودند و تقاضاهایی داشتند، نامه تملقآمیزی نوشته و هنگامی که شاه در اندرون یا نزد من بود به وسیله خواجههای حرم میفرستادند. البته پول و جواهر هم به عنوان تصدّق در جوفِ تقاضای آنان بود. عدهیی نیز گوسفند و گاو به عنوان تصدق میدادند، شاه وقتی که پهلوی من نشسته بود عنوان مرحمت و انجام خواستههای عارض مینوشت و میداد به دست آغا بشیر یا آغا باشی یا هر کس که آنجا بود، جواب شاه را به دست طر ف میدادند و به این ترتیب هر خواهشی داشت انجام میشد. در بعضی از این عرایض البته غرضرانیها و جاسوسیها و مطالب کشدارمینوشتند عدهیی خواهشهای بیمورد داشتند که شاه با رندی تمام میفهمید و جوابشان را به نحو شایستهای میداد. به هر حال پولهای تصدق نزد امینهاقدس جمع میشد و شبهای جمعه به فقرا و مستحقین داده میشد. اطبّاء و اهالی حرم، هرکس آدم محتاجی را سراغ داشتند معرفی میکردند و آن پولها برای آنها فرستاده میشد.
اگر «نایبالسلطنه» یا «ظلالسلطان» در تهران بودند و من مریض بودم، آنها بیشتر از هر کسی وجه تصدق میفرستادند. این دو، سایه مرا با تیر میزدند، ولی محض رضایت خاطر شاه و برای تملق و چاپلوسی ، هزاران جور نامه نوشته و وجه تصدق فرستاده و گاو و گوسفند برای قربانی و نذر میفرستادند.
سایرین نیز به همین ترتیب عمل میکردند. تا هنگامی که خردسال بودم بعضی از متملقین برایم اسباببازیها را میفرستادند، بطوری که چند اطاق در اندرون اختصاص به اسباببازیهای من داشت. شاه همیشه در اوایل شب در عمارت ما بود، بعد برای شام تشریف میبردند و سفارش مرا به همه میکردند. تازه هر نیم ساعت به نیم ساعت یک خواجه از طرف شاه میآمد و احوال مرا میپرسید. خانمها، غیر از مواقعی که برای احوالپرسی میآمدند همراه شاه به عمارت ما نمیآمدند، اگر با شاه بودند شاه به اطاق من میآمد و خانمها به اطاق خوابگاه میرفتند و منتظر بازگشت شاه بودند و شاه برای سرگرمی و مشغولیات من هر کاری را انجام میداد، اگر ماه صفر و محرم نبود، برای سرگرمی من پیانو میزدند.
شاه از بس که میترسید من سرما بخورم، اجازه نمیداد که از اطاق خارج شوم. یادم میآید یک شب که مریض بودم شاه بزغالهیی برای من خریده بود، من آن را بغل خودم خوابانیده بودم، آخر شب که شاه به عیادت من آمد، نبض مرا گرفت و ناگهان بزغاله شروع به ناله کرد که از خواب بیدار شدم و دیدم شاه حیران و افسرده بالای سرم نشسته و نبض مرا در دست گرفته است. یک دفعه هم در دوشانتپه، خیلی سخت ناخوش شدم و شاه برای رفع خطر و بیماری از من، چهل و سه روز آنجا متوقف شد. ناخوشی من در آن وقت مخملک بود، توقف شاه در دوشانتپه اسباب حیرت همه شده بود چون همه میدانستند که این توقف علتی جز علاقه و محبت به من ندارد. باری نقل این گوشهها برای آن بود که درجه تقرّب خودم را و به اصطلاحِ زنها، میزان سفیدبختیام را بگویم. ده، بیست نفر نوکر داشتم و هرکس را نیز اراده میکردم، با کمال علاقه و دلبستگی حاضر بود نوکر و غلام من باشد. از مجدالدوله مکرر شنیدم که میگفت شاه در دوشانتپه خیلی از بابت کسالتِ من متوحّش بود، قسم میخورد که چندین بار شبها