ادامه…
شرححال جهانشاهخان امیرافشار خمسه ای
سابقۀ تاریخی ایل افشار در ایران
ایل افشار که دارای تیره های گوناگون هستند، از زمان قدیم در نقاط مختلف کشور ایران پراکنده شده و سکونت اختیار کرده اند. این طایفه اصولاً از ترکستان به مرز و بوم ایران آمدهاند. ورود این ایل را بعضی از مورخین، قرن ششم و برخی قرن هفتم نوشتهاند. نهایت، اسکان آنها در نقاط مختلف کشور بنا بر مصلحت سیاسی و به وسیلۀ ملاکین وقت صورت گرفته است.
«سید احمد تبریزی» در مقالۀ محققانه ای که به سال 1304 شمسی در مجلۀ آینده چاپ شد، می نویسد: «این ایل که یکی از ایلات بزرگ ایران هستند و تیره های فراوان دارند، در آذربایجان، خراسان، کرمان، فارس، خمسۀ زنجان، مازندران، همدان، خوزستان، و ورق و غیره پراکنده شده و نشیمن گرفتهاند؛ چنانکه «نادرشاه افشار» نیز از طایفۀ افشار ساکن درۀ جَزِ خراسان بوده است.»
به نظر نگارنده اگر بخواهیم توضیحات بیشتری در سابقۀ تاریخی این ایل بدهیم، یک کتاب، حرف لازم خواهیم داشت ولی از اشاره به این نکته صرفِنظر نمیکنیم که افشاریان در رشته های مختلف که از خود لیاقت نشان دادهاند و از میان آنها سوارکار عادی، شاعر، نویسنده، سردار لایق، حتی پادشاه بزرگی هم پیدا شده است اما بیشترین اشتغالات این ایل در کار سپاهی و لشکری بوده است.
جهانشاه خان امیرافشار کیست؟
این «جهانشاه خان امیرافشار خمسه ای» که مورد بحث ماست، به قرار معلوم، اجدادش از افشارهای مقیم کرمان و یزد بوده اند که به خمسه آمده و ماندگار شده اند. محل اقامت «امیرافشار» در دهی موسوم به «کرسف» بوده و چندی در آنجا زندگی کردهاند. «جهانشاه» که قریب صد سال عمر کرد و در سال 1346 قمری مطابق 1306 خورشیدی در عتبات وفات کرده است، پسر «حسنعلیخان افشار» است که میگویند هنگام مرگش بیشتر از 5 پارچه دیه (قریه) نداشته ولی «جهانشاه خان» تعداد آنها را به 150 قریه رسانیده بود.
البته این «حسنعلی خان افشار» غیر از «حسنعلیی خان افشار» شبیه «ناصرالدین شاه» است که از اهالی ارومیه (رضائیه) و از افشارهای آنجا بوده است و چون شباهت کامل به «ناصرالدین شاه» داشته و در بعضی موارد مهم و خطرناک شبیه یا بدل شاه می شده ، به جای او در بعضی مراسم حاضر میشده. در داستان جنگ های «عباس میرزا» نائب السلطنه با روسیۀ تزاری که در سال 1219 هجری قمری اتفاق افتاده، به «جهانشاه افشار خمسه ای» برمی خوریم که از سرداران مهم آن جنگ است و به جلادت و شجاعت معروف میباشد؛ به طوری که با سیصد سوار زیردست خود به توپخانۀ «ژنرال سیسیانف» (ایشخدر) شبیخون زده و قریب بیست توپ دشمن را از کار انداخته است که بعضی از معمرین احتمال میدهند که او پدر «حسنعلی خان افشار» و جدّ «جهانشاه خان افشار» بوده است.
