نخستین سلام
27 ماه مه در ساعت یازده قبل از ظهر، سلام، باشکوه برگزار شد. به این سلام، اشخاص را با نهایت دقت، طبق دعوت نامه هایی که به وسیلۀ رئیس تشریفات به مسئولیت رؤسای ادارات و فرماندهان لشکری توزیع می شد، راه می دادند. ساعت ده و نیم صدراعظم مرا به دربار احضار نمود و گفت اول تشکراز خدمات شما. اعلیحضرت آنچنان خدمات شما را ارج می نهد که میل دارد در موقع جلوس بر تخت سلطنت، تمثال شاه بر سینۀ شما آویخته باشد. سپس تمثال پراز برلیان و فرمان آن را که به امضای شاه جدید رسیده بود، بر گردن من آویخت و به یساول«بوشکوف»هم به پیشنهاد من نشان سرتیپی با فرمان آن داده شد. شاه با قدم آهسته و بی تکلف بالای تخت جلوس نمود. در کنار او دیهیم سنگین شاهی گذاشته شده بود که شاه ممکن نبود روی سر نگاه دارد، از این جهت آن را بر سر نگذاشت. شاه سخت مضطرب بود و باهیجان به راست و چپ می نگریست و اشک بر گونه هایش جاری بود. جلوی تخت در داخل حیاط «جهانسوز میرزا»ی پیر، فرزند«فتحعلیشاه» و صدراعظم ایستاده بودند. شاه آهسته و بریده بریده سخن میگفت. جالب ترین قسمت سخنان او این کلمات بود: «من بسیار متأثر هستم که در چنین موقعیت دشواری به تخت شاهی می نشینم، ولی در عین حال، اینکه هیچ یک از سلاطین جهان یک چنین نخست وزیر بااستعدادی مانند صدراعظم را ندارند، باعث تسلی من است.» سلام بیش از نیم ساعت طول نکشید.
بی انضباطی سربازان ارتش ایران
«کلنل کاساکوفسکی» یک ماه پس از ورود شاه جدید به تهران در گزارشی به ستاد نایب السلطنۀ قفقاز مورخ 17 ژوئن 1896 دربارۀ بی انضباطی سربازان شاه که در رکاب او از تبریز به تهران آمده بودند، می نویسد:
«17 ژوئن، دستۀ سوار که با شاه از تبریز آمده، نمونۀ کاملی است از انضباط منفی. امروز شاه به مقر ییلاقی خود (صاحبقرانیه) عزیمت نمود. سواران وی در میدان توپخانه به پیشباز شاه رفتند و در تمام مدت حرکت او در شهر، قدم به قدم دور کالسکۀ شاه را به شکل تودۀ انبوهی احاطه کرده بودند. ولی همین که شاه از دروازۀ دولت خارج شد، سواران انضباط خود را از دست داده، به صورت پراکنده درآمدند و در مسیر حرکت، گاهی جلوی سقاها برای خوردن آب یخ توقف می کردند.(البته بدون آنکه از بابت آب یخ، پولی بپردازند.) بعضی از سربازها هم در طرفین جادۀ بیراهه، میانبری را یافته از آن راه میرفتند و به طور کلی نه از شاه پروایی داشتند و نه از چندصدنفری که به تماشا ایستاده بودند. در صورتی که اینها سواران شخصی و ملازمین او بودند که با او از تبریز به تهران آمده بودند.
جالب تر از همه آنکه این مدافعان وطن! بر سر راه خود تمامی درختان میوه را غارت کرده، بریدند و شکستند، از این جالب تر آنکه تمامی این اعمال زشت را به همراهی و دستیاری افسران ارشد و فرماندهان خود انجام می دادند. در این موقع من به تنهایی بدون اسکورت قزاق یعنی نه به عنوان فرماندۀ بریگاد قزاق، بلکه به عنوان یک تماشاچی سواره، ناظر این جریانات بودم. در این موقع از سمت چپ صدایی شنیدم که می گفت:«وکیل باشی نگاه کن، رفقا از این درخت زردآلوغافل مانده اند!» به راستی که آن درخت زردآلو بسیار زیبا بود، زردآلوهای درشتی بر شاخه های بالای آن دیده می شد که تازه داشتند رنگ می گرفتند. وقتی دقت کردم دیدم آن کسی که درخت زردآلو را یافته و با صدا کردن«وکیل باشی» از رفقا برای چیدن میوه ها کمک می خواست، یک جناب سروان است. در این موقع«وکیل باشی» پیاده شد و اسب خود را به جناب سروان سپرد، خنجر سرکج بزرگ آذربایجانی خود را از نیام کشید و آن درخت زیبا را تقریباً از کمر برید! همچنان که همراه آنان در حرکت بودم، مخصوصاً دقت کردم و دیدم که اینها برای چند تا زردآلو درخت به آن زیبایی را از کمر شکستند، تمامی غنیمت، از هشت زردآلوی نارس بیشتر نبود! «کلنل کاساکوفسکی» در این گزارش با احساس غرور از نظم و ترتیب قزاق های تحت فرمان خود به وضع نابسامان قشون ایران اشاره کرده، می نویسد: «امروز من به معیت شاه از طریق همان دروازۀ دولت وارد شهر شدم، وضع قراولی که در برابر من خیلی هم شدید پیش فنگ کرد، حیرت آور بود. این نگهبان، ارخالق پنبه دوزی شدۀ رنگارنگ بر تن داشت که تکه های پاره شدۀ آن از تنش در حال فروریختن بود. تفنگش چخماقی بود و سرنیزه اش را هم فراموش کرده بود نصب کند. آن هم در مسیر شاه آن هم دم دروازۀ دولت!»
- ارخالق: قبایی کوتاه در زیر قبای مردان، دارای آستر و رویه که قدری پنبه در میان دارد، گاهی سر دست آستین و جلوی سینه و پشت ارخالق به وسیله یراق هایی تزیین می شد.