بعد از شام ، شاه را در مهتابی و در بالای کوه تنها دیده که نشسته و در ماهتاب دوشانتپه خلوت کرده است، شاه حاضر نمیشد کسی را بپذیرد و در این خلوت مدتها شاه تنها بود. یک بار مجدالدوله فضولتاً و بدون اطلاع رفته بود که ببیند شاه در خلوت و روی مهتابیِ عمارت چه کار میکند. شاه که مجدالدوله را ندیده بود و متوجه ورودش نبوده است، در حالی که کلاهش را از سر برداشته، مشغول گریه بوده است و دست به آسمان بلند کرده و برای اعاده سلامت من دعا میکرده است. مجدالدوله که حال منقلب و دیگرگون شاه را میبیند جلو میرود و از اینکه شاه دست استغاثه بلند کرده و برای سلامت من دعا میکند او را مورد شماتت قرار داده و از این حرکت منع میکند چون مجدوالدوله از آن اشخاصی بود که گاه با شاه با لحن خطاب و عتاب صحبت میکرد. به هرحال شاه در جواب مجدالدوله میگوید که نمیداند خداوند چه محبتی در دل او انداخته که نسبت به تغییر حال من بیاختیار است و طاقت ندارد مرا در حال بیماری ببیند. باری یک سفر هم در لار مریض شدم. درست در تاریخ 1305 بود که «شاهزاده وجیهالله میرزای سیفالملک استرآبادی» (گرگان) بود. او مشغول جنگل با ترکمنها بود. دو مرتبه هم شکست خورده بود. روسها هم خیلی اَنتِرِهِ(علاقه) داشتند که قشون ایرانی از ترکمنها شکست خورده بود. خودشان تحریک میکردند، شاه هم مسبوق بود و خیلی از این بابت متوحش بنظر میرسید چون هر دفعه که جنگی میشد، روسها به بهانههای مختلف نواحی مرزی ایران را تصرف میکردند. از طرفی من سخت مریض بودم، شاه از این بابت نیز خیلی ناراحت و متوحش بود. شاید اگر بگویم خبر ناخوشی من بیشتر از خبر شکست «وجیهالله میرزا» از ترکمنها او را ناراحت کرده بود زیاد اغراق نگفتهام. یک روز که شاه سوار شد و برای شکار رفته بود در مراجعت دو روباره زرد در جلوی شاه ظاهر میشوند. شکارچیان خیلی روباه را «خوش آغوری» (میمان و مبارک) میدانند. شاه هم که به این چیزها اعتقاد داشته به ملتزمین رکاب میفرماید که خبر خوش خواهد رسید. بعد از یک ساعت به منزل میرسند اول اطبّاء معالج من، به او خبر میدهند که تب من قطع شده و غروب نیز خبر فتح وجیهاله میرزا میرسد. همان موقع نیز شاه لقب جد مادری او را که امیرخان سردار بود به او میدهند و وجیهاله میرزا ملقب به امیرخان سردار میشود.
کسالت من تقریباً از پنجسالگی تا سیزده سالگی ادامه داشت. بعد قدری تغییرات در وضع من پیدا شد، اسباببازیها مبدل به تفنگ و شکار شد و دیگر بعد از آن ناخوشی مهمی نداشتم جز آنکه قدری مبتلا به چشم درد بودم.
حالا میروم سر مطالب دیگر. از جمله یکی از کارهای سخت من رفتن به حمام بود، مخصوصاً در ایام طفولیت که خیلی به نظرم سخت میرسید که به حمام بروم، هر دو ماه گاهی یک مرتبه حمام میرفتم. علت اصلی یکی برای کسالتم بود که غالباً مریض
بودم، شاه هم خیلی از سرما خوردنم میترسید و مرا عادت داده بود که خودم را از سرما محفوظ نگاه دارم به این جهت کمتر به حمام میرفتم. مخصوصاً در زمستانها رنگ حمام را نمیدیدم. از این جهت بچه چرک و کثیفی بودم و در زمستانها اکثراً ناخوش میشدم.