دربارۀ «جهانشاه خان امیرافشار» مطالبی در کتابهای رجال ایران دوره قاجاری ها و سخنوران زنجان آمده که خیلی مختصر و ناقص است ولی ما جزئیات رفتار و کردار آن مرحوم را از قول آقای «اسمعیل اصانلو» (مدیرالدوله) که از معاشران نزدیک او بوده و اکنون در سن بالاتر از نود میباشد بازگو میکنیم:
شهرت «جهانشاه خان امیرافشار» از سال 1309 هجری قمری بالا گرفت و در سرتاسر ایران شناخته شد. او در این زمان که به اواخر دوران سلطنت «ناصرالدین شاه» مربوط است، حکومت استرآباد را داشته و در مراجعت از آنجا که می خواسته با دویست سیصد سوار زیردست خود به زنجان (زادگاه و زیستگاهش، به قریۀ کرسف) برود، در بین راه بر اثر توطئۀ دشمنان، یک نامۀ ساختگی در پاکتی به دستش می دهند و در آن نامه اینطور وانمود شده بوده که همسر «جهانشاه خان» آن نامه را به معشوقش نوشته است. خان افشار نامه را می خواند ولی بی آنکه تغییر حالی بدهد یا با کسی حرف بزند به راه خود ادامه میدهد. وقتی وارد ده مزبور می شود مشاهده می کند که زنش هم جزو سایر مستقبلین به استقبال آمده است. به محض رو به رو شدن با زن مورد بحث، موید: «پدرسوخته آبروی مرا برده ای و نامه های عاشقانه ات دست به دست میگردد، تازه حیا نکرده به پیشواز من آمده ای؟!»
آنگاه بی درنگ دست به تفنگ چارپاره می برد و زن شروع به التماس و التجاء میکند. سوءظن «امیرافشار» زیادتر می شود و بالاخره ماشه را می چکاند و زن را می کشد بعد دستور می دهد شخصی را که معشوق فرضی زنش بوده، دستگیر می کنند و به نزدش می برند، او را هم همان طور که سوار شتری کرده و پاهایش را از زیر شکم شتر بسته بودند، بی معطلی با تفنگ می زند و می کشد.
در کتاب سخنوران زنجان مینویسد: «غلام حسین خان مظفر نظام» نامۀ ساختگی و بی اصلی را در مورد معاشقۀ همسر «جهانشاه خان» با شخصی به نام «بابا» به دست او می رساند و او نیز بی تحقیق و تأمل، عاشق و معشوق خیالی را میکشد.
«مهدی بامداد» در کتاب «رجال قاجاریه» نوشته است: «جهانشاه خان» در تهران بوده که این خبر را شنید و با عجله از تهران حرکت کرده، به قلعۀ خود (کرسف) رفته ولدی الورود، مباشر درب خانه، قاپوچی و همسر خودش را با دو کنیز می کشد.
که طبق این نوشته شش (بنا به نوشتۀ فوق تعداد پنج نفر است) نفر را به دست خود قتلِ عام کرده است. این کار بیشتر ناشی از عصبانیت و ناموسپرستی زمان زیست و ترس از آبروریزی او بوده است.
بدیهی است این عمل «جهانشاه خان» در سلطنت پادشاه مستبد و باقدرتی چون «ناصرالدین شاه» آن هم در اواخر عمر آن شاه که به همه کس در همه جا تسلط داشته است، کار کوچکی نبوده، بلکه ناشایسته می نموده و خیلی خودسری و گردن ستبری لازم داشته که یک خان رئیس ایل با وجود مورد ِتوجهِ اولیای امور آن روز بودن، بتواند بی هیچ رسیدگی و اثبات جرم، چند نفر را پی در پی با دست خود رهسپار دیار عدم سازد؛ خاصه با داشتن دشمنان و بدخواهان زیاد در محل که مترصد ساختن کوه از کاه بودهاند، تا شخصی چون «جهانشاه خان» را از اریکۀ ریاست ایلی و فئودالی پایین بکشند.
این بود که به وسیلۀ همان مخالفان و دشمنان، ماجرا فوراً به عرض «ناصرالدین شاه» میرسد و شاه هم حکم عزل او را از منصب «امیرایلی» صادر کرد و دستور مجازاتش را داد. آن زمان منصبی که داشته، سرتیپی سوار افشار خمسه و شاهسون افشار بوده است.
در کتاب «یادداشتهای اعتمادالسلطنه» آمده که «ناصرالدینشاه» به حاکم زنجان «عبدل علی میرزا احتشام الدوله» (معتمدالدولۀ بعدی) حکم میکند که با «مظفرالدوله» (امیر تومان فرماندۀ خمسه) و سرباز خمسه بروند و «جهانشاه خان» را دستگیر نمایند. آنها هم خواسته اند علی الغفله بر سر «جهانشاه خان» ریخته، او را دستگیر نمایند. او هم مطلع شده و عکس العمل نشان داده است.
در کتاب «جهانشاه نامه» که به وزن شاهنامۀ فردوسی توسط «عباس پریشان» شاعر معروف زنجان چنین شرح می دهد:
«امیرافشار» بر دامن کوه قیدار رحل اقامت انداخت و «احتشام الدوله»؛ حاکم شهرستان زنجان و سپاهش نیز در یک سمت چادر زدند. امیر شرط احترام و مهمان نوازی را به جا آورد سپس به حضور «احتشام الدوله» رفت و با وی مشغول بازی تخته نرد شدند. چون فراغت حاصل شد شاهزاده حکم «ناصرالدین شاه» را به وی ابلاغ نمود. امیر وضع را ناجور دید، دستور تیراندازی به سواران خویش داد که جنگ سخت درگرفت.
روان گشت از هر طرف پیک مرگ
گلوله ببارید همچون تگرگ
اجل خاک بر فرقها بیخته
قضا زهر بر جامها ریخته
امیر از قضا داد با ضرب شست
؟ شاهزاده شکست
گرفتند سرباز راه فرار
یکی کشته شد آن دگر زخمدار
فتادند زنجانیان در گریز
کجا دیده بودند شمشیر تیز؟
امیر الامراء العظام امیر تومان آقا خان مظفرالدوله
در آن جنگ «احتشام الدوله» از پای درآمد و امیر از ناحیۀ سر ،زخمدار گشته ولی «مظفرالدوله» و سربازانش از میدان معرکه به ساحل نجات آمدند. عده ای نیز از دو طرف زخمی و کشته شدند. امیر شاهزاده را دستگیر ساخته در طویله محبوس نمود و سپس جراح خواست تا زخمهای خود و شاهزاده را مرهم نهاد و به «احتشام الدوله» گفت:
تو خود آتش فتنه افروختی
من و خویشتن را عبث سوختی
ز کار شما بختبرگشتگان
به قتل آمد این بیگنه کشتگان
کند عاقبت حکم ما را مگر
خدایی که داناست بر خیر و شر»
البته گلولۀ هوایی، سر «امیرافشار» را از بالای جمجمه به طوریکه فقط استخوان را می تراشد، مجروح میکند، بعد «مظفرالدوله» مدعی میشود که من خود را توی استخر انداختم، از آنجا با گلوله ،سر «امیرافشار» را نشانه کردم. نهایت به مغزش نخورد و زنده ماند. در صورتی که طبق حکایت آقای «مدیرالدوله» صحت ندارد و معلوم نیست گلولۀ چه کسی آمده و رد شده است.