وقتی که مشیّت خدا و به انجام کاری تعلق میگیرد، دیگر حرف و تصمیم سایر مردم نامربوط و چرند است. با این کثافت فوقالعاده، غریب آن بود که شاه مرا میبوسید و میبویید سر و صورتم را هم نمیشستم، سرم پر مو بود، آنوقتها معمول نبود که مردها مخصوصاً بچهها موی سرشان را کوتاه کنند. موهای زیاد و پرپشت داشتم. اغلب موهای سرم نیز چرب بود، زیرا غذا خوردن در آن زمان با کارد و چنگال معمول نبود و با دست غذا میخوردند من هم بچه بودم، و با دست غذا میخوردم. شاید هنگام غذا خوردن سرم میخارید، آن وقت با همان دستهای چرب سرم را میخارانیدم. این بود که سرم دائماً چرب و کثیف بود و معلوم است که با این کثافت شپش هم تولید میشود. صورت نشسته، موهای شانه نکرده و سر پر شپش و بینهایت کثیف بودم. با تمام این احوال شاه مرا در بغل میگرفت و مرا میبوسید و ابداً به رویم نمیآورد که کثیف هستم. در صورتی که شخص شاه نهایت دقت را در نظافت داشت و میتوانم به جرأت بگویم و قسم یاد کنم تا به امروز، که سنه 1342 هجری قمری است و این تاریخ را مینویسم، هنوز آدمی را به تمیزی و نظافت «ناصرالدین شاه» ندیدهام؛ ولی وقتی که خواست خدا میخواهد به مردم قدرت کامله خود را بنمایاند، این طور میفرماید که مرا با آن همه کثافت، شاه طوری در بغلش میگرفت و میبوسید که انگار عزیزترین معشوقههایش را میبوسد.
شاه میترسید که اگر سرم را شانه بکنند، چونکه موهای سرم کرک و مجعد است، مبادا دردم بگیرد و ناراحت شوم و گریه کنم؛ یا اگر به حمام بروم سرما بخورم و مریض بشوم؛ یا آنکه در حمام دلاکها اسباب ناراحتی مرا فراهم آورند. این بود که شاه علاقه داشت به میل خودم به حمام بروم و هر وقت میخواهم این کار را به هر نحوی که مورد پسندم میباشد انجام دهم. به همین منظور نیز قدری که بزرگ شدم برای آنکه با علاقه به حمام بروم تمهیداتی ریخته و بازیهایی درمیآوردند تا مرا به حمام ببرند. ولی باید بدانید که حمام رفتن من در موقعی بود که کاملاً سالم بودم و در آن موقع نیز هفت یا هشت نفر دختر همباری من بودند، که بعضی از آنها بعداً جزء خادمین حرم شدند، و عدهیی از آنها نیز ترقیات فوقالعاده کردند. یکی از این دختران، دختر محمد حسن بیک باغبانباشی اقدسیه بود که بعد «محمد حسن خان» نامیده میشد و شاه به احترام او دخترش را نیز «خانم باشی» صدا میکرد. خانم باشی همه کاره شد و روزی و روزگاری یکّهتازِ مهرویانِ حرم بود. دیگر از دخترهای همبازی من، کوکب خانم دختر علی خان فراش خلوت، برادر «اُلُق بِگِ» و «علی خان» برادرش را به عنوان اسیر آوردند.