در این باب اظهارات آقای «مدیرالدوله» این است و از زبان خود «امیرافشار» شنیده است که: شاهزاده «احتشام الدوله» مامور رسیدگی و دستگیری می شود. با سرتیپ «مظفرالدوله» و سیصد نفر سرباز به قریۀ «تریدآب» وارد میشود و امر به احضار «جهانشاه خان» میکند. از آنجایی که «امیرافشار» مرد باهوش و بیداری بوده، استنباط می کند که این آمدن شاهزاده «احتشام الدوله» با سیصد سرباز مسلح ، کار ساده ای نیست و قطعاً قصد دستگیری او را دارند. بدین جهت خیلی محرمانه به پانصد نفر از تفنگچی های خود دستور می دهد که پنهانی و مخصوصاً وقتی که سربازها خوابیدهاند، بروند آنها را احاطه کرده و در گندم زارها پنهان شوند و به سران آنها میگوید هروقت صدای مرا شنیدید که گفتم «اوشاق دار ورون» بلافاصله باید هدف گلوله های شما چادرها و بند و بارگاه حاکم زنجان باشد، ولو آنکه خود من هم در میان آنها بوده باشم، تیراندازی کنید؛ یعنی آتشباران نمائید. ضمناً خودش نیز بهترین لباس رسمی رئیس ایلی را میپوشد و درحالیکه هفت یا هشت نفر از تفنگچیهای تبریز خود را پشت سر دارد و همگی تفنگهای خود را طوری در دست گرفته اند که دست به ماشۀ تفنگ گذاشته اند و سر آنها را به طرف زمین گرفته اند، آماده و مهیا به چکاندن ماشۀ تفنگ هستند. حاکم که حکم شاه را داشته، بنای تفرعن و اوقات تلخی کردن و دستور خلع سلاح کردن آن چند نفر را میدهد که «جهانشاه خان» از کوره در می رود و طبق قراری که قبلاً نهاده بود، فرمان «ورون اوشاقلار» (بزنید بچه ها) را که صادر میکند، در یکآن پانصد تفنگ از اطراف که گِرد چادر و غیره را فراگرفته بودند، به صدا درمی آید و در اردوگاه «احتشام الدوله» قیامتی به پا میشود؛ چنانکه «آمرالدوله» آمد و مامور پا به گریز گذاشته ، حاکم خودش را بعد از خوردن تیری از پا به شهری پرت می کند و «مظفرالدوله» خودش را به استخر می اندازد و تمام سربازها پا به فرار یا زخمی و دستگیر میشوند و خلع سلاح میگردند. با اینکه به جمجمۀ «امیرافشار» نیز تیری خورده بود، دستور می دهد حاکم را دستگیر کرده به کرسف میبرند و در آنجا به «ملامحمد» ، جراح محل دستور میدهد که زخم حاکم و زخم خودش را پانسمان کند.
«اعتمادالسلطنه» در خاطرات خود می نویسد: «جهانشاه خان» حاکم را دستگیر کرده، به قلعۀ خود برده، چوب می زنند و صدمات زیادی وارد میکنند. ولی بنا به اظهارات آقای «مدیرالدوله» دروغ است. فقط بر اثر عصبانیت که امیر داشته یک و دو بار به حاکم میگوید: «آدم نفهم! پدر خودت را هم درآوردی پدر مرا هم.» ناگفته نماند که گلوله طوری به سر امیر خورده بود که به طول سه سانت و به عرض یک سانت از فرق سر، استخوان را تراشیده ولی به مغز نرسیده بود که از مرگ نجات یافته و تا آخر عمرش جای آن گود و زخم مانده بوده است.
این عمل «جهانشاه خان» بهترین نمونۀ شرایط «ملوک الطوایفی» زمان به شمار می رفته است. در تاریخ نوشته اند: «چون دو روز از این واقعه گذشت ،امیر به اشتباه خود پی برده، به آغازو انجام کار خویش نگریست و چاره را در این دید که شبانه به طرف روسیه رهسپار گردد، افواج شکست خورده نیز خبردار شدند و خانه و اموال او را غارت کردند.»
این غارت عرضاً و طولاً و عمقاً به قدری مهم و وحشتناک بود که برای یک خانوادۀ لااقل صدوپنجاه ساله فقط در و دیوارها باقی مانده بوده است. وقتی انسان به وحشیگری و بی قانونی و بی تمدنی آن ایام ایران می اندیشد بر خود می لزرد و تاسف می خورد که چگونه در موزه های خارجی، آثار قرون، باقی مانده ولی در ایران برعکس بوده است.