علی خان، اول اسم دیگری داشت که آن را تغییر داد. افراد و فامیل آنها بعداً ضمیمه روسیه شدند و حال جزء ترکمنهای روسیه هستند. علی خان حامل رختخواب شاه بود و همه جا با او بود و سرسپرده شده بود و به «علی خان رختخوابی» معروف شده بود. دیگر از دختران همبازی من پری خانم بود که دختر «میرزانصرالله خان»، پیشکار عزتالدوله – همشیره تنی شاه – بود. چند نفر دیگر که اهل دهات بودند، و اقوام و برادرزادههای خانمهای حرمسرا نیز جزء همبازیهای من بودند. «جوجوق خانم» هم که ترکمن بود از بچگی جزء همبازیهای من به شمار میرفت و کم کم پرستارم شد. «گلچهره سیاه» نیز که خیلی طرف توجه و میل من بود او هم از همبازیهایم به شمار میرفت. او خیلی خندهرو و مزهدار و خوشگل و بانمک بود؛ دائماً میخندید و میخنداند و اول زر خرید زهرا خانم معروف به عروس بود ولی چون خیلی رفت و آمد داشت رفته رفته، به او میل پیدا کردم و جزء اجزاء من شد.
این دختر بچهها هفت هشت نفر نبودند که با من زندگی میکردند و جزء همبازیهایم بهشمار میرفتند… «گوهر خانم» و «حاجی خانم» دخترهای میرزا عموی معروف به خوشنویس، که کتیبههای مسجد «سپهسالار» و «امامزاده حمزه» را او نوشته است.
دخترخالههای صغری خانم معروف به «شاهزاده عبدالعظیمی» مادر «اخترالدوله» که بعدها عیال من شد. «میرزا عمو» شوهر خاله «صغری خانم» بود و«شاهزاده عبدالعظیمی» از آن جهت شهرت داشت که مادر «ناصرالدین شاه»، «خانم مهد علیا»، هر سال پسرش را به باغ خود در حضرت عبدالعظیم مهمان میکرد؛ و معمول بود که هر ساله مادر شاه یک دختر خوشگل برای شاه صیغه میکرد. چون مادر اخترالدوله را در حضرت عبدالعظیم برای شاه صیغه کرده بودند، از این جهت او را شاهزاده عبدالعظیمی میگفتند؛ ولی اصلاً تهرانی بود، پدرش در تهران بزازی داشت.
باری این دو دختر هم همبازی من بودند، مخصوصاً حاجی خانم که بیاندازه لوده و بامزه بود. آواز هم میخواند و میتوانست تقلید اکثر اهالی حرم را دربیآورد؛ مخصوصاً تقلید خانم خودش را. او به خوبی تقلید مادرها را درمیآورد که چطور با آنها بازی میکنند، چطور آنها را به حمام برده و سر بچهها را میشویند، بچهها چه جور گریه میکنند… به قدری داد و بیداد راه میانداخت و ادای بچههای نحس را درمیآورد، مثل این بود که در واقع ده تا بچه با مادرشان توی حمام رفتهاند؛ خیلی بیعاری میکرد و او بود که زودتر از همه مرا تحریک به حمام رفتن میکرد… خرده خرده مرا محرک میشدند که به حمام بروم، من هم کم کم میل به حمام رفتن را پیدا میکردم. حمام رفتن من بایستی با اجازه شاه باشد، آن وقت از شاه اجازه میگرفتم و به حمام مخصوص شاه میرفتم. چه بسا شاه اجازه حمام رفتن را نمیداد و میفرمود: صبح دیدم «مَلی جون» دو تا عطسه زد و میترسم سرما بخورد.
روز بعد باز همین بساط تکرار میشد و دوباره بچهها ادا و اطوار راه میانداختند و من هم از شاه اجازه میگرفتم که به حمام بروم. آنوقت «آغا نوری» خواجه کلیددار، درِ حمام را باز میکرد… گاه میشد همانجا غذا و آب هندوانه میآوردند و تا غروب توی حمام بودم. شاه هنگام خروج به در حمام میآمد، همه را صدا میزد، و هر کس محرک من برای حمام رفتن بود مورد تفقد قرار میگرفت؛ گاهی دو تومان، گاهی یک دو هزاری زرد و گاهی بیست تومان به او انعام میدادند.