اینک چند سطری از این غارت را در جهانشاه نامه می خوانیم:
شکستند بس قفل انبارها
نمودند بر اشتران بارها
ز دیبا و زربفت و شال و حریر
ز رخت و لباس و ز خوشِ سریر
ز صهبای مینای تنگ مدام
ز سیمینه طشت و ز زرینه جام
ز چین فغفور و ظرف بلور
ز سنجاب و قاقم ز خز سمور
ز اسباب و آلات ایام رزم
ز مشروب و مطعوم شبهای بزم
ز شطرنج و نرد و بساط قمار
ز اُرگ و پیانو ز سنتور و تار
به خروار بادام و قند و شکر
به انبار نقل ؟ خشکوتر
ز مرتع بسی توسن تندخوی
ز مصدر بسی ناقۀ سرخموی
ز اصطبل بی مرکب تیزگرد
؟ بس استر رهنورد
ز صحرا همه گلۀ گوسفند
ندانم ز گاوانِ نر و ماده چند
همه لشکر از مال او سیر شد
به هرجا یکی روبهی شیر شد
مگو خانه، کو گنج معمور بود
که دیدم به یک دانه، صد مور بود»
گویا «جهانشاه خان» در همان دو سه روزی که می خواسته به روسیه فرار کند، دستور می دهد آب حوض را خالی میکنند و مقداری از اشیاء قیمتی مثل شمش های طلا و جواهر و غیرهای که داشته ، زیر حوض جاسازی کرده، ساروج کشیده، آب می بندند و حوض را پر میکنند. ولی گویا یکی از نوکرهای نامحرم به مهاجمین خبر میدهد. آنجا را هم شکافتند، هرچه بوده میبرند. خود امیر در اواخر عمرش میگفته است ،آنچه از هرچه بود بردند، اهمیت ندادم، فقط یک خنجر مرصعی را بردند که از زنان «شاهعباس» به خانوادۀ ما رسیده بود و برای آن دلم سوخت و ندانستم نصیب چه کسی شد و چه کسی آن را به مفت و مجانی تصاحب کرد یا گیر کدام کلیمی افتاد و از کشور خارج نمود.
خود امیر گفته بود که: دیدم کار خراب است، با «ناصرالدین شاه» نمی شود طرف شد، فکر کردم که به روسیه فرار کنم.؛ خصوصاً که دولت دستور دستگیری او را داده و حتی به دو نفر از خوانین اشرار پیشۀ زنجان موسوم به «فتح الله خان» و «اسدالله خان» که از مخالفین سرسخت «جهانشاه خان» بوده اند، دستور می دهند که با قشون دولتی همکاری کنند. «جهانشاه خان» همان طور که سرش را بسته بوده، آن را شکل عمامه میدهد و لباس تجار یزدی را به تن میکند، با چهار پنج نفر از نوکران محرمش و مقدار کافی پول اشرفی و اسکناس راه میافتد تا از طریق انزلی به روسیه برسد و در این راهپیمایی طریق جنگلها را اختیار میکند که در استتار باشد. خلاصه با گذشتن از راههای پرپیچ و خم و جنگلی خود را به انزلی می رساند، مشغول به دست آوردن وسیلۀ دریایی از قبیل کشتی و بلم بوده که به کشتی مسافری روسیه دست یابد. اتفاقاً در آنجا یکی از فراشهای حکومتی او را میشناسد و میخواهد در اجرای حکم بخشنامه مانندِ دولت که برای دستگیری «جهانشاه خان» به همه جا ابلاغ شده بود، او را به دارالحکومه جلب کند.
«جهانشاه خان» از فراش می پرسد برای چه می خواهی ما را به دارالحکومتی ببری؟ میگوید تو «جهانشاه خان امیرافشار خمسه ای» هستی و من تو را میشناسم. میگوید اشتباه میکنی من تاجر یزدی هستم و آمده ام که مقداری جنس به روسیه حمل کنم. فراش قبول نمیکند و میگوید دروغ میگویی، تو «جهانشاه خان» هستی و من تو را سابقاً دیده و میشناسم.