«امینهاقدس» با مرحوم صدراعظم (میرزا یوسف مستوفیالممالک) خصوصیت داشت. مرحوم صدراعظم، «امینهاقدس» را خواهر خود خطاب میکرد. یکی دو مرتبه هم که «امینه اقدس» به منزل مرحوم صدراعظم رفت، من هم با او بودم. با «میرزا حسن مستوفی الممالک» همیشه بازی میکردیم… شاه خیلی مواظب بود که «میرزا حسن مستوفی الممالک» تحصیل کند، مخصوصاً خط و مشق فارسی… «میرزا حسن» بینهایت به شکار و سواری علاقه پیدا کرده بود، ولی شاه بینهایت از این کارها او را مانع میکرد و گاهی نیز جلوگیری میکرد. شاه اکثراً میگفت که «میرزا حسن مستوفیالممالک» باید جای پدرش را بگیرد.
باری در آن سال خانه شاگردهای اهالی حرم زیاد شده بود من آنها را جمع و جور کرده، لباس و «انیفورمی» برای آنان درست کردم و آنها را به دست «میرزا علی اکبر خان نقاش باشی» سپردم، تا در مدرسه دارالفنون، تحت نظر «مُسیو لومر» معلم فیزیک، موسیقی یاد بگیرند. در مدت قلیلی موزیک آموختند (و) اغلب معلمین موسیقی امروزی، که بعضی از آنها به درجات عالی رسیدهاند، از همان دسته ی «خانه شاگردهای» اندرون هستند. از همان سال نیز سرپرستی و ریاست این دسته موزیک را به من دادند. باری درجات من هم روز بروز بالا میرفت و این قدرت کامله خداوند بود که خودم هم نمیدانستم، چنین مقدر شده بود.
در اینجا، اتوبیوگرافی غلامعلی خان عزیزالسلطان (ملیجک ثانی) ناتمام به پایان میرسد. آن طور که به نظر میرسد عزیزالسطان به علت تألمات روحی، حوصله پیگیری خاطرات خود را نداشته و آن را ناتمام باقی گذاشته است.ولی روزنامه ی خاطرات او که از 1316 تا پایان جنگ جهانی اول ، نوشته شده،در سال 1355، شانزده کتابچه به دست آمده که من آن را در چهار جلد، توسط نشر زریاب به چاپ رسانده ام ولی از خاطرات او در مورد وقایع بعد از جنگ جهانی اول، اطلاعی در دست نیست و بعید به نظر می رسد که او در مورد ماجرای کودتا و وقایع بعد از آن چیزی ننوشته باشد. از خویشاوندان ملیجک شنیدم که در زمان رضاشاه ،هر زمان که مشکلی غیر سیاسی برای افراد پیش می آمد، ملیجک آن را با رضاشاه در میان می گذاشت و شاه نسبت به او حسن نظر داشت و می گویند که هر زمان که ملیجک به دیدار شاه می رفت، رضاشاه می گفت : «سردار چه خبر؟»، البته این از شنیده هاست و صحت و سُقم آن برای این نگارنده روشن نیست ، ضمناً توجه خوانندگان را به این نکته جلب می نماید که یادداشت های روزنامه خاطرات «عزیزالسلطان» که ازاواسط سلطنت «مظفرالدین شاه» تا پایان جنگ جهانی نوشته شده، حدود بیست سال پیش با اجازه ی خانواده عزیز السلطان به کتابخانه ملی، اهدا شده. امید آنکه این نوشته های تاریخی به نحو احسن نگهداری شود.
«میرزا حسن خان مصطوفی الممالک» رئیس الوزرای اسبق ایران ،همبازی ملیجک در حرم ناصری بود و به این جهت در مقبره ی «مصطوفی الممالک بزرگ» که او هم صدر اعظم «ناصرالدین شاه» بود به خاک سپرده شده است. این مقبره جنب دانشگاه الزهرا قرار دارد.