«جهانشاهخان» از فراش میپرسد اگر ما را به دارالحکومتی تحویل بدهی ،چه فایدهای برای تو خواهد داشت؟ میگوید اگر ببرم به من انعام میدهند. میپرسد مثلاً چقدر انعام خواهند داد؟ سینه اش را جلو داده با تبختر میگوید ممکن است ده تومان. «جهانشاه خان» فوراً از جیبش پنجاه تومان پول درآورده و به فراش میدهد و میگوید حالا میتوانی مزاحم ما نشوی و کار تجارتی ما را عقب نیندازی؟ فراش که از دیدن پنجاه تومان پول چشمش چهار شده بود، ذوق کنان میگوید نوکر شما هستم، مرا زنده کردید، هیچ ناراحت نباشید، خودم تمام وسایلتان را فراهم میکنم.
همان طور هم میشود و فراش «جهانشاه خان» تاجر یزدی را تا کشتی روسها می برد و برمیگردد. در واقع پول و بخشش امیر، کار خود را میکند.
«امیرافشار» بعد از آنکه وارد روسیه می شود، از آنجا با نوشتن نامه از اتابک (میرزا علیاصغرخان) که از دوستان نزدیکش بوده است، چاره جویی میکند. اتابک جواباً او را اینطور راهنمایی میکند که بعد از چندی توقف در روسیه از طریق آذربایجان به تبریز برود و در خانۀ «حاجی میرزا جواد آقا» ؛ مجتهد سرشناس محل بست بنشیند و او را واسطۀ بخشش شاه قرار دهد.البته «حاجی میرزا جواد آقا» هم تقاضای عفو او را میکند و چون اتابک نیز موافقت ضمنی داشته، بخشوده میشود، تا تدریجاً راهی تهران میگردد. نگفته پیداست که بذل و بخشش «جهانشاه خان» همیشه کار خود را میکرده است، ولو نسبت به مجتهدین و علمای وقت ولی از آنجایی که مخالفین سرسخت «جهانشاه خان» آرام نمی نشستند. از طرفی اختلافات بین «امیرافشار» و یاغیان دیگر مثل همان «فتح الله خان» و «اسدالله خان بیگدلی» آرامبخش نبوده، موجبات اغتشاش و ناامنی در زنجان بودهاند، «ناصرالدین شاه» میخواهد کلک هر سه تن که مادۀ فساد هستند، کنده شود. در سالی که «علاءالدوله» در ظاهر به مرحمت و در باطن به حال تبعید، حاکم زنجان شده بود، حکم دستگیری و مقتول ساختن هر سه نفر را همراه خود میبرد و در محلی به نام «ینگی امام» آنها را احضار میکند و می خواهد با سیاست بین آنها تفرقه اندازد و کار دستگیریشان را سهل سازد. حکم آن دو نفر را به «جهانشاه خان» نشان می دهد که اغفالشان کند و حکم «جهانشاه خان» را هم به آن دو نفر نشان می دهد و این ظن غالب به یقینِ «جهانشاه خان» بوده که گفته بود وقتی من در محلی در حضور «علاءالدوله» نشسته بودم ،دیدم آن دو نفر به من نگاه می کنند و می خندند. من به فراست دریافتم همانگونه که حکم دستگیری و اعدام آنها را به من نشان داده، مال مرا هم به آنها ارائه کرده است و خندۀ آنها خندۀ تمسخر بود که؛ یعنی ای بیچاره نمیدانی که دستگیر و اعدام خواهی شد…
اما چون «جهانشاه خان» با قوای کافی رفته بود، دستگیری او امکان پیدا نمیکند، ولی آن دو نفر را دستگیر کرده بودند، در سلطانیه سرشان را بریدند. بعد هم «علاءالدوله» هروقت خواست نقشۀ دستگیری «جهانشاه خان» را بکشد، موفق نمی شود و حتی روزی که می شنود «علاءالدوله» عازم قلعۀ اوست، فوراً خودش با عده ای سوار از آن محل دور میشود. «علاءالدوله» نامه می نویسد که «طاقت مهمان نداشت، خانه به مهمان گذاشت.» جواب می دهد «ترسیدن کوچکان از بزرگان عیب نیست…» خلاصه تا «علاءالدوله» در زنجان بود، او همیشه چند فرسخ دورتر از او اقامت میکرده است.